ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
کمربندم را باز کردم ، بعد دکمه های شلوارم ، و بعد می خواستم بند سوتینم را باز کنم اما نتوانستم. گره روسریم را باز کردم . داشتم خفه میشدم. بالاخره ساعت هشت رسیدم. دقیقا دو ساعت توی راه بودم. خسته شدم از بس توی ترافیک ماندم.
چه خیابانهایی ! چرا اینقدر ترافیک است؟؟؟
توی ترافیکم. از ساعت ۵:۵۰ که راه افتاده ام و حالا که دارد هفت می شود تازه می خواهم برسم به سربالایی که هدایتم می کند به مدرس که بعد بروم پارک وی را رد کنم و بقیه راه. دارم داستان ما تمامش می کنیم را گوش می دهم. موبایلم را در کلوپ شارژ کردم. کمرم دارد خرد می شود. از شش صبح بیدارم. موتوری ها بی محابا از کنارم رد می شوند . داشتم می نوشتم که یک موتوری با دستش زد به صندوق عقب که یعنی برو جلوتر ، خودم را چسباندم به ماشین جلویی. کم کم دارد پای چپم سر می شود و درد می گیرد. سردم شده، بخاری را زدم. چراغ ماشین نمی دانم دیروز دستم خورد و نور بالا شد و هر چه تلاش کردم نشد درستش کنم و از نور بالایی در بیارمش. خسته شدم. امروز موقع رفتن ،روی پل صدر هوا خاکستری و سیاه بود. باورم نمیشد این آسمان همان آسمان پنج شنبه باشد. بالاخره رسیدم روی سربالایی.شاید برسم به پارک وی بهتر شود. داستان جلو می رود. در گرمای بخاری کم کم خوابم می گیرد. کاش می شد بخوابم.
ناهار نخورده ام.قبل از کلاس آنلاینم نان و پنیر خوردم و با خودم یک سیب برداشتم و ساعت چهار سیبم را خوردم و در کلاس چون قرار بود بچه ها با ژله بازی کنند برای همین ژله خوردیم همگی و کیف داشت.
اما حالا خسته و تشنه و گرسنه ام .خدا را شکر می کنم دستشویی ندارم.
به برنامه کلاسهای امروزم فکر می کنم، صبح خانه ه ، بعد یک کلاس آنلاین، بعد از آن سه کلاس در قیطریه.بعد هم ترافیک وحشتناک تا خانه.
اگر مدارس کاملا باز شوند ، واقعا نمی دانم چه بلایی به سر کلاسهایم می آید. هم می ترسم و هم با شجاعت کلاس قبول می کنم. فکر می کنم هنوز که کرونا هست ، و کلاسهای خصوصی ادامه دارد، نهایت تلاشم را بکنم. دیشب دخترک گریه می کرد که همه بچه ها مامانشان کنارشان است. و من نمی دانستم چه باید بگویم. قبلا اینقدر روی کار کردن من حساس نبود. قبلا من اینقدر سر کار نمی رفتم. قبلا اینقدر پول کم نمی آوردیم. قبلا اینقدر گرانی نبود که وقتی یک خرید معمولی می روی پانصد هزار تومان پیاده شوی. من چطور اینها را به یک بچه هفت ساله بگویم که دلش میخواهد شهربازی برود و هر لحظه یک چیز تازه میخواهد. و همه اینها را من باید تامین کنم. بهش میگویم من الان کنارتم بیا بغلم و هر دو در کنار هم میخوابیم. چند بار بوسش میکنم. هر روز درباره نوشتن مشقهایش تهدیدم میکند که انجام نمیدهد. و هر بار میگویم ببین چقدر خوبه وقتی من میآیم خانه تو همه کارهایت را انجام دادهای. چیکار میتوانم بکنم؟ با حقوق مردخانه فقط قسط میدهیم و هیچ چیزی برای خریدهای در طول ماه نمیماند. تازه اینها برای زمانی است که فقط سه روز در خانه هستم. دلم میخواهد درک بشوم، دلم میخواست که فهمیده شوم.
من ده سال دوم زندگیم را درس خواندم و کار کردم و به علایقم پرداختم. ده سال سوم مادر شدم، و باز کار کردم و ادامه دادم. و امید دارم باز بتوانم طوری کار کنم که پس اندازی داشته باشم اما اینطوری چیزی برای آینده نمیماند.
در این سرزمین همه قهرمانند. این کلمه طعنه آمیز به همان کسی نسبت داده میشود که در نیمه دی ماه در فرودگاه بغداد کشته شد، بعد این قهرمان بازی ادامه پیدا کرد، در تک تک مردم ایران که دارند برای زندگی و زنده ماندن دست و پا میزنند. و بعد همه چیز برعکس میشود. آن قهرمان باعث سقوط یک هواپیما شد و بعد چه غصههایی چه دردهایی باقی گذاشت. زندگی ما فیلم قهرمان است. حالا که بیشتر بهش فکر میکنم میبینم عجب فیلمی بود. چقدر با همه وجودم لمسش کردم.
دارم کتاب ما تمامش می کنیم را گوش می دهم. اینطوری به صدای تو گوش نمیدهم و دیگر به گذشته برنمیگردم.
صبح شده.آفتاب پهن شده. میدانم تا هشت صبح دیگر خوابم نمیبرد.
