-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:26
خانه مردم نشسته ام، امروز مامان شاگردم گفت دخترک را بیاور تا با بچه ها و مربی اسکیت ، تمرین اسکیت کنند. اما مربی اسکیت امروز دیرترین حالت ممکن می رسد. هفت شب. دخترم اصرار دارد اینجا بمانیم تا هفت شب تا کمی با بچه ها بیشتر بازی کند و مربی اسکیت را هم ببیند. من از ساعت دو و نیم اینجا هستم. این چه وضعیتی است؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:25
از لای پرده اتاق، باریکه آبی آسمانِ صبح پیداست که چقدر درخشان است، تکه ابری سفید که از طلوع خورشید زرد و نارنجی شده، با سرعت از جلوی چشمم رد شد. باد می وزد لابد. سرد است. برف نیامده، صبح شده، و ذهنم مدام می نویسد. صبح شنبه هفته اول زمستان چهارمین روز دی ماه ۱۴۰۰
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:25
دستهایم که از پتو بیرون می افتند مثل دو تکه چوب سرد می شوند. زمستانهای اتاقم در خانه پدری همیشه سرد و سخت بوده. از همان دبیرستان که به این خانه آمدیم. قدیم نوک دماغم خیلی یخ می کرد ، حالا پاهایم تحمل سرما ندارند که جوراب پشمی پوشیده ام . دستها و شانه هایم را نمی دانم چه کنم؟ باید موبایل را پرت کنم و بخوابم. تنها راه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:25
دارم می نویسم، پیش نمی رود. اصلا دوستش ندارم. کسی که باید تشویقم کند ، نیست. بهم قول داده سرش که خلوت شود می خواند و نظر می دهد. تا او بخواند من هزار بار کلمات را تغییر دادم و داستان را عوض کردم. داستان وقتی مال خودم نباشد گند می زنم. بی سر و ته می شود. چون من جای بقیه آدمها نیستم. و این سختترین کار دنیاست وقتی بخواهی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:24
دخترداییم از دیشب پریود شده و خیلی حالش بد است. دیشب شیاف زده و مسکن خورده، الان دوباره چایی نبات خورد و دراز کشیده . وقتی از اتاق خاله ام آمد بیرون، داییم بغلش کرد. خیلی خوشم آمد. کلا دایی هام باحالترین آدمهای روزگارند و با بچه هاشان و با ما خیلی رفیقند. رفیق تر از رفیق.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:24
برای خاله ام یک دسته نرگس آورده ام و پسرخاله ام هم رفته نرگس خریده آورده و همه را ، خاله کوچکم توی گلدان خانه اش گذاشته، داد دست پسرش و گفت برو بگذار جلوی عکس... و نام شوهر سابقش را آورد که شهید شده. خاله ام سالهاست که دوباره ازدواج کرده اما عکس و یاد شوهر شهیدش هنوز جاری است. وقتی این جمله را ازش شنیدم ته قلبم لرزید....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:23
چشمانم دارد از فرط خستگی بسته می شوند. خیلی سرد است. منتظرم برف بیاید. خانه پر از مهمان است. از بس روی پا بوده ام ، دارم متلاشی میشوم. دایی ام موقع رفتن شانه هایم را ماساژ داد. خیلی کیف کردم. دستهایم را و شانه هایم و تا روی خط کمرم. اما هنوز می خواهم از خستگی بمیرم. داستان نصفه نیمه ای نوشتم که نمی دانم چطور تمامش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:23
دلم تنگ شده، نمی دانم برای چه یا چه کسی اما دلم تنگ شده. فشرده، مضطرب، فقط می خواهم یک آهنگ را گوش بدهم زیر پتوی گرم بمانم و چشمانم بسته باشد و کسی باهام حرف نزند. و بوی نرگسها بپیچد توی سرم. ۱۴۰۰/۱۰/۲
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:22
زن زنگ زد که من یک ساعت است دم متروی گلشهر ایستاده ام اما مترو بسته است، فکر کردم شاید دیر از خواب بیدار شده و می خواهد بهانه بیاورد. گفت تاکسی بگیرم بیایم. گفتم آره زودتر. الان بابا زنگ زده به موبایلم که کجایی؟ می گویم بالام دارم کتاب می خوانم. گفت پس کوش این زن؟ گفتم مترو بسته بوده، دارد می آید صادقیه، دربست گرفته،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:21
یاد پرستار شاگردم افتادم که امروز تعریف می کرد که نوه بزرگش، رفته از روی پوشک شمبول آن یکی نوه اش که نه ماهه است را گاز گرفته، هم می خندید و هم ناراحت بود. می گفت کبود شده و بچه از درد ضعف رفته. منم که تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم نمی توانستم خنده ام را قایم کنم . از من می پرسید چیکار کنم؟ خیلی جدی گفتم از یک دکتر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:20
