ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک جور ناامیدی و افسردگی بهم چیره شده، انگار همه باید بهم گوش بدهند و جوابم را زود و سریع بدهند. من متوقع شده ام. همین افسرده ام کرده و نمی توانم خوب فکر کنم و بنویسم. باید بفهمم که بقیه آدم من نیستند. من خیلی زود وابسته می شوم. باید یاد بگیرم در این مقوله یعنی نوشتن هم خودم به تنهایی گلیمم را از آب بیرون بکشم. قرار نیست همواره کسی باشد که غلط هایم را بگیرد یا دست ببرد ته داستانم را صحیح کند یا اینکه راهنمایم باشد. باید از این حالت بیرون بیایم . روی پای خودم بایستم. این ها را به خودم می گویم اما کو گوش شنوا.
بخاری برقی را روشن کرده ام، دو تا جوراب پوشیده ام، زیر پتو دراز کشیده ام اما هنوز سردم است. مسواک زدم که بخوابم. خیلی خسته ام. دارم به پادکست گوش می دهم. چند تا نوشته نصفه دارم که گذاشتم کنار ، رهایشان کردم. هر کار می کردم تا دو صفحه بیشتر جلو نمی آمد. شاید بدرد نخورند و چیز دیگری باید بنویسم.
امروز دو تا مدرسه ای که کار می کنم تا برای تایید لیست اسامی امضا بگیرم. بعد از آن با دخترک رفتیم کلاس که شاگردهایم نمی گذاشتند برویم. تابرسیم خانه ساعت از هفت گذشته بود. اما خوب بود.
کاش پاهایم گرم شوند و خوابم ببرد.
امروز که دو ر هم جمع شده بودیم و پشت سرمان خورشید رنگ غروب انداخته بود به آسمان و برج میلاد درخشان و روشن می شد، خاطره های خنده داری که تعریف می شد، بلند به خنده ام انداخته بود. چطور می توانم این لحظات را به خاطر بسپرم و توی دلم از عشقی که در صداها و خنده ها بود تا مدتها انرژی بگیرم . سخت است ، به لحظه ای که یکی از این صداها نباشند. من از مرگ می ترسم هنوز. صداها را ضبط کردم . نمی دانم کی وقت بشود بروم گوش بدهم اما دلم می خواهد با خوشی چندباره و چندباره گوشش بدهم و قصه های هر کدام را بنویسم.
از مهمانی های چند روزه بالاخره خلاصی پیدا کردم. خوب بود اما چند شب خوب نخوابیدم و نتوانستم بنویسم. همه اش در حال کار بودم. روی پا ایستاده بودم. حتی وقتی مهمان بودم.
هوا خیلی سرد شده. کاش برف ببارد. خوابم نمی برد اما مسواک زده ام و لپ تاب را روشن کرده ام و می خواهم بنویسم. خیلی خسته ام. و از فردا باز کلاسهایم شروع می شود. عصر خاطره انگیزی بود. همه خاطره گفتند و من صدایشان را برای روز مبادا ضبط کردم.
دیشب یکی از پسرهای جوان فامیل رفت کانادا. وقتی عکسها و استوری های اطرافیانش را از رفتنش دیدم گریه ام گرفته بود. این پسر آرزوی رفتن داشت. خانواده اش تمام تلاششان را کردند و پول هنگفتی را خرج کردند که او دیشب برود. یک هفته مانده به رفتن، پسر استرس گرفته بود ، مضطرب شده و تازه انگار فهمیده رفتن چه معنایی دارد. رفتن یعنی نبودن به معنای طولانی. یعنی گم شدن در زمان. حالا که اینجا صبح شده، شاید برای او هنوز شب باشد. در فیلمها ، توی بغل مادرش گریه کرده بود طولانی. غمی داشت عکسها. وحشتناک بود. چرا ؟ چرا باید می رفت؟ چرا نباید اینجا می ماند و در کنار خانواده اش راحت زندگی می کرد؟ چرا فکر می کند آنجا بهتر است؟ تمام این حرفها قلبم را فشرده می کند. کاش رویایش تحقق پیدا کند و وقتی رسید تنها نماند. او از تنهایی وحشت کرده بود. در تمام صورتش اشک و تنهایی پیدا بود. آینده ای نامعلوم و ترسناک بدون خانواده، بدون دوستان و بدون وطن.
توی اسنپ لم داده ام و بیرون را تماشا می کنم. می نویسم و می خوانم. چای و کیک می خورم. به قسمت جدید هلی تاک گوش می دهم و چشمانم گرم می شود و دلم می خواهد همین جا بخوابم. چند تا عکس از آسمان آبی و درخشان امروز تهران می اندازم. کاش همیشه همینطور بماند. منبع الهام من برای نوشتن است.
ای آبی بیکران ...
من امروز کلاسهای عصرم را کنسل کرده بودم تا توی ترافیک نمانم اما پدرم برعکس همیشه خیلی خیلی دیر رسید. طفلک خسته شده بود و وقتی رفت توی ایوان سیگار بکشد به من گفت بیا از این یاکریم ها که هر شب روی شاخه درخت کز کرده اند عکس بگیر.رفتم هم ماه کامل را دیدم و هم یاکریم ها که نشسته بودند و تکان نمی خوردند. چقدر هوا سرد بود. بعد از کلاس آنلاینم ، اناقم را مرتب کردم. چون فردا و پس فردا مهمان داریم و اتاقم را بطور اساسی مرتب و تمیز کردم.،لباسها و کاغذها و کتابها و هر چه که هی ریخته بودم بالاخره بعد از سه ماه جمع و مرتب شد.
یلدای ما در نهایت سادگی و خوشی گذشت. کنار هم بودیم و دلمان غصه ای نداشت. کاش برای همه همینطور گذشته باشد.