ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بیدار شدم، فکر کردم صبح شده، همه خوابند. دیدم ساعت چهار است. به همه کسانی که در طول روز صحبت کرده بودم فکر کردم، همه به نظر خوابند. دستهایم خارش گرفته اند و قطع نمی شود مخصوصا روی پوست ساعدم. شاید چون موهای دستم را شیو کردم چند روز پیش. خوابم نمی برد. صدای قلبم را می شنوم. تند تند می زند.
به یک داستان تازه فکر میکنم.
دوستم رفته به -ایلیه کمبره- شهر کوچکی که پروست در تمام تابستان کتاب در جستجوی زمان از دست رفته را می نوشته، هیجان زده می شوم. با خودم تصور می کنم از کوچه ها و خیابانهای شهر می گذرم. ده سال دیگر، نه خیلی دیر است. پنج سال دیگر خیلی ایده ال است. اگر زنده باشم.
۱۴۰۰/۱۰/۶
باید امشب به توانمندی هایم این را اضافه کنم،
از کلاس داشتم برمی گشتم و باید خیابان را می پیچیدم در یک خیابان دیگر که وقتی با یک دست پیچیدم دیدم ماشین دارد پرواز می کند.
بله
یک جدول با ارتفاع پانزده سانتی متر را ندیدم و با چرخ جلو از رویش رد شدم و دقیقا مثل فیلمها صاف شدم و باز به رانندگیم ادامه دادم.
انگار یک اتفاق معمولی است . فقط یک نفس راحت کشیدم که یعنی چیزی نبود .
ترسیدم
اما خیلی هم هیجان انگیز بود
از خانه شاگردم بیرون آمدم، مرد جوانی داشت به لاستیک های وانت نسبتا قراضه ای می کوبید. فکر کردم دارد باد لاستیک ها را امتحان می کند. بعد دوباره کارش را تکرار کرد. با حرص بیشتری. ماشین جلوی در پارکینگ نبود. جلوی در کوچک آپارتمان پارک شده بود. مرد جوان رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینش شد. چند لحظه بعد پیاده شد و برگشت پیش وانت. با دست راستش زد آینه بغل وانت را شکاند. بعد دیدم تکه های چراغ راهنمای وانت هم روی زمین ریخته. مرد خیلی عصبانی بود. وقتی من نگاهش می کردم به من هم عصبانی نگاه می کرد.
نفهمیدم چرا اینقدر عصبانی بود؟
داشت تلافی ناپدریش را در می آورد؟
یا طلب داشته از صاحب وانت؟
نمی دانم.
هر چه بود ترسیدم در آن منطقه ماشینم را پارک کنم.
۱۴۰۰/۱۰/۵
از خانه شاگردم بیرون آمدم، مرد جوانی داشت به لاستیک های وانت نسبتا قراضه ای می کوبید. فکر کردم دارد باد لاستیک ها را امتحان می کند. بعد دوباره کارش را تکرار کرد. با حرص بیشتری. ماشین جلوی در پارکینگ نبود. جلوی در کوچک آپارتمان پارک شده بود. مرد جوان رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینش شد. چند لحظه بعد پیاده شد و برگشت پیش وانت. با دست راستش زد آینه بغل وانت را شکاند. بعد دیدم تکه های چراغ راهنمای وانت هم روی زمین ریخته. مرد خیلی عصبانی بود. وقتی من نگاهش می کردم به من هم عصبانی نگاه می کرد.
نفهمیدم چرا اینقدر عصبانی بود؟
داشت تلافی ناپدریش را در می آورد؟
یا طلب داشته از صاحب وانت؟
نمی دانم.
هر چه بود ترسیدم در آن منطقه ماشینم را پارک کنم.
۱۴۰۰/۱۰/۵
مامانم سر ظهر بنا را گذاشت به بدرفتاری و لجبازی، حرصش گرفته از اینکه این دو روز از همه توجه دریافت کرده بودم. می گفت کاش همه حقیقت و واقعیت تو را ببینند و بفهمند چطور آدمی هستی.
حرصش می گیرد که با پسردایی هام و پسرخاله هام گرم می گیرم و می خندم و به هیچ جام نیست.
و همه را امروز سرم خالی کرد.
برایم مهم نبود. متوجه نیست و فکرش قابل تغییر نیست.
۱۴۰۰/۱۰/۴
خانه مردم نشسته ام، امروز مامان شاگردم گفت دخترک را بیاور تا با بچه ها و مربی اسکیت ، تمرین اسکیت کنند. اما مربی اسکیت امروز دیرترین حالت ممکن می رسد. هفت شب. دخترم اصرار دارد اینجا بمانیم تا هفت شب تا کمی با بچه ها بیشتر بازی کند و مربی اسکیت را هم ببیند.
من از ساعت دو و نیم اینجا هستم.
این چه وضعیتی است؟