-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:31
دیشب وقتی از ترافیک کلافه کننده خیابان نوزدهم ، مثل یک فاتح جنگ داشتم خودم را خلاص می کردم و از لابه لای حجم عظیم ماشین ها مثل ماهی کوچکی که از دست کوسه فرار می کند ، به زور راه می گرفتم، راننده مرد ماشین روبه رویی که از جلویم می گذشت ، چنان بهم لبخند می زد و باهام حرف می زد ، نمی دانم چه کلمه رکیکی بهم می زد اما توی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:31
دخترک دارد جملاتم را می خواند، چیزهایی که در لپ تاب می نویسم. من را می ترساند وقتی که بتواند از داستان هایم سر در بیاورد. ۱۴۰۰/۱۰/۱۶
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:30
امروز مردی را دیدم که داشت شلوارش را می کشید بالا و کمربندش را سفت می کرد، چه معنایی می دهد وقتی یک مرد رو به دیوار ایستاده و پشتش را به بقیه کرده به خیال اینکه کسی او را نمی بیند و خودش را راحت می کند؟؟ چند وقت بود از این صحنه های دل انگیز ندیده بودم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:30
بعضی آدمها هر جای دنیا باشند غر می زنند. شاید من هم همینطور باشم.باید بروم و امتحان کنم. وسط لندن، در موزه معاصرش ، بنویسی بدترین نمایشگاه پاپ آرتی بود که دیدم و بدترین چای و غذا در رستوران هندی بود که خوردم ، و اینطوری باشد که تعطیلات ژانویه را سپری کنی و اوضاعت برای ما که عکسهایت را می بینیم دیزستر باشد. نه عزیزم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:29
دیروز بهم زنگ زدند. از موسسه. داشتم با یک نفر دیگر اشتباهش می گرفتم. یعنی در حد بوندس لیگا داشتم سوتی می دادم. چرا صداها اینقدر شبیه بهم شده؟ چرا موبایل هیچ کس را در گوشیم سیو نمی کنم؟ چرا شماره ها را سیو نمی کنم؟ چرا اینقدر مامانها پیام بهم می دهند و نمی دانم کدام به کدام است؟؟؟ به یکی پیام دادم فردا ده تا دوازده بعد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:29
داستانی که داشتم درباره رابطه می نوشتم را از هفته پیش رها کردم. چون نمی دانستم ، باید چطور تمامش کنم. چیزی که داشتم می نوشتم از یک داستان واقعی بود که درباره فرزندخواندگی بود. امشب که پادکستهایم را آپدیت کردم دیدم وحیده ، قسمت جدید اجنبی را درباره فرزندخواندگی کار کرده و حالا دارم بهش گوش می دهم. احساس کردم که چه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:28
امروز در اتوبان موقع ترافیک مردی را دیدم از خیابان رد شد، دستهایش سیاه سیاه بود، فقط ناخن های سفیدش دیده می شد. گفتم اووف همینه که باید به داستانم اضافه کنم: دستهای سیاه که فقط ناخنهایش برق می زدند. اما یادم افتاد قبل از راه افتادن داستانم را برای مجله ایمیل کردم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:28
مامان شاگردم کرونا گرفته، می گوید امروز تست داده چون صدایش از دیروز گرفته، حالا من چهارشنبه پیش این خانواده بودم. دوشنبه قبل ، شب ، حالش بد شده و بیمارستان نازنین آتیه تشخیص نداده که کروناست. تا امشب . حالا من از دیشب چهار تا عطسه کرده ام. امیدوارم خوب باشم. از دوشنبه پیش تا این دوشنبه من فقط همین چهار عطسه را کردم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:28
آمدم در قصه بگویم کدخدا گفتم دهخدا. از شاگردم پرسیدم می دونی دهخدا کیه؟ و بعد خنده ام گرفت که نه کدخدا کیه؟؟؟ برای تعریف کدخدا واقعا نمی دانم چه بگویم قصه های موسسه هم باید ادیت شود یا حداقل من بیخیال گفتن کدخدا باشم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:27
یک: زیر شلوارم ، جوراب شلواری پوشیدم، یعنی دیگر هیچ جوری این سرمایی که به همه جانم رخنه می کند را نمی توانم تحمل کنم. دو: مامان شاگردم بهم زنگ می زند و خواهش می کند که برای خداحافظی به خانه شان بروم. یک ساعت و نیم با پسرک بازی می کنم ، نگاهش می کنم و شاید دیگر هیچگاه همدیگر را نبینیم. او دارد از ایران مهاجرت می کند....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:27
