ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بالاخره کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده را تمام کردم. هر روز چند صفحه ایش را آرام آرام می خواندم. کتابی که جملاتش مثل قطره های ریز آب که چکه میکند درونت نفوذ میکند. ماجرایی ساده اما با نوشتنی قشنگ که به دل می نشیند. دخترک نابینایی که با مادرش زندگی میکند و گیاهان طبی را می شناسد . چه دنیای عجیبی دارد طب سنتی و ابوعلی سینا چه آدم جالبی بوده. نه اینکه بخواهد کتاب را علمی کند، نه. بلکه طوری عاشقانه اینها را با هم آمیخته بود.
نوشتن چیست؟ آمیختن رویا با واقعیت. وقتی خیالت را اضافه میکنی به چیزهایی که دیده ای، شنیده ای می شود یک دنیای باورکردنی قشنگ که خواندش ، کیف دنیاست.
البته که من هنوز اندر خم یک کوچه ام. خیلی باید یاد بگیرم تا به نوشتن حرفه ای برسم.
صبح شده، صدای پرنده ها می آید. هنوز خوابم میآید.
حرفی به من بزن. من در پناه آفتاب و پنجره ام.
امروز باز از پنج صبح بیدارم. الان حتما خوابم خواهد برد. فقط باید چیزی گوش بدهم و بعد چشمانم را ببندم ، خیال کنم و بعد فکرم برود در عالم دیگر و آن وقت دیگر هیچ نفهمم . از هشت و نیم کلاس داشتم و وقتی به خانه برگشتم ساعت شش بود، فقط وقت داشتم یک دستشویی بروم و بعد دخترک را ببرم دندانپزشکی. بالاخره با هر سختی و ترفندی دکتر دندانش را پر کرد.وقتی رسیدیم خانه ساعت هفت و نیم بود و همان موقع شام خوردم.
امشب همه کنار هم بودیم ، بوی فندق توی سرم پیچیده ، انگار بالهای کوچک شادی را بینمان احساس می کردم. چقدر خوب بود. می خندیدیم. همدیگر را اذیت می کردیم و شوخی می کردیم. برای فندق همگی شعر می خواندیم و دست می زدیم و او از خنده ریسه میرفت.
می خواهم حواسم را جمع کنم ، دخترک بهانه میگیرد. هر دو خسته هستیم. برایش یکی از قصه های آی قصه را گذاشتم تا خوابش ببرد.
فردا باید بروم مدرسه پسرانه با بچه ها بعد از مدتها سر و کله بزنم. باورم نمیشود!! امیدوارم به خیر بگذرد.
امروز بالاخره موفق شدم بروم میلاد نور و باتری ساعتم را عوض کنم. پنجاه هزار تومان ناقابل پول باتری ساعت دادم ، ساعت سواچی که سال هشتاد و دو پنجاه هزار تومان خریدمش.
کاش می توانستم باتری خودم را هر وقت خسته بودم و از کار می افتادم عوض میکردم و دوباره با انرژی شروع میکردم.
قلبم مچاله شده از چند دقیقه قبل که پیامت را خواندم، توی سرم آشفته شده، بیماری که خوب نشده، دوباره عمل داری و این کلافگی ها دوباره و دوباره تکرار شود خیلی زجرآور و کشنده است. خیلی حالم گرفته شده، از وقتی فهمیدم حواسم پرت شده، چون برگشتم به روزهای تابستان، به روزی که عمل کردی و بعد آن عمل طولانی که چقدر گیج و منگ بودی و درد داشتی. همه اینها برایم تلخ است. خیلی تلخ.
فرودگاه شلوغ من، به همهمه ها عادت نکن. این ها گذراست. به صدای دلت گوش کن. به خداحافظی فکر نکن. بالاخره همه ما روزی می رویم. خداحافظی میکنیم با همه دنیا و از این روزها جدا میشویم.
اما تو با همه مختصات ، نبوغ و شاعرانگی هایت، با همه دردها و رنجها و تنهایی هایت ، از اینجا کنده خواهی شد. بالاخره از این روزهای سیاه جدا خواهی شد و یک روز قشنگ پرواز کردنت را خواهم دید. منتظر آن روز اوج گرفتنتم نه سقوط کردنت. به این فکر کن . به نوشتن های ممتد و ادامه دارت ، به ماجراهای جدیدی که می خواهی خلق کنی. بالاخره روی پاهایت می ایستی و بال هایت را باز می کنی و می پری.
