ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سه.
مرد خندید و گفت : چطوری ، دیووونه؟ زن در گوش مرد زمزمه کرد: وقتی باهام بیشتر حرف می زنی، بیشتر دوستت دارم.وقتی حرصمو درمیاری بیشتر دوستت دارم. وقتی بهم میگی، ولش کن بیشتر دوستت دارم. وقتی بهم میگی، دیووونه بیشتر دوستت دارم. وقتی بهم میگی پس من چی، بیشتر دوستت دارم. وقتی حالمو می پرسی ، بیشتر دوستت دارم.
مرد یکهو ساکت شد و خیره شد به کوه های روبه رو. به ساقدوش های عروس نگاه می کرد ، لابد. و در دوردستها چشمانش روی یک خانه کوچک با ردیف درختهای لخت ثابت ماند. و همانطورایستاده خوابش برد. مرد می توانست دست زن را بگیرد و تا کلبه کوچک بروند. یعنی تمام فاصله ها را طی کنند و از دره های پر برف بگذرند و بروند از پنجره کلبه این طرف را ببینند. تا زانو توی برف می رفتند. زن دست مرد را گرفت تا توی خوابش بماند. زن پاهایش را می گذاشت جاپای مرد.
۹۹/۱۲/۹