بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دستهای خونی

دیشب تا صبح خوابهای درهم و برهم زیادی دیدم.،از آدمهای مختلف. چیز پر رنگی که به یادم مانده، شره کردن خون بود.  با گذاشتن پدهای زیاد اما هنوز خون بود که ازم می ریخت. مثل زخمی عمیق که خونش بند نمی آید. و در خواب انگار عادی باشد. چیزی عادی همراه با ترس. چرا این خون بند نمی آید؟ دستهایم خونی شده بود. پاهایم و همه لباسهایم.

شب زده

خستگی و خواب هر شب می خواهد من را ببرد. تا قبل از اینگه چشمهایم بسته شود ، فکر می کنم امروز چه چیز قابل نوشتن و جالبی برایم داشته. صحبت کردن با همکلاسی داستان نویسیم خوب بود که وقتی فهمیدم دیگر نمی آید حالم گرفته شد. بهش گفتم و او هم حالم را پرسید و درباره کتاب و نوشتن و فیلم حرف زدیم و قرار شد نوشته هایم را بخواند. 

وقتی به خانه برمی گشتم و توی ترافیک قیطریه تا خانه پایم درد گرفته بود از بس کلاج گرفتم، خیلی دلم برایت تنگ شد. دلم می خواست می شد با تو حرف زد.

جوری عجیب خونریزی دارم که نگران شده ام اما سعی می کنم که به روی خودم نیاورم. شاید الکی استرس دارم. این یک عادت ماهانه ساده است و لاغیر.

نمی دانم چرا اما دارم به صدایت گوش می دهم.

دوست داشتم خواب ادامه پیدا کند...

کاش خوابهایم ادامه داشت، و هرگز از خواب بیست و دو سالگیم بیدار نمی شدم. وقتی اعتراف کردم که رشته ام را دوست ندارم ، دلم می خواست هنر بخوانم، بهم شجاعت داد و گفت برو به بابا بگو که رشته ات را دوست نداری وهمین حالا می خواهی رهایش کنی. این قدم اول را بردار و بعد برو دنبال چیزی که دوست داری .ازش یاد گرفتم باید روی علاقه ام پافشاری کنم. روی چیزی که می تواند حالم را تغییر دهد. می تواند خواب بیست و دو سالگیم را رنگی تر کند.ریاضی را رها کردم. دقیقا زمستان هشتاد و سه ، من دانشجوی انصرافی دانشگاه آزاد تهران مرکز میدان فلسطین بودم و همه امضاهایی که مربوط به ترک تحصیل بود را از اداره مرکزی شعبه خیابان نصرت گرفته بودم. و بعد خوابم ادامه داشت. کلاس کنکور رفتم و همه تلاشم را کردم . خودم کار کردم و پول کلاس کنکور را دادم. نگذاشتم کسی بیدارم کند. در یک روز سرد زمستانی استاد جعفری نازنینم را دیدم و شعرهایم را برایش خواندم و او بهم گفت آوانگارد. حالا که به آن جاودانگی لحظات سرد آتلیه کنکور فکر می کنم ، می بینم چقدر خوشبخت بودم که هفته ای یکبار استاد جعفری را می دیدم و نمی دانستم چه گوهری دارد برایم حرف می زند. این را  وقتی درک کردم که کتاب پرستو رجایی را درباره زندگیش خواندم ، بعدترها وقتی شعرهایش را خواندم ، شیرینیش به جانم نشست. رویای خواندن بخشی از هنر هر شب در زندگیم آنقدر تکرار شد که حتی آغوش گرم و لبهایش را طلب نکردم. او تمام تلاشش را کرد و برایم انتخاب رشته کرد و من را سپرد به دانشکده و ماموریتش را انجام داد و رفت. اما وقتی نمایشنامه نویس فرانسوی ویسنی‌یک را دیدیم و کیف کردیم، وقتی چرمشیر را دیدیم و کیف کردیم و تو ازش پرسیدی چطور می شود ،یک نویسنده ،جهانی شود؟ من محو کلمه هایی بودم که از دهان تو خارج می شد و به حرفهای چرمشیر گوش نمی دادم. آن روزهای آخر خوابم بود لابد. تو از خوابهایم پریدی بیرون. تو ، من را سپردی به لحظات شگفت انگیز مورد علاقه ام، به کتابهای رنگارنگ تاریخ هنر، اسطوره شناسی و نمایشنامه ها و کتابخانه ی پر نور دانشکده لعنتی و خودت از رویایم رفتی. من ماندم و خوابهایی که کاش هنوز ادامه داشت. من از  آدمها و  کلمه ها بت می سازم. آنها را اسطوره می کنم و تا ابد به تماشایشان می ایستم. هنوز که هنوز است و حالا که چهل ساله شدم و از برزخ دیگر از تابستان چهل سالگی بیرون زده ام ، باز در خوابهایم سیر می کنم. من بزرگ شده ام، من دیگر آن بیست و دو ساله پر شر و شور نیستم که جلوی همه  برای ساده ترین خواسته هایش بایستد.  حالا جلوی خودش می ایستد. جلوی خودش که می رود لبه پرتگاه و از بلندترین طبقه خوابهایش ، می خواهد خودش را پرت کند. رویای چهل سالگی، رویای نویسنده شدن و خوانده شدن ،بود و هست. گاهی خوانده می شوم اما تا نویسندگی هزار تا خواب فاصله دارم. که شاید بزودی و شاید هم هیچ وقت تحقق نیابد. دخترک بیست و دو ساله در خطوط طرحها و نقشهایش گم شد و مانند زن پایان نامه اش با نخ های رنگی در گالری دانشکده ایستاده و هنوز دامنش سبز است و انگشتان دستش جوهری است و پرنده ها در آن لانه می گذارند و خواب جوجه های تازه می بینند. عشق بیست و دو سالگی هنوز از بین نرفته، در شکلهای مختلف جاری است. گاهی دلتنگی دارد، گاهی شادی محض است و زمانی سرگشتگی و گمگشتگی است تا بی نهایت. دوست داشتم ، عشق هایم ادامه پیدا کند، دوست داشتم ، عشقم را طوری پراکنده کنم در جهان که همه در دلم جا شوند. خیلی سخت است. گاهی توانستم و گاهی هم نتوانستم و دلم گنجایش نداشت.

