ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دارم به هوم تون گلوری ادل گوش می دهم و به خطوط فراموشی تو فکر می کنم و برای چندمین بار می خوانمش. باران شدید بارید و برگهای درختها را تکان می داد. بعد بند آمد. بعد دوباره شروع شد. ادل که لاغر شده اما صدایش مثل قبل جادویی است. بغضی خشدار که من را میخ می کند. از وقتی از دندان پزشکی برگشتم ولو شده ام. بیجان . نمی توانستم بروم صورتم را بشورم. پر کردگی دخترک در سفر کمی ریخت و امروز قرار بود دکتر ترمیم کند اما وقتی رسیدیم ،رفته بود. چون ناخوش بود. چون هفته پیش عمل جراحی شده بود. و قرار شد دخترک سه شنبه بیاید دوباره. برگشتیم خانه. آن موقع هنوز باران نبود. در خطوط فراموشیت دنبال چیزهایی می گردم اما سردرگمم . فقط خوشحالم که کلمه هایت را می خوانم. حالم را خوب می کند. نمی دانم مخاطب کلماتت کیست اما دلم خوش می شود به همین ها. و می روم سراغ تنهایی خودم. دیشب فیلم بوتاکس را بالاخره تمام کردم. به نظرم پایان خوبی داشت. همیشه تمام کردن ته قصه ها عذاب آورند . خوب شروع می کنی اما نمی دانی با تهش چکار کنی که کسل کننده نباشد. که کسی حدس نزند. سپینود ناجیان و کاوه مظاهری این را خوب بلد بودند. چقدر پایان قشنگی داشت. هر چند کل فیلم خاکستری بود اما پایان بندی پر از رنگ و کودکی بود.
از خانه تا موزه سینما در اوج ترافیک رفتم و با بدبختی جای پارک در کوچه شادی پیدا کردم و رفتم از جلوی کیارستمی و فرهادی و حاتمی کیا رد شدم و دم گیشه با مسئولش شروع کردم به حرف زدن.،گفت اکران نمی شود و تازه تو دیر رسیدی. من این همه راه آمده بودم که در وقت خالی که بعد از مدتها پیدا کرده بودم فیلم مورد علاقه ام را بعد از دوسال در سینما ببینم. همانجا جلوی گیشه ایستادم و یک ربع صبر کردم. بعد شروع کردم به انتقاد که چرا سانس دوازده گذاشته ، اگر قرار است کنسل باشد کلا این سانس را از سینما تیکت بردارند. اگر از سینما تیکت خریده بودم گفت بیست دقیقه قبلش بهم خبر میدادند که اکران نمی شود. خب من نیم ساعت قبل راه افتاده بودم. عجب، ناکام از دیدن فیلم قهرمان برگشتم . یک مادر و دختر سر کوچه ایستاده بودند سردرگم . پرسیدند کوچه دلبر کجاست و من که برای اولین بار چشمم خورده به اسم کوچه ای که می خورد به موزه گفتم این کوچه را ته بروید و بعد کوچه دلبر است. بعدبرگشتم به ولی عصر دوست داشتنی ام. قبل از چراغ قرمز که بروم توی خیابان چنارهای بلند آویزان که همه پائیزی شده اند، مرد گلفروش با نرگس هایش شوکه ام کرد. مگر نرگس رسیده؟ محلش نگذاشتم . خوشحال نبودم. اما آمد جلویم و گفت گل نمی خواهی؟ گفتم نه مرسی. اصرار کرد مرد جوان و گفت دشت اول است. و گفتم پول ندارم. گفت کارت خوان دارم و دلم نیامد که ردش کنم. چهار دسته گل نرگس گذاشت جلوی فرمانم و بویش چنان پیچید توی دماغم که اصلا دیگر برایم مهم نبود ته کارتم پولی نخواهد ماند. غصه داشتم. دلتنگ بودم. ولی عصر برای من یعنی هجوم خاطرات فراموش نشده خیالی که قرار بود داشته باشم. ولی عصر برای من از تجریش تا پارک وی یعنی خاطراتی که مال سالهایی قبل است و من هنوز به یادش دارم. نرگس هایم را در گلدان پر از یخ گذاشتم و بو کشیدم و توی دلم برای همه ، بوی خوش پائیز را آرزو کردم. ماموریت امروزم نشان دادن کوچه دلبر و خریدن گل نرگس بود، انگار.
حتی حالا که دارد باران می بارد و من بدون اینکه فیلم دیده باشم به خانه برگشته ام.
