-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:19
برنامه ورد را روی گوشیم نصب کردم که ببینم می توان برای یکبار هم شده ۲۰۰۰ کلمه را یک نفس بنویسم، فعلا همیشه هزار و چهارصد تا پانصد تا جلو می روم. باید قدرتم را بیشتر کنم. می دانم تعداد کلمات مهم نیست اما اینطوری می فهمم وقتی مینویسم تا کجا ذهنم توان جلو رفتن دارد. ۲۰۰۰ کلمه الان ایده آل من است. یعنی یک داستان کوتاه ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:18
بیدار شدم، فکر کردم صبح شده، همه خوابند. دیدم ساعت چهار است. به همه کسانی که در طول روز صحبت کرده بودم فکر کردم، همه به نظر خوابند. دستهایم خارش گرفته اند و قطع نمی شود مخصوصا روی پوست ساعدم. شاید چون موهای دستم را شیو کردم چند روز پیش. خوابم نمی برد. صدای قلبم را می شنوم. تند تند می زند. به یک داستان تازه فکر میکنم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:18
مامان های شاگردام یکی از یکی گلتر یکی بهم شیره انگور داده از انگورهای باغشان، و آن یکی آش رشته بهم داد یک ظرف بزرگ با سیر داغ فراوان. من چیکار کنم اینقدر اینها مهربانند. من که کار خاصی نمی کنم . دی ماه۱۴۰۰
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:17
باید امشب به توانمندی هایم این را اضافه کنم، از کلاس داشتم برمی گشتم و باید خیابان را می پیچیدم در یک خیابان دیگر که وقتی با یک دست پیچیدم دیدم ماشین دارد پرواز می کند. بله یک جدول با ارتفاع پانزده سانتی متر را ندیدم و با چرخ جلو از رویش رد شدم و دقیقا مثل فیلمها صاف شدم و باز به رانندگیم ادامه دادم. انگار یک اتفاق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:29
توی ترافیک مزخرف یک مدرسه مزخرف گیر کرده ام. به خاطر کار مدرسه مجبور شدم باز بیام توی این چهارراه مسخره، دستشویی دارم وحشتناک، به خاطر یک لیوان چای بزرگ که ساعت نه و نیم در کلاس اولم خوردم. تازه کلاس دومی گفتم چای نمی خواهم. یعنی می توانم خودم را نگه دارم. از مصائب
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:28
از خانه شاگردم بیرون آمدم، مرد جوانی داشت به لاستیک های وانت نسبتا قراضه ای می کوبید. فکر کردم دارد باد لاستیک ها را امتحان می کند. بعد دوباره کارش را تکرار کرد. با حرص بیشتری. ماشین جلوی در پارکینگ نبود. جلوی در کوچک آپارتمان پارک شده بود. مرد جوان رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینش شد. چند لحظه بعد پیاده شد و برگشت پیش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:28
از خانه شاگردم بیرون آمدم، مرد جوانی داشت به لاستیک های وانت نسبتا قراضه ای می کوبید. فکر کردم دارد باد لاستیک ها را امتحان می کند. بعد دوباره کارش را تکرار کرد. با حرص بیشتری. ماشین جلوی در پارکینگ نبود. جلوی در کوچک آپارتمان پارک شده بود. مرد جوان رفت آن طرف خیابان و سوار ماشینش شد. چند لحظه بعد پیاده شد و برگشت پیش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:27
به مامان شاگردم پیام دادم ده تا دوازده، بعد دیدم این بچه اصلا کلاسش هشت و نیم شروع می شود. حالا پدر بچه آمده پایین ماشینش را بردارد. توی پارکینگ در حال جابه جایی هستیم . خجالت کشیدم از بی حافظگیم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:27
مامانم سر ظهر بنا را گذاشت به بدرفتاری و لجبازی، حرصش گرفته از اینکه این دو روز از همه توجه دریافت کرده بودم. می گفت کاش همه حقیقت و واقعیت تو را ببینند و بفهمند چطور آدمی هستی. حرصش می گیرد که با پسردایی هام و پسرخاله هام گرم می گیرم و می خندم و به هیچ جام نیست. و همه را امروز سرم خالی کرد. برایم مهم نبود. متوجه نیست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:26
خانه مردم نشسته ام، امروز مامان شاگردم گفت دخترک را بیاور تا با بچه ها و مربی اسکیت ، تمرین اسکیت کنند. اما مربی اسکیت امروز دیرترین حالت ممکن می رسد. هفت شب. دخترم اصرار دارد اینجا بمانیم تا هفت شب تا کمی با بچه ها بیشتر بازی کند و مربی اسکیت را هم ببیند. من از ساعت دو و نیم اینجا هستم. این چه وضعیتی است؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:25