خونریزیم به خاطر استرس های دیشب ، بند آمده، مثل سفر استانبول نیست ولی مشخص است از چهل سالگی به بعد همه چیز در وجودم و هورمونها به هیجان درونم و فراز و فرودها کاملا وابسته است. باید بروم دکتر. می دانم تنبلی می کنم چهارشنبه ها صبح روی صندلی معاینه به جای صبحانه خوردن انتطار من را می کشد. یک ماموگرافی و یک سونو واژینال...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:20
بهم گفت بزرگ می شوی و فراموش می کنی. چرا گریه کردی؟ بهش گفتم خیلی حال بدی بود. اما حالا خوبم. بعد از اینکه دم در پارکینگ خانه شاگردم ایستاده بودم تا ساعت رفتن بشود، داشتم اشک می ریختم. یکهو بابای شاگردم بیرون آمد و من را دید و برایش دست تکان دادم و او باز ریموت را زد که در بسته نشود. پیش خودم گفتم آقای وکیل از پشت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:19
اشکهایم بند نمی آید. به خودم فکر می کنم تا چند دقیقه پیش مضطرب بودم، حالا دلگرفته و غمگین و گریانم. چقدر آدمی نا مشخص است. یک لحظه خوب، یک لحظه طوفانی، یک لحظه پوچ و سرگردان، فقط دلم می خواهد این چند روز بگذرد. دلم می خواهد پاییز زودتر تمام شود. دلم برف می خواهد. بروم زیر برف مدفون شوم. ۱۴۰۰/۹/۲۹
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:19
وقتی از رقیبم بالا می زدم دلم برایش می گرفت و می گفتم آخ طفلک، و الان واقعا خوشحالم که برد. اصلا جنبه و ظرفیت اول بودن و شدن را ندارم. بهتر شد. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد. دارم روی چیز جدیدی که نوشتم کار می کنم. خیلی غلط دارد. دارم درستش می کنم. و البته دلم می خواد یک دل سیر گریه کنم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:19
فکر نمی کردم اگر با کسی که چند ساعت دیگر دارد از ایران می رود و شاید نمی دانم تا کی نبینمش-حالا قبلا هم خیلی نمی دیدمش-اما چند هفته اخیر به واسطه پسرش به بهانه کلاس و بازی دیدمشان، و حالا موقع خداحافظی بزنم زیر گریه و مجبور بشوم زود قطع کنم و بعد از خداحافظی زار زار گریه کنم از اینکه چرا یک خانواده باید وطنش را،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:18
نشسته ام به تماشای باران و دکمه های لباسم را محکم می کنم. دکمه های قرمزی که از بالا تا پایین باید دوخته شوند تا هر وقت کسی خواست بازش کند کنده نشود. حداقل قبلش کنده نشده باشد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:18
امروز رفتم آرایشگاه و ابروهایم را مرتب کردم و صورتم از این رو به آن رو شد. خیره شدم به آینه. چطور از روی این صورت می شود فهمید که چقدر سکسی است؟ بدن آدم چطور تعریف می شود؟ از روی قیافه چقدر می شود فهمید که آغوشت چقدر گرم و نرم است؟ چقدر لبهایت شهوت انگیز است؟ چطور می توانی با دستانت خوب نوازش کنی؟ چطور می توانی بوی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:17
روی ناخن هایم هزاران ستاره می درخشند. امروز توی ماشین وقتی می رفتیم ، ابرهای سفید آسمان بیشتر از قبل بودند و حالا آنقدر سرد شده که دستهایم از پتو بیرون مانده و یخ کرده ام. هر شب اگر جوراب نپوشم پاهایم مثل دو تکه سنگ یخ زده می شوند. خوابم نمی برد. باز بی خواب شده ام . هی می خواهم بنویسم. اما چیزی نمی نویسم. فقط می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:17
آخ برف و باران می بارد، دارم گوش می دهم و دوباره و هزار باره چیزی در وجودم قل قل کرده و می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم و بنویسم که چقدر عشق می تواند . چقدر کلمه ها جادو می کنند. و من جادوگرم. و امشب فهمیدم وقتی کلمه های خودم را شنیدم. ۱۴۰۰/۹/۲۶
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:26
دوست کلاس داستان نویسیم بهم امید می دهد که تو حتما بین سه نفر اول هستی. خیلی بهش دل نمی بندم. از رای گیری مردمی هم عقب افتادم. اما به جایش یک مطلب جدید نوشتم برای مسابقه بعدی درباره صلح. این یکی جایزه ندارد اما نوشته اند که داستانها را چاپ می کنند. داورهایشان را اصلا نمی شناسم. با این حال تلاشم را می کنم. ۱۴۰۰/۹/۲۶