حالا از شانسم قسمت هشتم خاتون را نشان می دهد.
پنج شنبه که با دخترک کیک می پختیم و به صدایت گوش می دادم برای هزارمین بار، می گفتی که چقدر آدمها بهت پیام می دهند که آنها را ببخشی... همه آن جمله ها را با من بودی ، دلم می خواست گریه کنم. نمی دانم چه کنم که من را ببخشی. من جرات ندارم حرفی بزنم یا کلمه ای برایت بنویسم و سپردم به کائنات که دل تو را نرم کند. بعد نوشتی که کینه ای هستی و حالا من با تیغ این خصلتت دارم سلاخی می شوم. من دلم نمی خواست اینطور پایان ما باشد. دلم می خواست بعدها که برای کسی اگر قرارباشد تعریف کنم از روزهای رفاقتمان همه اش به شیرینی باشد و نه اینکه اینطور من را دیگر حتی به کلمه ای نپذیری . به صدایت گوش می دهم که در حال رانندگی برایم پیام می دهی و هنوز هیچ کدامشان را پاک نکرده ام. مثل دفعه اول که قرار بود بیایم خانه ات اما خب... بعد از خودم می پرسم چه شد...
من هنوز مثل یک دوست نگرانتم.
می خواهم فردا بروم باغ موزه سینما فیلم قهرمان را ببینم. بعد از دوسال بروم سینما. تنهایی. تنهایی توی برگهای ریخته حیاط موزه سینما قدم بزنم. آخرین بار با ن رفته بودیم و فیلم دیدیم. پائیز بود. قبل از کرونا. بعد رفتیم کافه و چای و کیک خوردیم. نه تولد ن بود. شهریور بود. هنوز پائیز نشده بود. یکبار بعدش با ر رفتیم و فیلمی درباره کیارستمی را دیدیم. فیلمی درباره کیارستمی که ستاره اسکندری هم بود توی سینما. و بعدش دیگر نرفتم. دلم برای موزه سینما تنگ شده. دلم برای پوسترهای روی دیوارش. برای سینما که عشق من است هنوز. عشق شانزده سالگیم. و حتی عشق بازیگری که هنوز هم در کلاسهایم وقتی ادای مادربزرگ و بچه و بابا را در می آورم بعضی از خنده غش می کنند. بعضی وقتها خوب بازی می کنم. اما خوب یاد نگرفتم. خوب بلد نیستم ، بازی کنم. اگر بلد بودم این همه غصه نداشتم، این همه شکست روی هم تلنبار نمی شد. وقتی دیدم رفتی سینما خیلی خوشحال شدم. خیلی زیاد، حتما رفته بودی فرهنگ، از همه سینماهایی که قهرمان را دارند به تو نزدیکتر بوده. اما آزادی هم خوب است. سینمای کودکی من ، کنار شهرقصه که در آتش سوخت. چقدر آن خیابان پر از بچگی من و باباست که در صف می ایستادیم. چقدر نوجوانی و جوانی من در سینما معنا دارد. چقدر صف ایستادم . و حالا خبری از صف سینما نیست. چقدر سینما لعنتی است. داستان همه ماست. عشق های ما، دروغها و دردهای آدمها، آخ سینمای لعنتی که بیخودی من را به زندگی وصل می کند.
هر وقت چیزی رو داشتی و دلت براش بتپه اون عشقه : فیلم داره صبح میشه
باید ببینمش.
باران باریده...
همین الان خواندم
چه آرزوی داری؟
زیر بارون بغلت کنم.
تو چی؟
بارون بیاد.
و هزار کرور ابر بارانی در آسمان ایستاده اند.
از دیشب نمی دانم چه شده بود که اینترنت ایرانسلم رفته بود و هیچ کار نمی توانستم بکنم، ساعت نه و نیم هم دو تا کلاس آنلاین دارم. و الان وصل شد و همه پیام هایم آمد. چقدر نداشتن اینترنت سخت است و آدم عادت می کند به هر چیزی در زندگیش. قدیم پای کامپیوتر می نشستم و از همان مونیتورهابربزرگ که هنوز هم تخت نبود و صدای قژقژ مودم را که داشت به اینترنت وصل می شد را می شنیدم ، اگر نصف شب بود پتو می انداختم روی کیس. حالا با موبایل بدون سر و وصدا هزاران پیام رد و بدل می شود. آن موقع یاهو مسنجر بود و وبلاگ. ولی حالا هزاران جا می شود پیام داد. توییتر، اینستاگرام، تلگرام، فیس بوک، لینک این و با ایمیل ...
