بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

غم جدایی

توییت های از حال رفته را خواندم، چقدر دردناک بود. چقدر زیرش کامنت گذاشته بودند که روز آخری که از خانه رفته بودند چکار کردند، و چقدر غمگین و دردناک بود. چقدر دلم فشرده شد. چطور اینطور می شود؟ 

زندگی خود از حال رفته چقدر دردناک است. چرا هیچ وقت امیدی  نیست؟

صندوق عقب

همیشه بعضی وسایلم را از قصد روی صندلی می گذارم، مثلا ماسکهای رنگی که از صبح زده ام. یا میوه ای که نخورده ام، یا مثلا کاغذ یا کتابی که دارم می خوانن. یا کتابی که رویش نوشته مخصوص معلمین لگو، که اگر کسی خواست چیزی از ماشینم بدزد ببیند با چه کسی طرف است. بداند ممکن است چه چیزی از ماشین کم شود. بداند که چیز خاصی در این ماشین نیست. کتاب و ماسک... 

وقتی صد و هشتاد هزار تومان  را دادم ، یک قفل تازه روی صندوق عقب بود که کلید تازه ای داشت. از آن به بعد دارم به صندوق عقب ماشینها نگاه می کنم و قفل هایشان. میبینم کدام عوض شده اند و کدام مال خود ماشین است.

صندوقم را چک کردم ، چیزی کم نشده بود. مرد قفل ساز گفت با پیچ گوشتی می زنند قفل را می شکنند تا صندوق را باز کنند. مثل اینکه فرصت کم بوده برای شکستن کامل قفل . 

قفل شکسته

الان توی پارکینگ خانه شاگردم آمدم در صندوق عقب را باز کنم دیدم قفلش خراب شده، انگار یک نفر شروع کرده که بخواهد بزور بازش کند و بعد نمی دانم توانسته یا نتوانسته باز کند. وسایلی که توی صندوق عقبم می گذارم لگو ست که ابزار کارم است که اگر آن را دزد ببرد ، به لگو تا آخر عمر مقروض خواهم شد. چه وضعیتی ساخته اند برای ما که دزدان به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمی کنند. می خواهم بروم قفل را عوض کنم. حالم بد است. 

باران بند آمده

صبح با تمام قدرتش شروع شده، نور خورشید آمده بالای سرم. باید بلند شوم، چای بخورم و بروم دنبال کارهایم. کلاسهایم. نیمه دوم سال بیشتر باید کار کنم تا پولهایی که قول داده ام برگردانم. هم خوب است و هم بد است. چیزی در حسابم نمانده و حالا تازه نیمه آبان گذشته و این بد است. همه مشکلات آدمی پول است. اگر پول کافی بود دیگر تنها هم نمی ماند. غصه نمی خورد. دعوا نمی کرد. من اینطور فکر می کنم. البته خیلی از پولداران را می شناسم که غصه می خورند، دعوا می کنند و تنها هستند. شاید اگر من هم زیاد پول داشتم همینطور می شدم. جنبه اش را نداشتم.


حالت چطور است؟ کاش می توانستم مثل یک دوست معمولی حالت را بپرسم و جوابم را بدهی. اما راهی نیست. نمی توانم. تو تصمیمت را گرفته ای.

محاله ازت بی خبر بشم

همچنان دارد باران می بارد. چه هوایی بود امروز . چقدر دوست داشتم با کسی راه می رفتم توی پیاده روهای پهن که پر از برگهای چنار است.  چقدر امروز تیربارانم کردی با نوشته ها و فیلمها و هر چه که بود. همه را خواندم و دیدم و پر از غصه شدم. دلم می خواهد باهات حرف بزنم. می دانم که هیچ فایده ای ندارد. می دانم که آن عشق که ازش حرف می زنی را بالاخره روزی پیدا می کنی و من فراموش شده ای می شوم که خودمم هم فراموش کرده ام. روی پاهایت طاقت بیاور قهرمان. تو می توانی. منم که نباشم و قرار نبود باشم ، تو قوی هستی. من از دور تماشایت می کنم و ته دلم می گویم روزی روزگاری دلتنگ بودم.