گاهی در خوابهای هم پرسه می زنیم و رویای همدیگر می شویم. ولی در این دنیای بی رحم ، ماندن در رویا، کار سختی است که هر کس نمی تواند.

حالا اگر با عشق خوابم برد ،من را از خواب عشق بیدار نکنید لطفا.بگذارید در این رویا تا ابد بمانم.


جلوی آمدنش را بگیر

تقریبا هر روز بهش زنگ زده ام حال مامانش را پرسیده ام. احساس می کنم یک طرف این نیروی عظیم، این صبر و این قوت قلب و امیدواری، سمت دیگری دارد که نمی گذارد بشکند و حداقل شاید در تنهاییش دارد گریه می کند و ما هیچ کدام حال ن را نمی فهمیم. جلوی مادرش اصلا اصلا ضعف نشان نمی دهد. خیلی با صبر حرف می زند و همه چیز را تقریبا واضح توضیح می دهد مثلا امروز منتظر بود تا پرستار بیاید و سرم بزند. آب بدنش یکسره از آن سوراخ در حال خارج شدن است و حال تهوع قطع نمی شود، وقتی دارم قطع می کنم می گوید التماس دعا یعنی اوضاع باید بهتر از اینها باشد و او لازم دارد که قویتر شود. می ترسم . می خواهم بنشینم و در کنارش یا در آغوشش بگیرم و گریه کنم. لحظات سختی است. از دست دادن مادر بدترین اتفاق عمر یک نفر می تواند باشد. می دانم. و او این را نمی خواهد. هنوز خیلی خیلی زود است. 

نویسنده محبوبم

تنها رفیق قدیمی بهم پیام داده روزت مبارک نویسنده، و یکی دیگر از دوستان تازه ام. و من خودم را نویسنده نمی دانم. خوشحال بودم که دوستانم من را لایق تبریک می دانند. اما من نویسنده نیستم. من فقط یادداشتهای روزانه ام را می نویسم و پرگویی های ذهنم را. می خواستم بنویسم ذهن بیمارم . شاید بیمار ،شاید سالم. نمی دانم. اما من نمی توانم نوشتنم را متوقف کنم. 

نویسنده های محبوبم روزتان مبارک. 

نویسنده های عزیزی که زندگیم را نغییر دادید. نویسنده هایی که عاشقم کردید، امیدوار به زندگی، خوشحال و خیلی چیزهای دیگر....

نویسنده هایی که تجربه هایتان را بی دریغ نوشتید.

نویسنده هایی که زندگی های زیادی را نوشتید که بتوانم آنها را زندگی کنم.

متشکرم.