امیدوارم خوب باشی. هر جا را نگاه می کنم خبری ازت نیست. یا غمگینی یا درد می کشی. تو که حتی دردهایت را می نویسی ، تنهایی و غصه هایت را ، این همه شاید عجیب باشد که نباشی. و من حتی اگر دلتنگت هم باشم بیشتر نگرانت می شوم.
راستی فکرهای من چه اهمیتی دارد؟ هزاران آدم کنارت هستند که من درش گم و ناپیدا هستم.
بقول خودت کلمات یتیم هستند دنبال مخاطب می گردند. و من مخاطبی ندارم.
ایران درودی نقاشی با روحی قشنگ و پر احساس که همه نقاشی هایش ملکوتی و نورانی و بهشتی بود، قشنگی بود از چیزهایی که می دید ، چیزهایی که ما با چشمان سالممان نمی بینیم او با چشمانش می دید که در کودکی چقدر آزارش دادند.
امروز صبح نور به نور پیوست.
دبیرستانی بودم یا شاید بیشتر که در فاصله دو نقطه اش را خواندم که زندگیش بود پر از عشق پر از انرژی و پر از زندگی.
کاش مثل او زندگی بکنم.
نمی دانم هر چه هم بخواهم کتاب کافکا در کرانه را گوش بدهم تا برای جلسه کتابخوانی فردا حرفی برای گفتن داشته باشم، اما آمدم روی اپیزودی که درباره موزه معصومیت گفته بودی، دوباره و دوباره دارم گوش می دهم.
دارم می روم بهشت زهرا، تولد عموی مرحومم است. من برای این همه فامیل که در این روزها مردند نرفتم بهشت زهرا. مادربزرگ سین، بابای سمیه، دایی بابای فخرالسادات، حوصله شلوغی نداشتم. دلم نمی خواست بعد از این همه مدت فامیلها را در حال گریه و زاری برای عزیزانشان ببینم.
الان هم خیلی شلوغ است و نرسیده به بهشت زهرا ترافیک شدیدی است. مرده ها زیادند و مردم همه دلشکسته و غصه دارند. چه روزهایی، چه روزگارانی بر ما می گذرد.
چقدر گل خریدن از بچه های لب جاده هم غم دارد چه برسد راه خود قبرستان. دخترکوچولوهایی که صورتشان از آفتاب سوخته و تا چند وقت دیگر از سرما دستانشان جان نخواهد داشت که گلی در دست بگیرند.
دیشب آنقدر داد و بیداد کرده بودم بر سر زندگیم که فکر نمی کردم دلم بخواهد که مردخانه بغلم کند یا بخواهد باهام بخوابد. اما بدن مثل غذا دنبال چیزی می گردد. چیزی که آرامش کند. حالا مخدر نباشد ، می تواند همخوابگی باشد. آغوش مرد، تنم را نرم می کند و خشونتم را کمتر و صبرم را بیشتر می کند. این چیزی انکارناپذیر است.
حتی ادامه اش در صبح کاملش کرد.
از صبح تا حالا ، الان دراز کشیده ام روی کاناپه آبی. با اینکه امروز تعطیل بودم اما آنقدر روی پا ایستادم که پاهایم درد گرفته. فکز می کنم امروز از روزهایی که می رفتم سرکار بیشتر خسته شدم. یک هفته بکوب رفتم سر کلاس و حساب میکنم می بینم هر روز تا هفت بیرون بودم تقریبا. حتی دیرتر هم به خانه رسیدم. هیچ جوری نمیتاونم کلاسهایم را کم کنم. همین امروز آنقدر در خانه داد و بیداد کردم که حد نداشت. و بعد از خوردن شام آرام گرفتم. دیگر برایم مهم نبود که بعد از یک هفته هنوز لباسهای شسته سفر سرجایشان نرفته، هنوز هیچ چیزی مرتب نیست. فقط رسیدم ظرفهای کثیف را بشورم و جابه جا کنم.
در این حین هزار تا کار کردم اما باز هنوز خانه بهم ریخته است. امیدوارم توی این دو روزی که هستم خانه ، خانه شود. با دخترک کیک پختیم، شان درست کردم، برای صبحانه فردا عدسی درست کردم .
وقتی خصلتهایی که در مورد خودت نوشته بودی را خواندم، دلم می خواست گریه کنم.