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم استآیا هنوز آمدنت را بها کم است!
محمدعلی بهمنی
از پنج صبح تا خود الان بیدارم. دارم از خواب میمیرم. کاش به تعادلی در خواب و بیداریم میرسیدم. دیشب انگار منتظر بودم اتفاقی بیفتد اما نیفتاد و دیر خوابیدم. امشب باید باید زود بخوابم چون فردا هشت و نیم باید پیش ه باشم تا مامانش حضوری برود سرکار و تجربه جدیدی برای من و ه و خانمی که آنجا کارهای خانه را انجام می دهد، خواهد بود. دارم به حرفهای وحیده و مرسن گوش می دهم و واقعا فکر میکنم چقدر راجع به مردان گاهی ،سنگدلانه فکر کردم و رفتار کردم . البته از مردان کم لطمه نخوردم اما خب با شنیدن حرفهای مرسن خیلی نگاهم به این قضیه تغییر کرد.
تا ساعت شش سر کلاس بودم و خودم را کشیدم و بعد با دخترک سر مشقهایش بودیم.
من واقعا روزهای سخت پنج ماه اخیرت را کمی متوجه بودم و کمابیش در جریانش قرار گرفتم و واقعا از ته دل برایت دعا کردم و میکنم که راه خوبی گشوده شود که بتوانی خوب خوب مثل قبل پول در بیاوری. این شرایط حتما با بهبودی خودت زودتر شکل خواهد گرفت. کمی طاقت بیاور . حتما بزودی بزودی صبح روشن خواهد رسید.
صبحانه رفتیم رنسانس خ دادمان. من و دخترک پنکیک خوردیم و خوشمزه بود اما کلا پذیراییش خیلی با تاخیر بود و اصلا مثل صبحانه و پذیرایی لانجین نبود.
کلاس داستان نویسیم تشکیل نشد.
سرکلاس حرفهایت را میخوانم. نمی توانم صبر کنم. دلم میخواهد بیشتر بدانم. دلم میخواهد ته دلم ذوقزده باشم. از اینکه تو اینهمه برای کسی که دوستش داری ، تلاش میکنی و میخواهیش، دلم قرص میشود. از امیدی که در دلت جوانه میزند خوشحال میشوم. امید میتواند حال آدم را از این رو به آن رو کند. خوشحالم برایت. اگر هم جواب منفی شنیدی حداقل تکلیفت مشخص است.
و کلمه آخری که بهم گفتی میشود دنیایم. تا مدتها برایم کار میکند. طنین میاندازد با صدایت. امید بهم تزریق میکند.
چشمانم از خواب میسوزند. اما خوابم نمیبرد. دست چپم خواب رفته و گزگز میکند. بالاخره دخترک خوابید و قبل از خواب گفت حتما من را بیدار کن. چون فردا صبح ساعت هشت قرار صبحانه گذاشتیم ما چهارتا. و چقدر خندیدیم به آن صبحانه که در مشهد خوردیم. دلم میخواهد خوابم که برد،رویا ببینم. کمی هیجان زده ام از پایان این هفته و برای اتفاقهای پیش رو. برای کلاسهای تازه . برای روزهای نو که بزودی خواهند آمد. هی فکر میکنم . هی بیشتر خیال میکنم.
داشتم موزیک گوش می دادم و هر کس رفته بود بخوابد که زنگ در را زدند و فندق با مامانش آمد. همه انگار فهمیده باشیم فندق بیدار است رفتیم دم در و مردیم براش. بغلش کردم و از پشت ،سرش را تند تند بوسیدم. بوی تنش را گرفتم. چقدر خوب شد دیدمش. انگار از جمعه تا الان چند وقت طولانی بود ندیده بودمش. نوزادی که من را به زندگی و زنده ماندن امیدوار میکند. چرا وقتی پیر میشوی دنبال چیزی هستی برای چنگ زدن به زندگی؟ مگر خود آدمی دلیل کمی است؟ این نوزاد هم دلیل این روزهای من است. شاید بعدها بزرگ شد و حرفهایم را خواند و در دلش ذوق زده شد از بودنش. از بوی خوشش. از چشمانش که قلبم را آب میکند. بیصدا برایم می خندید و دلم میخواست فشارش بدهم به تن خودم. این دختر هم خون من است، جان من است. برایش زنده میمانم.
