بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

5

پنج.

نفس های گرم، بدن های گرم، نگاه های گرم، بوسه های گرم ، لبخندهای وقت و بی وقت گرم، دست گرم و قوی که زن را نگه داشته بود توی آغوشش محکم که یک وقت از خوابش نپرد بیرون ، اما مگر خواب تا کی می توانست جان بگیرد؟ تا کی می توانست نگذارد خورشید غروب کند؟ یا طلوع کند؟ مگر خواب ها زمان و مکان دارند؟ 

معلق در بی زمانی و بی مکانی ولی خودشان در هم گیر کرده بودند. خیال می کردند اگر از هم جدا شوند از خواب بیدار خواهند شد و با هم بودنشان تمام خواهد شد.


زن دست برد، موهای مرد را صاف کند، دید ، آینه چقدر بزرگ نشانشان می دهد خنده اش گرفت. آینه محدب کنار جاده بود که خنده دارشان کرده بود. مرد به خودش آمد دید در جاده پر از برف ایستاده زن دارد می خندد و دستش لای موهایش گیر کرده. همانجا سفت بغلش کرد. لبهای داغش را روی صورت زن چسباند.


برگشتنا ، انگار عروسی تمام شده باشد. سایه ها دراز شده بود. آسمان دیگر ابری نداشت. و آن ها به همه چیز پشت کرده بودند و به شهر خاکستری شلوغ برمی گشتند.

.

.

.

.

زن کلید انداخت، و رفت داخل.در آینه خودش را نگاه کرد. اثری از خواب در آینه وسط جاده نبود فقط قلبش بود که تندتر می زد.


بعد از سه و نیم بامداد تمام شد.

۹۹/۱۲/۱۰



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد