-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبانماه سال 1402 16:54
مهسا و حالا آرمیتا.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1402 06:36
چه خوب نرگس و مهدی آزاد شدند. صدای افرا را شنیدم که مامانش را صدا میکرد. دلم خواست شاگردم باشد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1402 05:53
این چند روز حالم خوب نیست. در مواقع تنهایی توی ماشین گریه میکنم. هر بار که فکر میکنم در جایی زندگی میکنم که آدمها را با چاقو سلاخی میکنند حالم بد میشود و برای مهرجویی و زنش گریهام میگیرد. همهی دنیا در جنگند و مملکت ما هم در هر جنگی آتش بیار معرکه است. نمیفهمم. تمام حکومتها در حال کشتن کودکان و نسل آدم است. نه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1402 05:50
خیلی خوشحالم آزادی دوستت را دیدم. چقدر در این مدت پیر شدهبود.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهرماه سال 1402 04:24
پائیز شد. میبینی برگها ریخته. نمیدانم اینجا را میخوانی یا نه. ولی خواستم کمکی کرده باشم برای دخترکی که پدر و مادرش به ناحق در زندانند ومعلوم نیست تا کی این کوچک دو ساله بدون آنها سر خواهد کرد. کاش راهی بود برای بازی کردن با این بچه.راهی بود برای دیدنش و التیام این روزهای سخت.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1402 19:50
گفتی دلم نمیخواست برگردم. کاش مانده بودی بین خانههایی که حیاطشان سقف خانهی پائینی است. میماندی و من را هم میگفتی بیام.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریورماه سال 1402 11:16
مرا به خاطر دلشکستهام ببخش. خیلی خستهام. از گریه و جیغ بچهها. میخواهم فرار کنم بروم جایی که سکوت باشد و کسی من را نشناسد. بنویسم و بخوانم. آرزوی همیشگیام.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1402 10:47
نمیدانم چند روز گذشتهبود، اما ابراهیم گلستان مردهبود. و دلم میخواستم بروم جایی و گریه کنم. مثل سال گذشته که در انتهای تابستان، ابتهاج مرد و خودم را شتابان به تالار وحدت رساندم و با موج جمعیت همراه بودم. سوگواری دستهجمعی، آرامترم میکند.برای ابراهیم گلستان کجا باید میرفتم؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1402 09:08
شاید داستان دنبالهدار نوشتم. از همانها که در مجلات زرد چاپ میکنند. شایدرهم بعدش رمانش کردم مثل رمانهای فهیمه رحیمی فروختمش.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 10:43
در چهارچوب پنجره رو به ماه نشستهبودم و شانهی راستم از باد ملایم یخ کرد. پاهایم را میتوانستم به جای تو بغل کنم و این همه ستاره تماشایم میکردند که غم دارم و نمیتوانم دیگر گریه کنم. غصههایم آنقدر زیاد شدند که دیگر اشکی هم ازش در نمیآید. صدای سگها توی دل کوه میپیچید. خستهشدم. قدیم بیشتر از این شهاب میدیدم. بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 10:35
دختری بود که در موسسه با مدرک روانشناسی و کار در چند تا مهد از روی ناچاری و بیکاری، نظافت میکرد و چای میریخت و تمام کارهای موسسه را از وقتی به جای جدید آمدیم انجام میداد. اسمش را یاد گرفتم. هنوز بیست و دو سالهش نشده فکر کنم. نگران آیندهاش بود. بعد از چند وقت که گذشت، دقت و نظمش را دیدم. باهم همکلام شدیم. در محل...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 10:34
آن شاگردم بود که لبهی بالکن میایستاد و از خیابان تماشایم میکرد، هفتهی پیش که حرف از خانواده شد، گفت من بابا ندارم. نپرسیدم که چه شده. جا خوردم. به نظرم جدایی بود اما خب جور عجیبی است که در حرفهایش از دیدارش با عمه و دخترعمهاش هم میگوید. امروز وسط خیابان بودم که دیدم در بالکن ایستاده، پنج دقیقه زودتر از قرارمان....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1402 22:07
بدترین روزهای عمرم است.باور میکنی؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیرماه سال 1402 07:27
حال خوبی دارم و تا به حال هیچوقت اینقدر خوب نبودهام.
-
نیمهی تیرماه
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1402 00:26
امشب روی پشتبام سایهی لرزان خودم را روی دیوار سیمانی خانهی روبهرویی دیدم. چقدر تنها بودم. یک سایهی خالی که لرزان بود. مثل نقشم روی آب تکان میخورد. به لبهی دیوار تکیه دادم و ماه را پیدا نکردم. عجیب بود. مگر ماه کامل دیشب در آسمان نبود؟ یعنی چه شدهبود؟ چند ستارهی براق سوسو میکردند. صداهای شهر شلوغ هنوز میآمد....
-
ماه کامل من
سهشنبه 13 تیرماه سال 1402 20:29
ماه فقط ماه امشب که من را به تو میرساند. لبهایم آغوشم و گرمای تنت را. همهچیز را به ماه میسپرم. و عشقت را در دلم روشنم میکند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیرماه سال 1402 07:36
امروز هم خستهشدم. ظرف شستم، خستهشدم. غذا پختم و خستهشدم. و رانندگی کردم و خستهشدم. وسط خستگیهایم، تو بودی؛ بوسههای راه دورت به پشت گردنم بود؛ صدای گرمت و دلتنگیهایت؛ و من خسته بعد از یک هفته ندیدنت، نداشتنت و نبوئیدنت، وسط داغی خیابان و بین ماشینها، تنم آه میکشید. آهی جانگداز. چرا هر وقت میخواهمت نیستی؟! و این...
-
تابستان گرم
جمعه 2 تیرماه سال 1402 16:04
آخ بهار تمام شد عزیزم؛ نشد زیر درختان پرشکوفه ببوسمت اما به جایش وقتی میوه کردهبودند، وقتی آسمان از ابرهای پراکنده باردار بارانهای بهاری بود، وقتی پرندههای نایاب آوازهای شادی میخواندند، وقتی باد میوزید، وقتی رعد و برق میزد؛ وقتی شعرهای عاشقانه هنوز دلم را میلرزاند و تو هنوز دوستم داشتی و بهار امتداد پیدا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1402 19:31
ابرهایی دیدم که خیلی خیلی تعجب کردم. باران می بارید. دویدم روی پشت بام. دایره های قلمبه قلبمه بودند ابرها. میباریدند . و ناگهان باران بند آمد. خیلی ناب و به یاد ماندنی بود. این اردی بهشت زیباترین است در عین اینکه دردناکترین اردیبهشتی است که درونش هستم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1402 11:31
کاش نمیرد احوالپُرسَت.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1401 19:17
باران کجایی ؟ دلم برای خوانده شدنهایت تنگ شده. و رها و دیگرانی که شاید میخواندند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
چرا از درکه هر چند وقت یکبار بر می گردم؟ چرا از جلوی زندان رد می شوم؟ چرا هر بار از جلوی کوچه سرهنگ عشقی رد می شوم می گویم داستانش را می نویسم اما باز یادم می رود. ۱۴۰۰/۱۰/۲۰
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
دارم با دلهره و ترس می خوابم. نمی دانم چرا اینقدر از خطا کردن می ترسم. چرا واهمه دارم؟ چرا اینقدر ضعیف هستم؟ مگر چکاری کرده ام که باید دستانم بلرزد؟ چرا اینقدر بزرگش کرده ام؟ من ازت نمی ترسم. دارم با خودم تکرار می کنم. من ازت نمی ترسم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
می شود که بعد از ده سال از جایی عبور کنم که تغییر کرده ، همان مکان من را می برد به خاطره ای دور، صبح زود یک پنج شنبه که بعدش بهم خوش گذشته لابد. اما چرا به این ساختمان رفتم و مدارکم را تایید کردم. می خواستم از ایران بروم؟؟؟ فقط دنبال کاری بی هدف بودم ، دنبال چه بودم؟ ماندم. من هزار بار خواستم بروم اما ماندم. چرا؟ به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:34
خودم را در آینه دیدم. خسته بودم . از صبح موهایم را دوبار باز کرده بودم و دوگوشی و بافتم. عاشق این تصویر بچگانه از خودمم. بچه ها دوستش دارند و از درون غمگینش چیزی متوجه نمی شوند. امروز هر خانه ایی رفتم برایم چای و شیرینی آوردند، گفتم از جمعه که مادرشوشو اندازه هایم را گرفت که برایم شلوار بدوزد و اعلام کرد که سایزم از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:34
مارسل پروست، چطور توانسته یک میلیون و دویست و شصت و هفتاد هزار و نود و شش کلمه را بنویسد؟؟ در بلندترین رمان جهان در جستجوی زمان از دست رفته.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:33
دلم می خواست تعطیلاتم ادامه داشته باشد. حجم زیادی خون امروز، فقط امروز از دست داده ام. مثل مجروح جنگی هستم ، جنگ ناپیدا و نابرابر که فقط دلم می خواهد در برابر این همه غصه و دلتنگی گریه کنم. چقدر باتری خالی کرده ام. شاید اگر من را ببینی در ظاهر چیزی نباشد اما خالی خالیم. دلم نمی خواهد صبح بیدار شوم. چه شب تلخی است.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:33
یادم نبود باید خوشحالی کنم که پریود شدم، از اینکه قرص د دی افتر اثر کرده یا اصلا هر چه، موقع تخمک گذاری من نبوده، یا اینکه هیچ اتفاق موفقیت آمیزی رخ نداده، اصلا حالا که خوب فکر می کنم کاندوم بیرون از تونل تنگ و تاریک در آمده بود و به همین دلیل هیچ خاصیتی نداشته. حالا از اینکه من تخمدانهای تنبلی دارم باید خوشحال باشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:32
دخترک قرصهای ویتامینش را دوست ندارد در صورتی که خودش آنها را در داروخانه انتخاب کرد و خرید. حالا هر روز دنبال ترفندی است که آنها را نخورد. یک روز انداخته توی سطل، یک روز زیر اسباب بازیها قایم کرده، یک روز زیر مبل و دیروز هم توی کیفش. امروز با زور، مردخانه به شیوه قدیم به خوردش داد. باورم نمی شود که این راه حل ها را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:32
جایزه طاقچه به حسابم واریز شد، از طرف مدیر عامل. و این خاطره انگیزترین جایزه ای بود که تا به حال گرفته ام. برایشان ایمیل کردم و گفتم. نوشته بودند بیست روز کاری طول می کشد، اما زودتر انجام شد . بگذارید از طاقچه تشکر کنم و تبلیغش را بکنم. بروید کتاب بخوانید از طاقچه . خیلی خوب است.