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:18
بیدارشدم، به ناامیدترین وضع ممکن و اصلا خوشحال نیستم. کلاسم ساعت یازده است و میتوانستم بیشتر بخوابم اما کلا از دیشب همه چیزم بهم ریخته. فکرهام، افقهای روبه روم و رویاپردازی هام، تنهاتر از قبل نفس میکشم. دیشب دم در موقع خداحافظی با مامان شاگردم، فهمیدیم که با یک دوست مشترک ، دوست هستیم. با یک دوست قدیمی و همکلاسی دوران...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:18
منتظر نشسته ام ساعت دوازده شود. نمی دانم چه اتفاقی قرار است بیفتد. حالم خوب نیست. بعضی از تجربه ها ، روی واقعی خود آدم را به خود آدم نشان می دهد. و باعث می شود آدم از خودش ناامید شود. از خودم متنفر شدم و ناامید. کاش زودتر امشب تمام شود. صبح شود و من همه چیز را فراموش کنم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:18
بعد از اینکه خوابم برد، خواب دوست شاعرم را دیدم. خیلی شبیه گلشیفته است و همیشه بهش گفتم و چندین بار هم بهش گفتم سکسی و توی گروه دوستی مان که سه نفر است و یک دوست نویسنده دیگر هم هست بهش گفتم به شوهرت حق می دهم که آب از لب و لوچه اش آویزان باشد. صبح خواب دیدم که من و دوست شاعرم جایی هستیم تنها و محکم بغلش کردم . چند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:17
صبح موقع رفتن، همسایه مان را دیدم که فامیل پدرم هم می شود. داشتم خوش خوشان ،میدانک دم خانه مان را دور می زدم اول صبحی ، روسریم کج و کوله و بافته های موهام زده بود بیرون که یکهو دیدمش ، منتظر تاکسی بود تا برود به اولین ایستگاه مترو. یکبار دیگر هم دیده بودمش و خیلی قشنگ به روی خودم نیاورده بودم و برایش ترمز نزدم. اما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:17
مرد لبهایش را گذاشت روی لبهای زن زیبا، آخ چه داغ بود و هوس انگیز. دست برد لابه لای موهای خرمایی اش و بعد تا خود صبح عشق بازی کردند. خانه، خانه مرد بود. تنها بودند. زن دوست داشتنی بود و ته قلب مرد ته نشین شده بود. اما وقتی اولین رگه های نور خورشید از لای پرده های نازک به اتاقنور پاشید، زن ناپدید شده بود. مثل رویای دم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:17
مامان شاگردم صدایش را باز کرد و گفت که خیلی کلاس شلوغ است و دخترش متوجه نشده چکار کند! آن لحظه داغ کردم و تا آخر کلاس داشتم بچه های مردم را قورت می دادم و نمی توانستم عصبانی نباشم. دلم نمی خواست کلاسم از این کلاسهای خشک بی مزه باشد که فقط معلم حکمفرماست. اما نمی شود . در این دنیا هنوز دیکتاتوری جواب می دهد. بچه ها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:16
حالا که دارم کتاب برخوردها در زمانه برخورد ابراهیم گلستان را می خوانم، می فهمم. می فهمم چرا فروغ عاشق گلستان بوده. آخ فروغ، فروغ من. ۱۴۰۰/۹/۲۳
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:16
اینکه هیچ کس دوستم ندارد هم خوب است و هم بد چون نمی دانم امشب چی شده بود که به مردخانه گفتم قربونت برم دلم برایت تنگ شده. شاید می خواهم پریود شوم وگرنه من اهل این حرفها نبوده ام هیچگاه. گاهی شدیدا از خودم می ترسم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:15
امروز دوبار اشک توی چشمانم حلقه زد، مامان شاگردم ، اولین شاگرد خصوصیم که یک سال می شود من را می شناسند، بهم زنگ زده، قبلش بهش پیام دادم که من ممکن است بعد از پنج و ربع برسم، امروز نیم ساعت از همه کلاسها عقب افتادم چون رفته بودم برای کلاس زبان دخترک کتابهایش را بگیرم. موقع حرف زدن که می شناسمش ، طبق معمول اعصاب ندارد و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:15
دایی شاگردم سرزده آمده، چون با وزیر نیرو جلسه داشته و از شهرستان آمده بود برای جلسه فوری آلودگی هوا و بعد از آن آمده بود برای دیدن خواهرزاده اش. موبایلش هی زنگ می خورد، بعد برای چند نفری توضیح داد که امروز برای جلسه به تهران آمده و ساعت یازده باید برگردد به شهرکوچک. موقع حرفهایش شنیدم که می گفت عه این... جون است؟ و...