ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دلم می خواهد سر ساعت هفت هدفونم را بزنم به گوشم و بی خیال حرف زدن مادر و پدر مردخانه ، به صدای تو گوش بدهم. نمی توانم. باید به حرفها و خاطرات تکراری گوش بدهم. اما حالا روی طبقه دوم پل صدر درباره خوابها می شنوم.
کاش خوابی می دیدم که ادامه پیدا می کرد و من در گذشته ای که دوست داشتم می ماندم.
وقتی فقط سین می کنی و می روی دنبال تنهایی خودت، تصویر پیش رویت حیاط پاییزیت می شود ... من دیشب از غصه روی نقشه تهران دنبال خانه ات می گشتم. تصویری که همیشه توی ذهنم است، روی لبه پنجره نشستی و داری سیگار می کشی. بعد یادم می افتد یک غروب تابستانی رفتم لبه تهران ایستادم و می خواستم بهت نشانش بدهم اما تو گفتی من می خواهم تو را ببینم. دلم ریخت. اشک هایم ریخت. قلبم تکه شد. الان یادش که افتادم باز توی تونل نیایش گریه ام گرفته.
چرا باران بند آمده؟ چه جمعه دلگیری!
در زندگی من چیزی تمام نمی شود، کج فهمی و نفهمی مرد خانه. ما هیچ وقت نمی فهمیم چه می گوییم . او حرف خودش را می زند . من حرف خودم را .بعد من عصبانی می شوم. داد می کشم. وقتی بخواهد لج من را در بیاورد گوش نمی کند. به کارهای حرص دربیار خودش ادامه می دهد. در روز هزاران بار اذیتم می کند اگر چیزی بفهمد و از کارهایم سر در بیاورد. باران بگیرد نگران دزدگیر ماشین است. اگر آفتاب باشد چیز دیگری برای نگرانی و آزار من دارد. قرار ندارد. می خواهد همیشه طوری خودش را نگران نشان دهد. برای این ، برای آن. نگرانی بی خود و بی جهت. دلم خیلی می خواهد سر بگذارم به بیابان اما نشسته ام کنار دستش که به طرز احمقانه ای رانندگی می کند و داریم میرویم خانه مامانش که پلکهایش را عمل کرده تا زیباتر شده باشد. دلش خوش است به این کارها ، استادی که کلی کتاب خوانده هم باید به خودش برسد. نباید قضاوتش کنم . شاید من هم پیر شدم همینطور دلم خواست گونه بگذارم و پلکهای را بکشم بالا . چرا باید از عمل زیباییش حرصم بگیرد. چرا باید فکر کنم چقدر احمق است و چشمش به کارهای دیگران است. و فقط ادای روشنفکران را در می آورد.
شیشه های ماشین بخار کرده ، باران کمی می بارد. مثل دیروز رعد و برقی در کار نیست. ابرها مثل شالگردنی سفید و خوشگل پیچیده اند دور گردن کوه ها.
باران
باران
باران
چه هوای خوبی، تمیز و سرد .
رفتم توی بالکن و چند تا نفس عمیق کشیدم و حالا آمدم که اسم بچه های کلاسم را توی سایت ثبت کنم. امروز را گذاشتم برای این کارها که با لب تاپ راحتتر است و منتظر ساعت هفت بعدازظهرم.
امروز هر سه بار که رفتم دستشویی چیزی سمت کلیه ام تیر می کشید. انگار لیوانهای آب زیادی خورده باشم ، طولانی در دستشویی ماندم. نمی دانم چرا اینقدر دستشویی داشتم هر بار. عصر به خاطر نیمچه چای و سرمای باران و پارکینگ سردی که سوزش می آمد می پیچید در آرایشگاه؟ صبح به خاطر نصف لیوان چای صبحانه. نمی دانم چرا؟ حالا هم هنوز صدای باران با صدای تو قاطی شده که داری داستان می خوانی. سردم نیست اما چیزی در پایین قسمت چپم یواش و گاهی تیر می کشد.
مثانه ام شاید پر شده ولی حوصله بیرون آمدن از زیر پتوی نرمم را ندارم.
باران بدون وقفه می بارد. به تو فکر می کنم. خودم را هزار بار در آینه نگاه کرده ام . از وقتی قیافه ام کمی تغییر کرده، دلم نمی خواهد خودم را طولانی نگاه کنم. خودم را نمی شناسم. باران قطع نمی شود. در اتوبان که باران می بارید و قطرات ریز و درشت می ریخت روی شیشه دلم می خواست که غمگین نباشی. فقط همین.