از لای پرده اتاق، باریکه آبی آسمانِ صبح پیداست که چقدر درخشان است، تکه ابری سفید که از طلوع خورشید زرد و نارنجی شده، با سرعت از جلوی چشمم رد شد. باد می وزد لابد. سرد است. برف نیامده، صبح شده، و ذهنم مدام می نویسد. صبح شنبه هفته اول زمستان چهارمین روز دی ماه ۱۴۰۰
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:25
دستهایم که از پتو بیرون می افتند مثل دو تکه چوب سرد می شوند. زمستانهای اتاقم در خانه پدری همیشه سرد و سخت بوده. از همان دبیرستان که به این خانه آمدیم. قدیم نوک دماغم خیلی یخ می کرد ، حالا پاهایم تحمل سرما ندارند که جوراب پشمی پوشیده ام . دستها و شانه هایم را نمی دانم چه کنم؟ باید موبایل را پرت کنم و بخوابم. تنها راه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:25
دارم می نویسم، پیش نمی رود. اصلا دوستش ندارم. کسی که باید تشویقم کند ، نیست. بهم قول داده سرش که خلوت شود می خواند و نظر می دهد. تا او بخواند من هزار بار کلمات را تغییر دادم و داستان را عوض کردم. داستان وقتی مال خودم نباشد گند می زنم. بی سر و ته می شود. چون من جای بقیه آدمها نیستم. و این سختترین کار دنیاست وقتی بخواهی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:24
دخترداییم از دیشب پریود شده و خیلی حالش بد است. دیشب شیاف زده و مسکن خورده، الان دوباره چایی نبات خورد و دراز کشیده . وقتی از اتاق خاله ام آمد بیرون، داییم بغلش کرد. خیلی خوشم آمد. کلا دایی هام باحالترین آدمهای روزگارند و با بچه هاشان و با ما خیلی رفیقند. رفیق تر از رفیق.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:24
برای خاله ام یک دسته نرگس آورده ام و پسرخاله ام هم رفته نرگس خریده آورده و همه را ، خاله کوچکم توی گلدان خانه اش گذاشته، داد دست پسرش و گفت برو بگذار جلوی عکس... و نام شوهر سابقش را آورد که شهید شده. خاله ام سالهاست که دوباره ازدواج کرده اما عکس و یاد شوهر شهیدش هنوز جاری است. وقتی این جمله را ازش شنیدم ته قلبم لرزید....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:23
چشمانم دارد از فرط خستگی بسته می شوند. خیلی سرد است. منتظرم برف بیاید. خانه پر از مهمان است. از بس روی پا بوده ام ، دارم متلاشی میشوم. دایی ام موقع رفتن شانه هایم را ماساژ داد. خیلی کیف کردم. دستهایم را و شانه هایم و تا روی خط کمرم. اما هنوز می خواهم از خستگی بمیرم. داستان نصفه نیمه ای نوشتم که نمی دانم چطور تمامش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:23
دلم تنگ شده، نمی دانم برای چه یا چه کسی اما دلم تنگ شده. فشرده، مضطرب، فقط می خواهم یک آهنگ را گوش بدهم زیر پتوی گرم بمانم و چشمانم بسته باشد و کسی باهام حرف نزند. و بوی نرگسها بپیچد توی سرم. ۱۴۰۰/۱۰/۲
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:22
زن زنگ زد که من یک ساعت است دم متروی گلشهر ایستاده ام اما مترو بسته است، فکر کردم شاید دیر از خواب بیدار شده و می خواهد بهانه بیاورد. گفت تاکسی بگیرم بیایم. گفتم آره زودتر. الان بابا زنگ زده به موبایلم که کجایی؟ می گویم بالام دارم کتاب می خوانم. گفت پس کوش این زن؟ گفتم مترو بسته بوده، دارد می آید صادقیه، دربست گرفته،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:21
یاد پرستار شاگردم افتادم که امروز تعریف می کرد که نوه بزرگش، رفته از روی پوشک شمبول آن یکی نوه اش که نه ماهه است را گاز گرفته، هم می خندید و هم ناراحت بود. می گفت کبود شده و بچه از درد ضعف رفته. منم که تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم نمی توانستم خنده ام را قایم کنم . از من می پرسید چیکار کنم؟ خیلی جدی گفتم از یک دکتر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:20
خونریزیم به خاطر استرس های دیشب ، بند آمده، مثل سفر استانبول نیست ولی مشخص است از چهل سالگی به بعد همه چیز در وجودم و هورمونها به هیجان درونم و فراز و فرودها کاملا وابسته است. باید بروم دکتر. می دانم تنبلی می کنم چهارشنبه ها صبح روی صندلی معاینه به جای صبحانه خوردن انتطار من را می کشد. یک ماموگرافی و یک سونو واژینال...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:20