تو ترجمان جهانی


درون آینه روبه‌رو چه می‌بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟


تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-

در آن دو چشم پر از گفت‌و‌گو چه می‌بینی؟


تو هم شراب خودی هم شراب‌خواره خود

سوای خون دلت در سبو چه می‌بینی؟


به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای

میان همهمه و های‌وهو چه می‌بینی؟


به دار سوخته، این نیم‌سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو، چه می‌بینی؟


در آن گلوله آتش‌گرفته‌ای که دل است

و باد می‌بَرَدَش سو به سو چه می‌بینی؟



حسین منزوی

قهرمان

یک عصر بارانی، با دیدن فیلم قهرمان دلگیرتر هم شد. لحظات و موقعیتهای قهرمان کاملا موقعیت جامعه و کشور ماست. موقعیت تک تک مردمان این سرزمین است. شرایطی که ساخته و پرداخته شد ، برای همه ما کاملا آشنا بود. بازیگران خیلی درست و دقیق در جای خودشان بازی می کردند. مثل خواهر رحیم که چقدر خوب و راحت و قشنگ و درست بازی می کرد. اما تنابنده خیلی دلچسب نبود.

در لحظات بسیاری از زندگی تصمیم میگیری که چه بگویی؟ معمولا وقتی راستش را گفته ای مورد قضاوت و سرزنش قرار گرفته ای و برای همین بخشی از واقعیت را پنهان می کنی. این فیلم درباره  همین لحظات سخت است. 

اشکم را در آورد. در پایان فیلم قلب فشرده ای از من باقی ماند. چون که همه آدمها این شرایط را تجربه کرده اند و حرف  یک نفر نبود. برای همه مردم ایران بود.

صبح شنبه خود را چگونه آغاز کردید؟

باران می بارد، صدایش قطع نمی شود.

صبح موقع رفتن بیدارم کرد تا جورابش را پیدا کند. همه جا را گشت و  پیدا نکرد، بعد من بهش گفتم گذاشتم روی میز و او همانجا  را گشت و پیدا نکرد. چراغ را روشن کرد، من روی میز را دیدم و جوراب را دستش دادم. 

حتما من باید بلند می شدم. تمام زندگی ما همین است. گشتن و پیدا نکردن او و گشتن و پیدا کردن  های من.

وقتی بیدار شدم تو آمدی توی ذهنم. انگار تمام دیشب نگرانت باشم یا چه می دانم چیزی بوده  یا خوابت را دیده ام. تو هم بیدار بودی و خوابت نبرده. فهمیدم حتی با قرص.

شانه هایم که از پتو بیرون مانده،  سردند. می خواهم بروم زیر پتو و بخوابم و هیچ ساعت زنگ داری بیدارم نکند. 

ولی باز شنبه شد. و یک هفته کاری پر از کلاس و امیدواری بیهوده به زندگی و تلاش برای جبران روزهای گذشته ...

چنان از دیدنت دورم که باور کرده ام ، کورم

خوابم برده

وسط صدای تو که داری از خیابانها می گویی

خوابم برده

وسط وقصه هایت گم شدم و وقتی بیدار شدم همه حرفهایت تمام شده بود و من نفهمیده بودم و خوابم برده با صدایت. خوابم کرده بودی.

چشامو رو تموم دنیا بستم و ...

پانزدهم آبان یعنی نیمه پائیز. یعنی عمر برگهای زرد و قرمز به نیمه رسیده. و  دقیقا چهل و پنج روز مانده تا اینکه برف ببارد. یعنی هر چه زودتر بگذرد تو زودتر خوب می شوی. روزهای کشنده ای که برای تو اندازه هزار سال می گذرد الان دارد پائیزش تمام می شود. یادت هست بعد از نیمه گرم تابستان ،بیست و دوم  مرداد که روی پشت بام اشک می ریختم برای  گذر این روزهای طولانیت غصه می خوردم ، اکنون به زمستان نزدیک می شود. سختی ها تمام می شود بالاخره. می دانم ، کلام من که برایت بیهوده است ، برای دلخوشی خودم می نویسم. برای این انتظار بیهوده برای بخشیده شدن. برای بهبود تو ...