-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:43
به اندازه ای که قرص ماه از قاب پنجره ام عبور کند، چشمانم را باز نگاه می دارم. همین که دارم چیزی گوش می دهم یک نگاهی هم به ماه می اندازم. آرام آرام دارد می رود بالا و بالاتر. از نظر من که اینجا دراز کشیده ام روی تخت. شاید از پنجره تو ، ماه جور دیگری می تابد. امروز جمعه بود. تعطیل بودم. تا لنگ ظهر نخوابیدم و همه اش توی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:42
امروز وقتی کوچکترین عضو خانواده را بغل کردم، بهترین لحظاتم بود. بوی نوزاد کوچکی که بغلم خواب بود. شاید یک روز برایش نوشتم که وقتی بدنیا آمدی من یعنی عمه ات چهل ساله بود. یعنی اختلاف سنی من و تو چهل سال است. اگر زنده بمانم و چهل سالگیت را ببینم هشتاد ساله خواهم بود. چقدر دور. شاید هم چقدر نزدیک. چهارشنبه که رفته بودم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:42
در این چند روز ماه اول تابستان از همه طرف خورده ام در دیوار. و همه از حماقت و نادانی ام بوده. یعنی آنقدر دلم فشرده شده از این حد نادانستگی م و احمق بودنم که حد ندارد. من در دوست های محدودی هم که دارم موفق نبوده ام. از این به بعد همان کلمه بسیار را برمی دارم . بسیار را حذف می کنم. فکر می کنم بیشتر مشکلاتم حل خواهد شد....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:41
بعد از مدتها کاری کردم که دوستش داشتم. رفتم کتابفروشی و کتاب خریدم. بعد نویسنده هایشان را دیدم. عالیه عطایی با موهای مشکی بلند نشسته بود پشت میز گرد کافه کوچک در طبقه دوم کتابفروشی بر اتوبان. چشمان درشتش رویم خندید. و وقتی از داستان کوتاهش که خودش در مجله سان خوانده بود تعریف کردم ذوق زده گفت خودتم که مامانی. اول...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:41
بوی چوب سوخته می آید. باد خنکی می پیچد و می آید قلقلکم می دهد. صدای کولری قدیمی یکهو اوج می گیرد و بلند می شود. پرنده ای از دور می خواند. و بقیه اش صدای همهمه ای مبهم از خیلی دور است. رنگ آسمان کمی روشن شده. ستاره روشن و بزرگ من خیلی وقت است که از قاب پنجره گذر کرده. من در خواب و بیداری دیدمش. چه ماجرای عجیبی است که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:40
از پنج صبح بیدارم و خوابم نمی برد. نبض دست چپم می زند. صدای استاد می پیچد توی گوشم که پایان داستان نداشتم اما فرجام درباره شخصیت در داستان وجود داشت. روایت من حکایت گونه بوده که پسند داستان معاصر نیست. جمله هایم را باید تغییر بدهم یا مدل نوشتم را عوض کنم. بیشتر بنویسم و بخوانم که می دانم خواندن و نوشتنم خیلی کم است....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:40
هر وقت شروع می کنم به نوشتن می پرسد داستان می نویسی ؟ می گویم نه. بعد جوری تند تند می نویسم که نتواند بخواند. امشب دستش را می گذارد روی قلبش که دارد تند تند می زند مثل گنجشک کوچک روی درخت. بعد می گوید اگه نزنه چی میشه؟ جوابی ندارم بگویم. قلبم می خواهد بایستد. می گویم نباید بایسته. باید همیشه بزنه. ۱۴۰۰/۴/۱
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:39
هر دوشنبه قبل از کلاس امیدی در روحم جریان دارد. چیزی که مثل اینکه من استعدادش را دارم یا یک هم چنین چیزهایی، اما بعد وقتی کلاس داستان نویسی مقدماتی تمام می شود همه آن ذره امیدی که داشتم نقش بر آب می شود. بعد خودم را دلداری می دهم. بعد می خواهم که پوستم کلفت باشد. می خواهم که باز بنویسم و بعد از نو شروع کنم. این حس در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:39
خوابم نمی برد. افتادم در دور به یاد آوردن گذشته. یا اینکه می خواهم هر جور شده داستانی بنویسم از روزی از گذشته که برایم ماندگار شود و بماند. چه می دانم؟ گیر دادم به لحظه ای که از راه می رسم و تو ماچم می کنی. هی مرورش می کنم. هی توی دلم هری می ریزد. بعد یاد موقعی می افتم که می خواستی شمع فوت کنی. شروع کردی داستانی که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:38
