-
ماه کامل من
سهشنبه 13 تیرماه سال 1402 20:29
ماه فقط ماه امشب که من را به تو میرساند. لبهایم آغوشم و گرمای تنت را. همهچیز را به ماه میسپرم. و عشقت را در دلم روشنم میکند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیرماه سال 1402 07:36
امروز هم خستهشدم. ظرف شستم، خستهشدم. غذا پختم و خستهشدم. و رانندگی کردم و خستهشدم. وسط خستگیهایم، تو بودی؛ بوسههای راه دورت به پشت گردنم بود؛ صدای گرمت و دلتنگیهایت؛ و من خسته بعد از یک هفته ندیدنت، نداشتنت و نبوئیدنت، وسط داغی خیابان و بین ماشینها، تنم آه میکشید. آهی جانگداز. چرا هر وقت میخواهمت نیستی؟! و این...
-
تابستان گرم
جمعه 2 تیرماه سال 1402 16:04
آخ بهار تمام شد عزیزم؛ نشد زیر درختان پرشکوفه ببوسمت اما به جایش وقتی میوه کردهبودند، وقتی آسمان از ابرهای پراکنده باردار بارانهای بهاری بود، وقتی پرندههای نایاب آوازهای شادی میخواندند، وقتی باد میوزید، وقتی رعد و برق میزد؛ وقتی شعرهای عاشقانه هنوز دلم را میلرزاند و تو هنوز دوستم داشتی و بهار امتداد پیدا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1402 19:31
ابرهایی دیدم که خیلی خیلی تعجب کردم. باران می بارید. دویدم روی پشت بام. دایره های قلمبه قلبمه بودند ابرها. میباریدند . و ناگهان باران بند آمد. خیلی ناب و به یاد ماندنی بود. این اردی بهشت زیباترین است در عین اینکه دردناکترین اردیبهشتی است که درونش هستم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1402 11:31
کاش نمیرد احوالپُرسَت.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1401 19:17
باران کجایی ؟ دلم برای خوانده شدنهایت تنگ شده. و رها و دیگرانی که شاید میخواندند.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
چرا از درکه هر چند وقت یکبار بر می گردم؟ چرا از جلوی زندان رد می شوم؟ چرا هر بار از جلوی کوچه سرهنگ عشقی رد می شوم می گویم داستانش را می نویسم اما باز یادم می رود. ۱۴۰۰/۱۰/۲۰
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
دارم با دلهره و ترس می خوابم. نمی دانم چرا اینقدر از خطا کردن می ترسم. چرا واهمه دارم؟ چرا اینقدر ضعیف هستم؟ مگر چکاری کرده ام که باید دستانم بلرزد؟ چرا اینقدر بزرگش کرده ام؟ من ازت نمی ترسم. دارم با خودم تکرار می کنم. من ازت نمی ترسم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:35
می شود که بعد از ده سال از جایی عبور کنم که تغییر کرده ، همان مکان من را می برد به خاطره ای دور، صبح زود یک پنج شنبه که بعدش بهم خوش گذشته لابد. اما چرا به این ساختمان رفتم و مدارکم را تایید کردم. می خواستم از ایران بروم؟؟؟ فقط دنبال کاری بی هدف بودم ، دنبال چه بودم؟ ماندم. من هزار بار خواستم بروم اما ماندم. چرا؟ به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:34
خودم را در آینه دیدم. خسته بودم . از صبح موهایم را دوبار باز کرده بودم و دوگوشی و بافتم. عاشق این تصویر بچگانه از خودمم. بچه ها دوستش دارند و از درون غمگینش چیزی متوجه نمی شوند. امروز هر خانه ایی رفتم برایم چای و شیرینی آوردند، گفتم از جمعه که مادرشوشو اندازه هایم را گرفت که برایم شلوار بدوزد و اعلام کرد که سایزم از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:34
مارسل پروست، چطور توانسته یک میلیون و دویست و شصت و هفتاد هزار و نود و شش کلمه را بنویسد؟؟ در بلندترین رمان جهان در جستجوی زمان از دست رفته.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:33