دیروز مجبور شدم برای اینکه جریمه نشوم ، ماشینم را خیلی دورتر پارک کنم و وقتی راه افتادم باد گرفته بود. برگهای زرد کوچک درختان روی زمین می ریخت و می چرخید. همان موقع بود که دلم می خواست عکس بگیرم اما موبایل نداشتم. کیف کردم از چرخش برگها و راحت بدون اینکه حواسم به عکس گرفتن باشد ، قدم زدم تا برسم به کلاسم. منظره خیلی قشنگی بود. رویایی مثل توی فیلمها. و امروز دوباره داشتم رانندگی می کردم تا برسم به آرایشگاه ، در اتوبان صدر آرام آرام جلو می رفتم که یکهو دیدم آن طرفم ماشینها خیس خیسند و ماشینهایی که زیر پل هستیم، اصلا خیس نشدیم. بعد به دانه های درشت باران نگاه کردم. چقدر قشنگ بود. می باریدند و آن یک سوم اتوبان که زیر پل صدر نبود خیس خیس شده بود.
خواستم دیگر عکس نگیرم از چیزهای قشنگی که می بینم آن ها را بنویسم.
نشسته ام روی صندلی آرایشگاه ، آرایشگاهی کوچک در پارکینگ خانه پدری مرد خانه، منتظرم موهای مشکی و سفیدم یک رنگی بگیرد، چاره ای برای این موهای سفید نداشتم. می خواستم برای عروسی مرتب به نظر برسم. تا چند وقت پیش اگر زنی را می دیدم که موهایش سفید سفید بود و رنگی نمی زند به موهایش ، برایم عجیب بود. این روزها حال آن زنان را خوب می فهمم. خوب می فهمم که این دوست داشتن و دیدن بازی روزگار و طبیعت موها چقدر لذت بخش است. به امید اینکه طبیعت موهایم را بهم نریزم و یک ترتیب به سفیدهایش بدهم پایم را گذاشتم در آرایشگاه. و فکر کنم تا چند وقت دیگر نخواهم روی موهایم دستی بکشم.
از زن هایی که توی ماشین دارند سیگار می کشند خوشم می آید.
اما یک روز وقتی داشتم می رفتم خانه بابا ، توی بالکن یکی از خانه ها دیدم زنی نشسته و توی گوشیش دارد کلیپ می بیند و سیگار می کشد و صدای بچه هایش می آمد که ازش سوال می پرسیدند و او در همین حالت از توی بالکن جوابشان را می داد. وقتی نگاهش کردم ازش بدم آمد. نمی دانم چرا ، اما حس خوبی نداشت.
در استانبول کشیدن سیگار چیزی عادی بود. تور لیدرها تا پیاده می شدند تند تند سیگار می کشیدند یا زنهای با روسری در حال کشیدن سیگار زیاد می دیدی. خیلی عادی و حتی قشنگ بود.
من کشیدن سیگار جلوی بچه ها را نمی پسندم و پدرم و دوستانم هیچ وقت اینکار را نمی کنند.
از ساعت سه بعدازظهر تا حالا هیج پیامی را چک نکرده ام. چون گوشیم را دادم تا بک آپ بگیرند. از همه جا بی خبرم اگر خبری بوده. شاید کمی دلشوره گرفتم. شاید هم نه. نشستم راحت بدون اینکه اینستاگرام یا واتس اپ داشته باشم. دلم تنگ شده بود امروز. تنها چیزی که می توانستم بنویسم همین جا بود. فردا بعد از یکسال و خورده ای می خواهم دستی روی موهایم بکشم. نمی دانم چه می شود اما تنها دلیلش عروسی رفیقم است نه چیز دیگری. روی همین سفیدی ها و مشکی ها می خواهم که مرتبتر باشم. نمی دانستم وقتی بهش می گویم دلم برایش تنگ شده او هم با صدایش برایم می گوید منم دلم تنگ شده. یکهو به دلم افتاد نمی دانم چرا. از مرگ ترسیدم. از نبودن آدمهایی که دوستشان دارم ترسیدم.
کاش تو هم من را می بخشیدی و من دیگر چیزی از این دنیا نمی خواستم. از نبودن تو هم می ترسم.