در کلاس داستان نویسی بیشتر بچه ها من را می شناسند. از صدایم و جزوه هایی که در کلاس می نویسم و در گروه می گذارم. بعضی داستان هایی که باید می خواندیم را خواندم و صدایم را در گروه گذاشتم. بعد اطلاعاتی که درباره کتابهایی که استاد می گوید برایشان می گذارم. اگر پی دی اف پیدا می کنم برایشان می گذارم. الان هم با یکی از بچه ها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:38
از روشن کردن لب تاب طفره می روم، از نوشتن از تغییر دادن چیزی که برای تمرین کلاسی نوشته بودم. حتی نمی روم سراغش که بخوانم. استاد گفت خودتان رغبت نمی کنید نوشته تان را چند بار بخوانید چه برسد به مخاطب. حالا هی جارو می زنم . وسایل فردا را آماده می کنم. حال بدم را هی قایم می کنم. دلشوره و اضطرابم را از خبر بد سعی می کنم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:36
برایم دوست صمیمی هم سن و سالی نمانده، فقط دو نفر از قدیم هستند که هنوز من را تاب می آورند. یکی از آنها آمده نوشته که شوهرش پنج سال است چیزی را پنهان کرده ، و حالا نتوانسته دیگر تحمل کند و با هم رفته اند بیرون و اعتراف کرده. پنج سال است که مرد سیگار می کشد. روزی یکی دو نخ سیگار و دوستم اصلا متوجه نشده. یکی دوبار هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:36
دیروز چیز جدیدی یاد گرفتم. کند فکر کنم. این قدر تند تند فکر نکنم. سعی کنم کمی بیشتر و با سرعت کمتری فکر کنم و حرف بزنم. و چیزهای بیشتری هم بود که یاد بگیرم .درباره خود فکر کردن بود. چقدر به فکر هایم ، فکر می کنم؟ چقدرشان منظم است؟ چقدرشان فکرهای درست و به درد بخور هستند؟ چقدر به فکر کردن قبل از هر چیزی اهمیت می دهم؟...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:35
برنامه هایم طوری پیش می روند که سه شنبه ها خانه باشم و تا دیرووقت بیدار بمانم ، هر چقدر می خواهم ولو باشم و چیزی تنم نباشد. گرما را اینطوری می شود تحمل کرد. هر چقدر دلم خواست داستان گوش می دهم . و شام چندانی هم درست نکردم. سالاد شیرازی با ساندویچ کتلت که مامان داده بود. دراز کشیده ام روی تخت و کمرم انگار دارد از هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:35
روایت زمان حال در داستان باید دو سوم گذشته باشد. چیزی که من همیشه درش مشکل داشتم و خواهم داشت. باید ماجرا را طوری تعریف کرد که جلو برود و زمان حال را بگوید. بعد بتوانی گذشته را در جاهای مناسب توزیع کنی. دیروز که داستانم را خواندم تنها ایرادش این بود که تعادل اولیه که بهم خورده بود و جلو رفته بود ، دوباره به تعادل...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:34
روزی که آمدی دیدن مادر، چشمانت از گریه بی رنگ شده بود، هی می خواستم بپرسم چه چیزی در دلت بوده که این همه مچاله ات کرده؟ اما دلم نیامد، وقتی نشد که تنها باشیم و بگویی. اما گفتی قفسه سینه ات هی تنگ و تنگ تر شده و احساس خفگی داشتی. ترسیدم. ترس از دست دادن عزیزترین دوستم. من مگر چند تا دوست خوب دارم که هیچ وقت تنهایم نمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:34
صبح شده، دهانم تلخ تلخ است. پرنده ها آنقدر می خوانند که فکر می کنم هیچ وقت سکوت نبوده، روزها تند تند می گذرد. تابستان شده، هنوز تابستان نیامده. وقتی چشمهایم باز شد هنوز هوا تاریک بود. ستاره درشت پر رنگ من در قاب پنجره بود، ماه نبود. چشمانم را هی بستم خوابیدم، بیدار شدم. دوباره بیدار شدم و ستاره رفته بود جلوتر. باز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 02:33
می خواهم بیایم کنارت سخت در آغوشت بگیرم محکم، آنقدر که هر چه غم داری هر چه خستگی داری بریزی توی تنم و هر چه شادی، اگر شادیی دارم بپاشم توی چشمانت بعد با بوسه ای رهایم کنی بگذاری در آتش این آغوش بسوزم. ۱۴۰۰/۳/۲۳
-
سراسر درد
شنبه 26 آذرماه سال 1401 21:13
هفتهی پیش داشتیم حرف میزدیم، بعد از یک اتفاق قشنگ، اما همهچیز بهم خورد. همهچیز وارونه شد. هربار که بهم خوش میگذشت و بهم محبت میکردی و اینقدر خرکیف میشدم بعدش حالم گرفته میشد. مثل شنبهی پیش. حالا دقیقا چارتار میخواند و حرفهایش حرفهای توست. میدانم. باهاش گریه میکنم.، نمیدانم باید چه کنم. نمیدانم چرا اینقدر...