نمی توانم از حقیقت فرار کنم. نمی توانم که بیخیال باشم. درست است که چیزی نبوده اما ماجرای از دست دادن کسی که می توانست روزنه ی کوچکی باشد برای پیشرفت به جلو به اتهام حفظ نکردن فاصله بینمان ، باهام دعوا کرد و من با همه ناراحتی و غصه و اینکه شاید هم مقصر بودم و معذرت خواهی هم کردم اما مجبور به سکوت هستم و فکر نمی کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:26
زن طلاق گرفته، شوهر سابقش آمده حالش را می پرسد، در فیلمهای ایرانی چقدر همه چیز فرق دارد، در فیلمهای خارجی طور دیگری است. در فیلم ایرانی مرد سابق معمولا برای اذیت و آزار برمی گردد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:26
بعد از کلاس ، امروز عکس یکی از همکاران را دیدم که فوت کرده، از نزدیک ندیده بودمش، اما به نظر آدم خوبی بوده که این اواخر سرطان گرفته، یک سال اخیر وقتی ازدواج کرده متوجه شده که بیمار است. مرگ من را می ترساند. می لرزاند. مخصوصا وقتی اینقدر زن ، جوان بود. هنوز سی ساله نشده بود. بیست و نه . من وقتی بیست و نه ساله بودم چه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:25
قلبم قلبم قلبم وقتی کلمه ها را من می نویسم و وقتی خوانده می شود قلبم می خواهد از تپش بایستد. اینجاست که از نوشتن خوشم می آید. لذت خواندن کلماتی که من نوشتم. لذت شنیدن کلماتی که من نوشته ام. ۱۴۰۰/۱۰/۱۰
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:25
حرفهایی که دیگران بهم زدند و در لحظه برایم ناخوشایند و ناگوار بود را نگه می دارم که هر چند وقت یکبار بروم بخوانم، گوش بدهم و به کلمات و باری که برایم داشته را فراموش نکنم، هم فکر کنم برای تغییر خودم رو به بهبود و تلاش برای فراموش نکردن اشتباهاتم و جبران آنها. درست است ، سر پیکان را رو به خودم می گیرم. و فقط خودم و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:24
قلبم برای آخرین قسمت (البته فعلا، ممکن است باز هم ادامه پیدا کند) به تاپ تاپ افتاد، چرا که پر از هیجان و تعلیق و تمام عناصری که برای یک بیننده معمولی مثل من را داشت. از نظر من این سریال پیامی برای تمام قدرتمندان جهان دارد، برای تمام کسانی که با پول و قدرت ، آزادی این حق طبیعی مردمان جهان را سرکوب می کنند. چرا که وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:24
با دیدن قسمتهای جدید سریال خانه کاغذی روحم تازه شد. با اینکه توکیو نبود اما روحش هنوز در فیلم جریان دارد . این قسمتهایش نفسگیر و خیلی هیجان انگیز است. قطعا زبان اسپانیایی یکی از زبانهای قشنگ و خوش آهنگی است که خیلی دوست دارم یاد بگیرم. دی ماه ۱۴۰۰
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:24
رهایی و التیام دردها و زخمها و حرفهایی که در یک روز یا چند روز اخیر شنیده ام. صداهایی که از ته وجودم بیرون زده می شد، شاید بشوند کلمه و داستان. نه شنیدن از آدمها برایم درد دارد. اینکه درک ندارم و متوجه نیستم. متوجه حال درونی شان نیستم. و نمی دانم چرا با آدمهایی درگیر می شوم که از خودم افسرده ترند. آخرین جمله تکرار می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:23
رسیدم خانه بعد از یک ماه، خرید ها را در یخچال جا دادم. لباس گرم پوشیدم چون خیلی سردم است و هر کاری می کنم گرم نمی شوم. گریه نکردم. می خواستم بلند بلند گریه کنم، اما به جایش لپ تابم را روشن کردم تا بنویسم. شاید بهترین کار همین باشد. و دیگر اینکه من آدم مزخرفی هستم که یکی یکی دارم اطرافیانم را از دست می دهم. قابل توجه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:23
از یک خواب عجیب بیدار شدم. زنی باهام قرار گذاشته بود، در انتهای جاده ای که با دوچرخه تمام شد. به یک خانه خرابه رسیدم که یک مرد و یک نوجوان با هم بلند بلند حرف می زدند. انگار اصلا من را نمی دیدند. بعد شماره زن را می خواستم بگیرم نمی شد. عددهای درست روی صفحه موبایلم نمی افتاد. دو زن در خرابه توی خانه نشسته بودند و بلند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:22