بهم گفت بزرگ می شوی و فراموش می کنی. چرا گریه کردی؟ بهش گفتم خیلی حال بدی بود. اما حالا خوبم. بعد از اینکه دم در پارکینگ خانه شاگردم ایستاده بودم تا ساعت رفتن بشود، داشتم اشک می ریختم. یکهو بابای شاگردم بیرون آمد و من را دید و برایش دست تکان دادم و او باز ریموت را زد که در بسته نشود. پیش خودم گفتم آقای وکیل از پشت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:19
اشکهایم بند نمی آید. به خودم فکر می کنم تا چند دقیقه پیش مضطرب بودم، حالا دلگرفته و غمگین و گریانم. چقدر آدمی نا مشخص است. یک لحظه خوب، یک لحظه طوفانی، یک لحظه پوچ و سرگردان، فقط دلم می خواهد این چند روز بگذرد. دلم می خواهد پاییز زودتر تمام شود. دلم برف می خواهد. بروم زیر برف مدفون شوم. ۱۴۰۰/۹/۲۹
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:19
وقتی از رقیبم بالا می زدم دلم برایش می گرفت و می گفتم آخ طفلک، و الان واقعا خوشحالم که برد. اصلا جنبه و ظرفیت اول بودن و شدن را ندارم. بهتر شد. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد. دارم روی چیز جدیدی که نوشتم کار می کنم. خیلی غلط دارد. دارم درستش می کنم. و البته دلم می خواد یک دل سیر گریه کنم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:19
فکر نمی کردم اگر با کسی که چند ساعت دیگر دارد از ایران می رود و شاید نمی دانم تا کی نبینمش-حالا قبلا هم خیلی نمی دیدمش-اما چند هفته اخیر به واسطه پسرش به بهانه کلاس و بازی دیدمشان، و حالا موقع خداحافظی بزنم زیر گریه و مجبور بشوم زود قطع کنم و بعد از خداحافظی زار زار گریه کنم از اینکه چرا یک خانواده باید وطنش را،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:18
نشسته ام به تماشای باران و دکمه های لباسم را محکم می کنم. دکمه های قرمزی که از بالا تا پایین باید دوخته شوند تا هر وقت کسی خواست بازش کند کنده نشود. حداقل قبلش کنده نشده باشد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:18
امروز رفتم آرایشگاه و ابروهایم را مرتب کردم و صورتم از این رو به آن رو شد. خیره شدم به آینه. چطور از روی این صورت می شود فهمید که چقدر سکسی است؟ بدن آدم چطور تعریف می شود؟ از روی قیافه چقدر می شود فهمید که آغوشت چقدر گرم و نرم است؟ چقدر لبهایت شهوت انگیز است؟ چطور می توانی با دستانت خوب نوازش کنی؟ چطور می توانی بوی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:17
روی ناخن هایم هزاران ستاره می درخشند. امروز توی ماشین وقتی می رفتیم ، ابرهای سفید آسمان بیشتر از قبل بودند و حالا آنقدر سرد شده که دستهایم از پتو بیرون مانده و یخ کرده ام. هر شب اگر جوراب نپوشم پاهایم مثل دو تکه سنگ یخ زده می شوند. خوابم نمی برد. باز بی خواب شده ام . هی می خواهم بنویسم. اما چیزی نمی نویسم. فقط می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1401 13:17
آخ برف و باران می بارد، دارم گوش می دهم و دوباره و هزار باره چیزی در وجودم قل قل کرده و می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم و بنویسم که چقدر عشق می تواند . چقدر کلمه ها جادو می کنند. و من جادوگرم. و امشب فهمیدم وقتی کلمه های خودم را شنیدم. ۱۴۰۰/۹/۲۶
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:26
دوست کلاس داستان نویسیم بهم امید می دهد که تو حتما بین سه نفر اول هستی. خیلی بهش دل نمی بندم. از رای گیری مردمی هم عقب افتادم. اما به جایش یک مطلب جدید نوشتم برای مسابقه بعدی درباره صلح. این یکی جایزه ندارد اما نوشته اند که داستانها را چاپ می کنند. داورهایشان را اصلا نمی شناسم. با این حال تلاشم را می کنم. ۱۴۰۰/۹/۲۶
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1401 22:18
بیدارشدم، به ناامیدترین وضع ممکن و اصلا خوشحال نیستم. کلاسم ساعت یازده است و میتوانستم بیشتر بخوابم اما کلا از دیشب همه چیزم بهم ریخته. فکرهام، افقهای روبه روم و رویاپردازی هام، تنهاتر از قبل نفس میکشم. دیشب دم در موقع خداحافظی با مامان شاگردم، فهمیدیم که با یک دوست مشترک ، دوست هستیم. با یک دوست قدیمی و همکلاسی دوران...