امروز کلاس داستان نویسیم تشکیل نشد و رفت تا هفته آینده. خیلی دلم تنگ شده برای کلاسمان.

مدارا

پریود شدم. به فاصله خیلی کمتر از دوهفته بعد از سفرم و این را به حساب فشار این دو سه هفته اخیر می گذارم ونه بازگشت کیست ها در تخمدان، که اگر اینطور باشد باشد بروم دکتر و قرص بخورم. نه. حوصله ندارم. 

تخمدان تنبل و آن یکی که هنوز تنبل نیستی لطفا با من مدارا کن. 

ختم به خیر

مرگ همیشه تلخ ، سرد و دردناک است. حالا اینکه این روزها پررنگتر شده و آدمهایی که دارند با بیماری می جنگند بیشتر از قبل شده ، مرگ از همیشه بیشتر به چشم می آید.اینکه دیگر به سن و سال نیست. ممکن است متولدین شصت هم دچار مرگ بشوند. مرگ نگاه نمی کند که هنوز چهل ساله هم نشده ای. مثل همین کارگردان تاتر که شصت و چهاری بود ، یکهو در خواب ایست قلبی و تمام. حتی فرصت پیام دادن یا طلب بخشش یا راست و ریست کردن کارهای مانده را هم نمی کنی. من نمی خواهم و می خواهم. هم نمی خواهم مریضی طولانی بگیرم هم نمی خواهم فرصتی نداشته باشم. و سختی ماجرا این است گه تو هرگز نمی دانی چه می شود. اینکه تمام تلاشت را می کنی برای روزهایی که مشخص نیستند و هر صبح که می شود ماجرای جدیدی است که ممکن است مرگ هم جز آن باشد. عاقبت به خیر بودن می خواهم . همین. 

Not happily for ever

همیشه وقتی همه چیز مرتب و عالی می شود، وقتی عشق به ثمر می رسد ، خیلی طول نمی کشد که همه چیز متلاشی می شود. آخر فیلم آنقدر تکان دهنده بود که تکانم داد. سر جایم میخکوب شدم و آخ بلندی گفتم. چرا خب؟ چرا وقتی همه چیز خوب پیش می رود ، باید اینطور داستان داغون شود؟؟؟ خوب چه می شد هپی ایندینگ فور اور می شد؟

به هر حال فیلم «یک روز» خیلی قشنگ بود. و بعد از مدتها موقع دیدن فیلم خوابم نبرد. 

تناقض

دارم فیلم «یک روز» را می بینم . آمدم یک جمله ای که الان شخصیت مرد قصه به زن گفت را بنویسم و بروم تا یادم نرفته:

آنها که می توانند، انجامش می دهند

و آنهایی که نمی توانند تدریس می کنند

یاد خودم افتادم که می خواستم بنویسم و کتابش کنم و حالا معلمم.و چقدر مرد قصه شبیه توست

زن گفت عاشقتم اما دیگر ازت خوشم نمیاد. 

آخ آخ آخ

می شود . این حال را خوب می فهمم.

نرگس مستم می کنم

وقتی به سفر رفته بودیم، گربه ای کوچک از پنجره کوچک دستشویی در شوفاژخانه وارد دستشویی شده بود و چون در آنجا بسته بوده، خودش را به در و دیوار دستشویی کوبانده بود. این را پدرم تعریف می کرد. هفته پیش رسیدم خانه ، یک هفته بود از سفر برگشته بودیم. یک کیسه دم در بود که بوی بدی می داد. دست بردم ببینم چیه ندیدم . از بوی بدش حالم داشت بهم می خورد.بعد که پرسیدم ماجرای گربه آش و لاش دوهفته مانده در دستشویی را تعریف کرد که با دستکش جنازه اش را جمع کرده.

دلم فشرده شد. چه لحظات دردناکی گربه کوچک گذرانده. 

و من هنوز از مرگ می ترسم. از لحظه ای که می دانم نفسم دیگر برنخواهد گشت.


نرگسها را آوردم بالا کنار تختم و بویش حالا تمام نفسم را پر کرده. عاشق نرگس می شوم . هزار باره. چه زود فصلش رسید و چه خوش رسید.


یادم افتاد وقتی دبیرستانی بودم و یک دسته با اتوبوس می رفتیم سوریه و داییم نامزد کرده بود با زنداییم نرگس، تمام شعرهای حافظ که تویش نرگس داشت را برایش می خواندم. پیدا کردم و توی دفتر نوشته بودم.