دلم می خواست تعطیلاتم ادامه داشته باشد. حجم زیادی خون امروز، فقط امروز از دست داده ام. مثل مجروح جنگی هستم ، جنگ ناپیدا و نابرابر که فقط دلم می خواهد در برابر این همه غصه و دلتنگی گریه کنم. چقدر باتری خالی کرده ام. شاید اگر من را ببینی در ظاهر چیزی نباشد اما خالی خالیم. دلم نمی خواهد صبح بیدار شوم. چه شب تلخی است.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:33
یادم نبود باید خوشحالی کنم که پریود شدم، از اینکه قرص د دی افتر اثر کرده یا اصلا هر چه، موقع تخمک گذاری من نبوده، یا اینکه هیچ اتفاق موفقیت آمیزی رخ نداده، اصلا حالا که خوب فکر می کنم کاندوم بیرون از تونل تنگ و تاریک در آمده بود و به همین دلیل هیچ خاصیتی نداشته. حالا از اینکه من تخمدانهای تنبلی دارم باید خوشحال باشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:32
دخترک قرصهای ویتامینش را دوست ندارد در صورتی که خودش آنها را در داروخانه انتخاب کرد و خرید. حالا هر روز دنبال ترفندی است که آنها را نخورد. یک روز انداخته توی سطل، یک روز زیر اسباب بازیها قایم کرده، یک روز زیر مبل و دیروز هم توی کیفش. امروز با زور، مردخانه به شیوه قدیم به خوردش داد. باورم نمی شود که این راه حل ها را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:32
جایزه طاقچه به حسابم واریز شد، از طرف مدیر عامل. و این خاطره انگیزترین جایزه ای بود که تا به حال گرفته ام. برایشان ایمیل کردم و گفتم. نوشته بودند بیست روز کاری طول می کشد، اما زودتر انجام شد . بگذارید از طاقچه تشکر کنم و تبلیغش را بکنم. بروید کتاب بخوانید از طاقچه . خیلی خوب است.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:32
من استاد گم شدن در خیابانهای تهرانم. خوب مگر مجبوری؟ من در طول روز چند تا خانه را باید بروم؟ چند تا خانه را باید بلد باشم که از یک خانه به خانه دیگر چطور بروم؟ فقط کافی است یکی از اینها جابه جا شود! آن وقت هنگ می کنم حتی با گوگل مپ. مثلا باید از نیایش بروم و بعد از بالای پونک برگردم. اما امشب مجبور شدم از همت بروم ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:31
داستانم را به جایی رساندم، خودم تنهایی، باید باور کنم که تنها هستم موقع نوشتن. نوشتن لعنتی. که فقط کلمه و کلمه می زاید از این سلولهای خاکستری. کم مانده برای شاگردانم بنویسم، برای مامانها بنویسم، برای مسئول کلاسهایم، برای مدیر مدارس، برای همکارانم، برای عابرین پیاده خیابان که برایشان ترمز می زنم، برای ماشینهایی که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:31
دیشب وقتی از ترافیک کلافه کننده خیابان نوزدهم ، مثل یک فاتح جنگ داشتم خودم را خلاص می کردم و از لابه لای حجم عظیم ماشین ها مثل ماهی کوچکی که از دست کوسه فرار می کند ، به زور راه می گرفتم، راننده مرد ماشین روبه رویی که از جلویم می گذشت ، چنان بهم لبخند می زد و باهام حرف می زد ، نمی دانم چه کلمه رکیکی بهم می زد اما توی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:31
دخترک دارد جملاتم را می خواند، چیزهایی که در لپ تاب می نویسم. من را می ترساند وقتی که بتواند از داستان هایم سر در بیاورد. ۱۴۰۰/۱۰/۱۶
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:30
امروز مردی را دیدم که داشت شلوارش را می کشید بالا و کمربندش را سفت می کرد، چه معنایی می دهد وقتی یک مرد رو به دیوار ایستاده و پشتش را به بقیه کرده به خیال اینکه کسی او را نمی بیند و خودش را راحت می کند؟؟ چند وقت بود از این صحنه های دل انگیز ندیده بودم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:30
بعضی آدمها هر جای دنیا باشند غر می زنند. شاید من هم همینطور باشم.باید بروم و امتحان کنم. وسط لندن، در موزه معاصرش ، بنویسی بدترین نمایشگاه پاپ آرتی بود که دیدم و بدترین چای و غذا در رستوران هندی بود که خوردم ، و اینطوری باشد که تعطیلات ژانویه را سپری کنی و اوضاعت برای ما که عکسهایت را می بینیم دیزستر باشد. نه عزیزم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:29