از صبح خیلی زود بیدارم. همه اش به داستان های خانه های مردم فکر می کنم. به خانم نون که از دیروز در کف زنی پنجاه و خورده ای سال است که با پسر عموی مادرش که از زن بزرگتر است ، ازدواج کرده و خیلی ثروتمند است و خانه اش قصر است و یک عالمه کارخانه دارد و زمین و مال و منال و او می گوید عجب. او معمولا همه چیز را با غلو خاصی تعریف می کند. لهجه اش بامزه است . مثل فیلم پایتخت. باید یک روز بنشینم و قصه خانم نون را بنویسم. ده کیلو لاغر کرده و چند سالی از من بزرگتر است. معمولا دارد با تلفن حرف می زند و گزارش لحظه به لحظه به دخترانش می دهد. چهارده سالگی ازداوج کرده و وقتی دو تا دختر زاییده با دخترانش خاله بازی می کرده. الان پنج یا شش نوه دارد. من بیشتر شنونده ام و گاهی الکی تعجب می کنم تا باهاش همدلی کنم. خیلی مهربان است اما زیاد حرف می زند. می خواهد بفهمد من چقدر از صاحب خانه می گیرم. و من هر چه می گوید را تایید می کنم. همان ساعتی سی تومان را .دلم نمی خواهد غصه بخورد. او تند تند کارهای خانه را می کند و غذا می پزد و همه جا را همینطور که تلفن حرف می زند تمیز می کند. او با بچه هم مهربان است. و خوب ازش نگهداری می کند. موقعهایی که من باشم دیگر خیالش راحت است. و بعد از اینکه من می روم با بچه بازی می کند.
در یک گروه کتابخوانی عضو شده ام که مجبور شوم بیشتر کتاب بخوانم، الان دارم ما تمامش می کنیم کالین هوور را گوش می دهم در طاقچه. اینطوری موقع های بیکاری دارم کتاب گوش می دهم و به چیزی دیگر فکر نمی کنم. به تو فکر نمی کنم. به غصه های تو، به نبودن تو، به خودم که یک اشتباه بودم. به تابستانی که گذشت دیگر فکر نمی کنم.
امروز از بیشتر خیابانهای شهر رد شدم و ترافیک آن قدر زیاد بود که پای چپم درد گرفت از بس کلاج گرفتم. از سید خندان، از همان تابلویی که نوشته رویش عوض شده بود، از شریعتی، از پاسداران ،از همت، از جردن، از مدرس، از چمران، از یادگار، از خیابانهایی که خیلی وقت بود عبور نکرده بودم رد شدم. و چقدر هر جای شهر که می رفتم پر از ماشین بود و تهران خاکستری دلم را گرفته تر می کرد. هیچ خبری از آسمان آبی دیروز نبود. تمام شد آن باران و هوای خوب و قشنگ پائیزی.
سرد و دلگیر و غمناک شد.
خوابم نبرده ، بیست و شش صفحه از کتاب من منچستر یونایتد دوست دارم ِ مهدی یزدانی خرم را خواندم به جذابی خون خورده نبود.
یک ساعت دیگر باید آماده باشم و بروم کلاس.
صبح شده، خسته ام. برایم باز باران با ترانه را خوانده و فرستاده، دارم گوشم می دهم و می نویسم. این شعر کودکی که آهنگین و قشنگ بود را کامل حفظ بودم.،چرا اینقدر کودکی ما قشنگ بود و مامان و بابا هم فکر می کنند کودکی آن ها خوبتر بوده و همینطور هر چه جلو رفتیم و تکنولوژی وارد زندگی شد، قشنگی هایش کم شده. راحتی های زندگی زیاد شده اما چیزهای زیادی ازش کم شده.
آرام می خواند و روزم شروع می شود.
زندگانی هست زیبا هست زیبا
امشب ماه جوری بود که دلم می خواست تا ابد نگاهش کنم. دارم کتاب نام من سرخ اورهان پاموک را گوش می دهم. و به ماه فکر می کنم و اولش وقتی بود که اتوبان باکری را ته آمدم و کوه قشنگ نزدیک علوم تحقیقات را دیدم و بعد دور زدم تا از اولین بریدگی بپیچم توی شهران. ماه نازک پیدایش شد. چقدر قشنگ بود. بعد از آن کوچه باریک پر درخت که نمی شود آسمان را توش دید ، رد شدم و رسیدم به مردان خرمالو فروش و بعد هم رستوران هایی شبیه دربند و فرحزاد پر از تخت و دار و درخت.
ماه همین طور توی چشمانم بود تا بالاخره ازش عکس رفتم. دفعه دوم وقتی بود از سرازیری که همش یاد حرف زدن با مشاور می اندازد ، رد شدم ماه باز برق زد کنار یک ستاره پرنور.دفعه سوم وقتی بود که از یادگار می رفتیم به سمت دندان پزشکی و ماه رسیده بود به سقف آپارتمان های آن طرف دره پونک و یک ماه نازک قرمز بود و داشت غروب می کرد. اینجا قلبم می خواست بایستد. دلم می خواست با انگشتانم ماه را بگیرم.
چطور می شود ماه اینقدر زیبا باشد؟ هر لحظه و هر ساعتش...
نمی دانم کدام قسمت بود که داشتم گوش می دادم که نوشته بودی مهدی پرتوی و من یاد دوست مشترکمان با میم افتادم که از ما بزرگتر بود اسمش قشنگ بود ، همان شعر شاملو که خنده می زند آن وقت از ایران رفت و ازدواج کرد و من می دانستم که پدرش در حزب توده بوده ، همان که تو می گفتی. شاید پدرش بوده که سال نود و هشت فوت کرده بود. وقتی با آن قسمت خوابم برد چقدر دلم برای دخترک زیبا تنگ شد. چند سال است ندیدیمش؟ نمی دانم.