دیروز که شاگردم را بغل کردم و بستنی داشت می خورد، لبهایش را به سرشانه بلوزم مالیده بود، الان که می خواستم بپوشم دیدم، سریع شستم و گذاشتم روی شوفاژ. پشت لبم را برداشتم، با تیغ صورت پشمهای روی صورتم را زدم ، و دستم لرزید و پایین سمت راست صورتم را بریدم. بعد صورتم را شستم و کرم ضدآفتاب زدم و رژ قهوه ای -یکی از شاگردهای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:22
صبحانه خورده ام ، نشسته ام سر کلاس ریاضی دخترک و داریم با ریال خرید و فروش می کنیم. مثلا موبایل من را می فروشد ۷۰۰ ریال و من با سکه های یک ریال، ده ریال ، ۵۰ ریال و صد ریالی ، بهش سکه می دهم و موبایل را می خرم. در آموزش و پرورش این مملکت فکر نکردند دیگر ریال کاربردی ندارد؟؟ برای شمارش خوب است اما چه فایده ، خنده دار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:21
از خوابهای عجیب بیدار می شوم. سفر به کهکشان و زیر دریا، دیدن مریخ در عمق اقیانوس، پرتاب شدن یک آدم فضایی در آب. خواب دیدم زنی بودم شبیه فروغ که در سازمان ، نقش یک مبارز را دارد که همه عاشقش می شوند برایش شعر می خوانند و می خواهند ترتیبش را بدهند. الانم داشتم از دست یک مرد سبیل کلفت با عینک بزرگ که بهم ابراز عشق می کرد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:21
امروز بعد از سه هفته به خانه یکی از شاگردهام رفتم در ولنجک، مریض شده بودند. وقتی رسیدم در پارکینگ را برایم زدند. همان موقع مامان بچه رفت بیرون. و بناها و کارگرها هم مشغول کار بودند. دیگر همه فرشها را که از در ورودی پهن بود ، جمع شده بود. از روی پله ها هم همینطور. در حال یک بنایی اساسی بودند که همه جا را خاک برداشته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:21
معلم انشای سالهای راهنماییم که وقتی یادش می افتم جزو آدم حسابی های مدرسه بود و دکترایش را گرفت و استاد دانشگاه شد، الان اسمش را جزو نویسندگان سریالی دیدم که به تازگی از شبکه سه دارد پخش می شود. سریال را تکه و پراکنده دیدم اما می دانم چیز خوبی است. توی دورهمی چند وقت پیش که آنلاین جمع شده بودیم بنده طبق معمول افاضات...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:20
اتفاق خطرناکی که امروز برایم افتاد این بود که بچه ای که یکسال به خانه اش می روم ، آسیب دید . بعضی فکر می کنند معلمی خیلی آسان است اما به واقع سختترین کار دنیاست. چون در حین کلاس هر اتفاقی بیفتد معلم مسئول بچه است. بچه کوچک دو ساله و نیم ام دوید و چون پاهاش رفت روی کتاب و لیز خورد، چانه اش خورد به میز و لبش باد کرد و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:20
صبح موقع رفتن با ماشین زدم به آینه ماشین پارک شده توی کوچه، چیز خاصی نشد، فقط آینه ماشین خودم به بیرون جمع شد. تصادفات روزانه ام دارد زیاد می شود، ترسناک شده ام؟ دی ماه ۱۴۰۰
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:19
بیدار شدم .خواب دوستم را دیدم. توی بغلش بودم، گریه می کردم و دلتنگش بودم. لبهایش را می بوسیدم، محکم بغلش کرده بودم و این همه سال ندیدنش را تلافی می کردم. می خندید و می گفت الان همه فکر می کنند ما از خانواده های رنگین کمانی هستیم. خندیدم. در گوشم گفت من صبحانه چشم شیطان خوردم. نفهمیدم چه گفت. اما باز به بوسیدن ادامه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:19
برنامه ورد را روی گوشیم نصب کردم که ببینم می توان برای یکبار هم شده ۲۰۰۰ کلمه را یک نفس بنویسم، فعلا همیشه هزار و چهارصد تا پانصد تا جلو می روم. باید قدرتم را بیشتر کنم. می دانم تعداد کلمات مهم نیست اما اینطوری می فهمم وقتی مینویسم تا کجا ذهنم توان جلو رفتن دارد. ۲۰۰۰ کلمه الان ایده آل من است. یعنی یک داستان کوتاه ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:18
بیدار شدم، فکر کردم صبح شده، همه خوابند. دیدم ساعت چهار است. به همه کسانی که در طول روز صحبت کرده بودم فکر کردم، همه به نظر خوابند. دستهایم خارش گرفته اند و قطع نمی شود مخصوصا روی پوست ساعدم. شاید چون موهای دستم را شیو کردم چند روز پیش. خوابم نمی برد. صدای قلبم را می شنوم. تند تند می زند. به یک داستان تازه فکر میکنم....