ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قهوه ای که صبح جمعه به خودم دادم تاثیرش را گذاشته و نمی گذارد بخوابم. دیشب هنوز یازده نشده داشتم چرت می زدم و ساعت از نیمه شب گذشته و پلکهایم روی هم نمی افتد.
زمان به سرعت می گذرد. مگر چقدر زمان دارم برای اینکه صبورتر از این باشم؟ و ننویسم؟
قبل از خواب دخترم را بوسیدم. چقدر بهم چسبید.
انگار که وقتی باقی نمانده. وقتی همیشه اینطور فکر می کنم دلم اول می لرزد و بعدش می بوسمش. تند تند.
امروز به شستن ظرف گذشت که هنوز دو تا قابلمه باقی مانده. امروز به نوشتن گذشت که هنوز باز چیزهایی برای نوشتن باقی مانده. می خواستم مقداری کتاب بخوانم که هنوز موفق نشده ام . امروز به دیدن بخشهای نهایی سریال خانه کاغذی گذشت که بسیار لذت بخش و هیجان انگیز بود. آنقدر جذاب بود که دلم نمی خواست تمام شود. نمایش شکست دادن قدرت ها برایم قشنگ است و امیدبخش. امروز به گوش دادن پادکست روزن گذشت ، دو قسمتی که درباره ایران درودی بود ، که سالها پیش کتاب در فاصله دو نقطه اش را خوانده بودم اما گوش دادن دوباره زندگیش با جزییات و رسیدن به موفقیت و گذراندن آن همه سختی ، بسیار ارزشمند است. شنیدن این مدل زندگی ها ، به من انگیزه ادامه در شرایط زندگی خودم را می دهد.
در آخرین روز سال 2021 به نظرم کارهای مفیدی انجام دادم.
جملات آخری که بهم گفت را نمی توانم با صدایش برای خودم تکرار کنم. نمی توانم بخوانمش با صدایش. همیشه صدایش برایم پر از تشویق و رو به جلو بودن بود. امید دادن. توانایی و حتی بی تفاوتی اش هم نادیده گرفته می شد. اما چهارشنبه از دستم عصبانی شد و نوشت که تمام. یعنی دیگر تکرار نکنم که چیزی ازش می خواهم چون شرایط خاصی دارد. من درک نکرده ام که او از چه چیزی صحبت می کند چون همیشه کم حرف بوده، تقریبا هیچی ازش نمی دانم. من در این سن با آدمها نمی دانم باید چه برخوردی داشته باشم؟ دنیای آنها را نادیده می گیرم و نداشتن حس درک کردن خیلی ناگوار است. شیوه های قدیمی دیگر جواب نمی دهد، بعضی آنقدر سخت و درونگرا هستند که باز از شناخت آنها ناتوان می مانی. من خودم را مقصر می دانم چون به انتخابش و انزوایش احترام نگذاشتم و بهش حق می دهم که از دستم عصبانی شود. منم مکالمه را تمام کردم و نوشتم معذرت می خواهم. احساس کردم انزوا نیست آنچه باهاش دست و پنجه نرم می کند، افسردگی است. و من خوب افسردگی را می فهمم.
مامان و بابام آمدند . مامانم توی آشپزخانه تمام ظرفهایی که می خواستم بگذارم توی ماشین را شست و به حرفم گوش نداد. همه آشپزخانه را مرتب کرد. با هم شام درست کردیم. بابا هم روی کاناپه چرت می زد و فیلم می دید. چند ساعتی کنار هم بودیم. اما قبل از شام رفتند و من از غذا کشیدم که ببرند.
از دیروز به هاجر رزم پا فکر می کنم که همین دیروز پدرش را از دست داد و چقدر غصه دار شده، چقدر از دست دادن عزیزان زندگی مان برایمان سخت است و من از این مرحله خیلی می ترسم. کتاب لنگرگاهی در شن روان درباره همین موضوع است. کسانی که از دست داده اند. کمی ازش خواندم و خیلی غم انگیز بود. کاش مرگ وجود نداشت. کاش قرار نبود که ببینیم کسی از ما نیست. این بدترین قسمت زندگی است.