دیروز بهم زنگ زدند. از موسسه. داشتم با یک نفر دیگر اشتباهش می گرفتم. یعنی در حد بوندس لیگا داشتم سوتی می دادم. چرا صداها اینقدر شبیه بهم شده؟ چرا موبایل هیچ کس را در گوشیم سیو نمی کنم؟ چرا شماره ها را سیو نمی کنم؟ چرا اینقدر مامانها پیام بهم می دهند و نمی دانم کدام به کدام است؟؟؟ به یکی پیام دادم فردا ده تا دوازده بعد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:29
داستانی که داشتم درباره رابطه می نوشتم را از هفته پیش رها کردم. چون نمی دانستم ، باید چطور تمامش کنم. چیزی که داشتم می نوشتم از یک داستان واقعی بود که درباره فرزندخواندگی بود. امشب که پادکستهایم را آپدیت کردم دیدم وحیده ، قسمت جدید اجنبی را درباره فرزندخواندگی کار کرده و حالا دارم بهش گوش می دهم. احساس کردم که چه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:28
امروز در اتوبان موقع ترافیک مردی را دیدم از خیابان رد شد، دستهایش سیاه سیاه بود، فقط ناخن های سفیدش دیده می شد. گفتم اووف همینه که باید به داستانم اضافه کنم: دستهای سیاه که فقط ناخنهایش برق می زدند. اما یادم افتاد قبل از راه افتادن داستانم را برای مجله ایمیل کردم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:28
مامان شاگردم کرونا گرفته، می گوید امروز تست داده چون صدایش از دیروز گرفته، حالا من چهارشنبه پیش این خانواده بودم. دوشنبه قبل ، شب ، حالش بد شده و بیمارستان نازنین آتیه تشخیص نداده که کروناست. تا امشب . حالا من از دیشب چهار تا عطسه کرده ام. امیدوارم خوب باشم. از دوشنبه پیش تا این دوشنبه من فقط همین چهار عطسه را کردم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:28
آمدم در قصه بگویم کدخدا گفتم دهخدا. از شاگردم پرسیدم می دونی دهخدا کیه؟ و بعد خنده ام گرفت که نه کدخدا کیه؟؟؟ برای تعریف کدخدا واقعا نمی دانم چه بگویم قصه های موسسه هم باید ادیت شود یا حداقل من بیخیال گفتن کدخدا باشم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:27
یک: زیر شلوارم ، جوراب شلواری پوشیدم، یعنی دیگر هیچ جوری این سرمایی که به همه جانم رخنه می کند را نمی توانم تحمل کنم. دو: مامان شاگردم بهم زنگ می زند و خواهش می کند که برای خداحافظی به خانه شان بروم. یک ساعت و نیم با پسرک بازی می کنم ، نگاهش می کنم و شاید دیگر هیچگاه همدیگر را نبینیم. او دارد از ایران مهاجرت می کند....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:27
نمی توانم از حقیقت فرار کنم. نمی توانم که بیخیال باشم. درست است که چیزی نبوده اما ماجرای از دست دادن کسی که می توانست روزنه ی کوچکی باشد برای پیشرفت به جلو به اتهام حفظ نکردن فاصله بینمان ، باهام دعوا کرد و من با همه ناراحتی و غصه و اینکه شاید هم مقصر بودم و معذرت خواهی هم کردم اما مجبور به سکوت هستم و فکر نمی کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:26
زن طلاق گرفته، شوهر سابقش آمده حالش را می پرسد، در فیلمهای ایرانی چقدر همه چیز فرق دارد، در فیلمهای خارجی طور دیگری است. در فیلم ایرانی مرد سابق معمولا برای اذیت و آزار برمی گردد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دیماه سال 1401 06:26
بعد از کلاس ، امروز عکس یکی از همکاران را دیدم که فوت کرده، از نزدیک ندیده بودمش، اما به نظر آدم خوبی بوده که این اواخر سرطان گرفته، یک سال اخیر وقتی ازدواج کرده متوجه شده که بیمار است. مرگ من را می ترساند. می لرزاند. مخصوصا وقتی اینقدر زن ، جوان بود. هنوز سی ساله نشده بود. بیست و نه . من وقتی بیست و نه ساله بودم چه...