نشسته ام کنار دیوار، گوشیام را زدهام به شارژ. مامان خوابیده، کتلتهای شام را وقتی داشتم کشتی میدیدم درست کردم. بعد بلوزم را که بوی کتلت گرفته بود، را در آوردم و شستم. وقتی می آیم خانه بابا همهش فیلم یاد هندوستان میکند. همه خاطرات تابستانم میآید جلوی چشمم. لحظاتی که نفسم تنگ میشد، میخواستم بروم اتاق بالا، تنها باشم. اما الان پائین با بقیه کل کل میکنم. منتظرم فندق بیاید تا خندههایش ، فکرم را پراکنده کند. توی ماشین موقع رسیدن به کلاسها، امروز پادکست اجنبی را بعد از مدتها گوش دادم. سومین سال تولد پادکست وحیده، و روزهایی که با ماجراهای زندگیش همراه شده بودم و بعضی وقتها خندیده بودم. بعضی وقتها باهاش بغض کرده بودم. وقتی پادکست اجنبی را از رادیو دال پیدا کرده بودم. ماجرای وحیده را توی پادکست آرش گوش داده بودم و بعد رفتم اجنبی را از اول گوش دادم.
آمدم پادکست بعدیش را گوش بدهم که با مرسن پادکست آن، درباره مردانگی سمی صحبت کرده بودند، وقت نشد کامل گوش بدهم.
در هیاهوی خانواده ، هدفون قرمزم را گذاشتم و به صدای ویولن گوش می دهم که غمگین ترین ساز جهان است.
بغض میکنم که بغض کردهای از دوست داشتن پدرت، از ترسهایت، از آینده ای که برایت معلوم نیست. از روزها و آیندهای که برای من پر ازتکرار است.
نوشته صابر ابر درباره نغمه ثمینی را میخوانم، و حسودیم شد به دوستیشان. دلم میخواست اینطور رفیق بودم و میماندم باهات. همینطوری که او نوشته برای نغمه ، منم برایت بنویسم. برایت بنویسم که رفاقت از هر چیزی برایم بالاتر است و من رفیق بودم...
چراغها را خاموش کرده ام. دوش گرفتم و با موهای خیس دراز کشیده ام روی تخت. دارم موزیک گوش میدهم. هدفون توی گوشم است. لباسهای شسته هنوز نم داشتند، جمع نکردم. پتوهای سبک و نازک که مخصوص تابستان بود را امروز شستم و هنوز خشک نشده بودند.ماشین ظرفشویی قژقژ کنان ظرف می شورد. پتوی سرخابی مخصوص خودم را درآوردم ازتوی کمد. انداخته ام روی پاهایم. دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای سرما تنگ شده بود. توی حمام به خودم گفتم شبهای سردی آمد که دلت نمی خواهد از حمام بیرون بیای و روزهای گرم تمام شد که دلت می خواست باز در حمام بمانی. سینه هایم دردناکند، فکر کنم قرار است پریود شوم. چندتایی جوش زدهام. خودم را برانداز میکنم. هنوز جوانم انگار. میترسم با موهای خیس بخوابم صبح گردن درد گرفته باشم. سردردم بالاخره خوب شد. از صبح سرم دنگ دنگ میکرد. حالا موقع خوابیدن کمی راحتم گذاشته. تمام وسایل فردا صبح را آماده کردهام. برای هفته ای شلوغ ، پر از کلاس حضوری و آنلاین. حتی ترم جدید کلاس داستان نویسیم شروع می شود. چقدر خوب. چقدر حالم را خوب خواهد کرد. مطمئنم. دفتری که قبلا بلانش بهم داده بود را برداشتم هی توش نوشتم. هایکوهای چند کلمه ای . گذاشتم توی کیفم که باز هم بنویسم. کلماتی که یکهو به ذهنم می آید. من که نه نویسنده شدم و نه شاعر، نه کتابی چاپ کردم نه چیزی. بگذار هی دفترها را سیاه کنم. با معجزه کلمات.من شاعر کلمات خاموشم و کتابهایم نامرئی.