روز تعطیل اگر نبود من از هم پاشیده می شدم. اگر کار خانه نبود من دق می کردم. هدفونم را بعد از یک کلاس آنلاین زدم و راه افتادم در خانه ای که یک ماه نبودم ، تمیزکاری، روفت و روب و شستن هر چه که دستم می آمد. حالا که می نویسم هنوز لباسها خشک نشده اند ، یک غذا را نیمه رها کرده ام و هنوز سراغ بازنویسی قصه ام نرفته ام. چند تا تکه پاره از سریال های فیلیمو و نماوا دیدم که بهم چسباندمشان، بد از آب در نیامد. و حالا هم سریال خانه کاغذی که تازه فرصت کردم شروع کنم به دیدن.
برگشتم به روزهای معمولی و عادی. می روم سرکار. کمی می نویسم و البته بیشتر نمی نویسم. از کار کردن خسته می شوم و نمی شوم. هم خسته ام و هم نمی توانم رها کنم. این چه زندگی است ؟ اگر نروم سرکار حوصله ام سر می رود. اگر بروم خسته ترینم. و این چرخه باطل ادامه دارد. حتما برای همه همینطور است. ما محکومیم. به بودن. به زنده بودن. به کار کردن. به کار کردنی بی نهایت. خیلی سخت است به جایی رسید که کار کردن فقط علاقه صرف باشد. که من هنوز هم عاشق پسرهای کلاس امروزم هستم که با شنیدن نام دکتر حسابی سریع اسم انیشتین را آوردند با اینکه کلاس دوم هستند. چقدر ذوق می کنم وقتی علاقه بچه ها را می بینم. آینده این بچه ها در این مملکت سیاه چه خواهد شد؟
یکی از شاگردانم دو هفته دیگر از ایران می رود. مامانش پیام داده که بیا باهاش خداحافظی کن . من بروم تک جلسه ای ثبت نامش کنم ؟ گفتم من با کمال میل به عنوان یک دوست می آیم و ازش خداحافظی می کنم. برایش یک کارت درست می کنم و می نویسم امیدوارم هر جا هستی عاشق باشی و خوشحال. و امیدوارم فقط گریه ام نگیرد. وقتی به مامانش گفتم گفت از شادی اشک توی چشمانم جمع شد. چطور می توانم این آدمها را فراموش کنم؟
من همیشه در حال گند زدن هستم، و این بار خودمم از اشتباهم در عذاب هستم.
هر شب می رسم به اینجا می خواهم شروع کنم به نوشتن، اولین کلمه ای که به ذهنم می آید، خستگی است. خسته ام. سرم امشب درد هم گرفته. وقتی به آخر هفته نزدیک می شوم دیگر انرژیم رو به کم شدن است. فردا بیشترین کلاس را دارم و واقعا سه شنبه ها سختترین روزها و در عین حال هم شیرین است. چون سه تا کلاس با حضور مامانهای بچه ها و خودشان است که خوش می گذرد. ولی آماده کردن وسایلش کمی وحشتناک است. هنوز جای وسایل را یاد نگرفته ام. اولین بار است کلاس مادرو و کودک برگزار می کنم. از نوشتن جدی نمی توانم چیزی بگویم چون گذاشتمش کنار. دارم فکر می کنم و رهایش کرده ام. چون نمی دانم چطور باید داستانم را تمام کنم. کلافه ام. دیشب ساعت چهار بیخواب شده بودم. فکر کنم برای همین سرم درد گرفته. باید بخوابم. بدون چک و چانه.
در تاریکی دراز کشیده ام. امیدوارم به زودی خوابم ببرد. دارم به پادکست ابد و یک روز درباره تولد بهرام بیضایی گوش می دهم. امروز از صبح کلاس داشتم، امروز فقط کار کردم. با بچه ها حرف زدم و بازی کردم.
همه چیز تکراری بود و معمولی. به غیر از اینکه نوشتنی در کار نبود. نوشتن جدی که بتوانم راضی باشم از خودم.