پیچیدم به قسمت آینه ها.آینه ها آینه ها آینه ها. عشق یعنی این که آدم خود را در نگاه کسی ببیند. عشق یعنی بی تابی و انتظار. عشق یعنی دیدن و دیده شدن. عشق یعنی دستهای تو. تماما مخصوص ،عباس معروفی ، صفحه 262
مایا یکی از شاگردانم است که سه ترمی می شود با هم لگو کار می کنیم . و همیشه حرفهایش برایم بامزه و جالب بوده ، از آرزوهایش که ترم پیش دوست داشت عروس شود ، نقاشی ماشین عروس کشیده بود و بهنود - یکی دیگر از همکلاسی هایش - شوهرش باشد و با هم ماشین عروس درست کردند . چند ماه پیش هم بعد از چند جلسه آمد و خیلی راحت گفت عمه و مادربزرگش توی تصادف در جاده شمال مرده اند . آن یکی عمه اش خیلی گریه می کند . خوابش نمی برد . قرص خواب می خورد و بابا رفته بود همه قرصهایش را ریخته توی توالت و دعوایش کرده چرا این همه قرص می خوری . روز بعد آمد گفت عمه ام عاشق بوده . من بزرگ شدم دوست دارم عاشق شوم ، بی حجاب باشم ، برم ترکیه و همه اش ناخن هایم را لاک بزنم . مایا تنها کسی است که اسم من را بلد شده و با جون صدا می کند . با هم ظاهرا خیلی دوست شده ایم . یک روز برایم یک آهنگ عربی خواند و می خواست برایم عربی برقصد . امروز هم که حالش را پرسیدم - چون هفته پیش دلش درد می کرد و با هم کشمش و عناب و بادام خوردیم سر کلاس- گفت توی مهدکودک دلم درد گرفته و گریه کردم و همه بچه های مهد مسخره ام کردند که گریه می کنم . بهنود جواب داد خب تیچر لوسی بازی درآورده ، من وقتی کوچک بودم، مامانم من را گذاشته بود مهد، من که گریه می کردم بچه ها من را هو،هو می کردند اما حالا که بزرگ شده ام ، دیگر گریه نمی کنم . مایا گفت خب دلم درد می کرد . اما یکی از بچه ها من را درک کرد و بهم گفت عیب ندارد . ما هم می رویم به الهه جون - مسئول مهدشان ظاهرا - می گوییم .
زنی را به تازگی شناخته ام که اصلا نمی دانستم زندگیش این همه درد دارد ، نه می نالد ، نه غر می زند و نه اخم می کند و هیچ کدام از مشکلاتش شبیه من نیست . شاید از من بدتر است و خم به ابرو نمی آورد . سه سال است فقط حرفهای معمولی می زند و کاری به شوهرش ندارد . خودش می گوید ما همخانه هستیم فقط . نگرانم نمی شود . هر ساعتی که به خانه برگردم . دوستانم بیشتر از او بهم زنگ می زنند یا با من حرف می زنند . تصور می کنم ، او را در خانه . همه کار می کند . آشپزی ، نظافت ، لباسهایش را می شوید و خانه داری اش کامل است . با اینکه دیگر هیچ احساسی نسبت بهم ندارند . درسش را تمام کرده ، مثل من کار می کند . و بعد از کار تازه با دوستانش تفریح می کند . می گوید همسرش گوشه گیر است . در این سه سال با هیچ کدام از اقوامم بیش از سلام و خداحافظ حرفی نزده .خانواده اش نمی گذارند که از همسرش جدا شوند .می گویند باید تا آخرش رفت .پنج ماه خانه اش را ترک کرده اما هیچ فایده ای نداشته . هیچ تغییری نکرده . نه زندگیش نه شوهرش . خودش همه کارهایش را انجام می دهد حتی دیروز ماشینش را برده بود تعمیرگاه .و حالا تنها سرگرمی اش مهمانی رفتن با دوستانش است . با مادرش جنگیده و وقتی این جمله را می گوید اشک توی چشمانش جمع می شود .
اینکه بروم توی شبکه اجتماعی و روی عکس تو کلیک راست کنم و توی دسکتاپم سیو کنم و بعد بیایم جی میلم را باز کنم و برای عکست را ایمیل کنم و بنویسم عکس دامادی و برایش بفرستم و توی دلم آشوب باشم این همان کسی بود که روزی دوستش داشتم و روزگاری برایم نوشت دوست تو ، تا بخواهی . همانی بود که زیر دانه برف که می بارید توی میدان کاج با هم بستنی می خوردیم . او که به میس بورن گفته بود تو که می دانی ما به جایی نخواهیم رسید . به خودم گفته بود می دانی که نمی خواهم ماجرای ما هم مثل خانوم ح و آقای ی بشود و اصلا ماجرایشان را برایم تعریف نکرده بود و فقط می دانستم از هم دیگر جدا شده اند . و من مانده بودم و حوضم . من مانده بودم و سال هشتاد و هشت که دلم برایت دائما شور می زد . من مانده بودم که چشمم به در کلاسم سفید شد که برای روز پایان نامه ام بیایی .همه کار کردم فقط برای تو و داشتن تو . نشد . نخواستی که بشود . یادت هست کنکور هنر که دادم و اسمم که در نیامده بود یکساعت پشت تلفن زار می زدم و تو مانده بودی که چطور آرامم کنی . حالا همینطور گاهی زار می زنم و توی دلم از دست تو شاکی می شوم . این زندگی که من دارم حقم نیست .شاید .نمی دانم .لابد هم هست . حالا گفتن این حرفها بعد این همه سال و ماه چه اهمیتی دارد . خوشبخت باشی . با هر که هستی.