-
دلتنگی عمیق
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:34
نمیتوانم بفهمم دیشب چرا اینطوری شد و من چرا این کارها را کردم اما الان دارم گریه میکنم و به آهنگی گوش میدهم که دو دقیقه بعد پاک شد اما من سیوش کردم. دیگر یک پلی لیست دارم که تو انتخاب کردی. ذره ذره دارد جمع میشود. اگر این آهنگ را برای من انتخاب کردی که زار زار باهاش گریه کردم. ولی دیروز بهم اعتماد نداشتی. هیچکدام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:26
دستهایم بوی سیب زمینی له شده می دهد که با تخم مرغ و نمک و فلفل و سیر و کمی زعفران قاطی شده ، تنم بوی بوسه های مانده از شب گذشته را می دهد. لبهایم بوی رژ قرمزی را می دهد که صبح به ناگاه با دیدن فر موهایم به لبهایم مالیدم. دهانم بوی نسکافه می دهد که با بستنی قاطی شده، بستنی وانیلی. دراز کشیدم روی تخت اتاقم. اتاق بنفش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:25
دیگر دلم نمی خواست بنویسم. بنویسم که چه؟ بنویسم که هیچ شادی نیست، ذوقی حتی برای نوشتن ندارم. نوشتن دلسردی، نوشتن از دلمردگی کار من نیست. کار من نوشتن از عشق و امید و قشنگی است. وقتی درد و رنج و بغض دارم هیچ چیزی را نمی بینم. همه چیزهای قشنگ روی زمین نامرئی می شوند و فقط افسردگی باقی می ماند. افسردگی چیز غریبی است. توی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:23
بغض داشتم، شنیدن صدایت در تاریکی اتاق، در تاریکی بدون ماه، مثل دیدن ماه بود برایم. صدای خسته ات، صدای مهربانت، صدای نگرانت. دلم می خواست همان موقع می زدم زیر گریه، مثل کسی که روی شانه ات سر می گذارد و های های گریه می کند. کمی دیگر سکوت کرده بودم صدای گریه ام بلند می شد. دلتنگی، دلشوره، تنهایی و غصه و بی کسی بود، پس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:23
زندگی هر کسی به هر شکلی در میاد فقط خودش مسئوله. بایدها و نبایدها، زمانی بیشترین تاثیر رو دارن که خود آدم باورشون داره. ترس ترس ترس بزرگترین مانع حرکت انسان هستش و جسارت و شجاعت بزرگترین عامل حرکت. اصلا زندگی اونور مرز ترس شکل واقعی پیدا میکنه. تنها پدیده ای که به ترس قوت میده خود آدم هستش. باید بر خود نگرش بیشتری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:22
داشتم از خیابان مورد علاقه ام که پر از درختهای چنار بلند است و آسمان بزور پیداست، رد می شدم. اول خیابان ، همیشه آنقدر ماشین ، دو طرف پارک است که دو ماشین به سختی از کنار هم رد می شوند. و بعد از این چند ماهی که هر روز ازش می گذرم، آینه بغلی سمت راست خورد به دویست و شش پارک شده و جمع شد. یک لحظه خودم را در آینه دیدم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:22
هر جای روزمرگی که فرو می روم اما یاد تو گوشه ذهنم هر یک ساعت یکبار دنگ دنگ می کنی ۱۴۰۰/۳/۱۷
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:22
حالا چهاردهم هر ماه را می شمرم. اندازه روزهایی که از تو دور شده ام. ماه هایی که دخترک برادرم بزرگ می شود. ۱۴۰۰/۳/۱۶
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:21
این منم، زنی با استخوان بندی آهنی که قرار است هیچیش نشود. هر تویی که می شنود، هر دروغی که گفته می شود، هر کس که فکر می کند که من نمی فهمم، با هیچ چیزی، تکان نمی خورم. محکم مثل این اسکلت فلزی ایستاده ام. ۱۴۰۰/۳/۱۵
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:17
اولین تصویری که یادم مانده، تصویری از نوزادی کوچک و زیبا با موهای کم پشت طلایی و صورتی گرد و چشمهای روشن براقی که انگار به همه می خندید. در ختم یکی از فامیلها بود که دست به دست در کریر پارچه ای که آن موقع ها مد بود، می چرخید و همه به اشرف سادات تبریک می گفتند. نوزاد کوچک قند آب می کرد در دل اشرف سادات چهل ساله که نقاش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:16
خوابم می آید. دارم می میرم از خستگی و بی خوابی. دروغ چرا؟ می ترسم بخوابم و وقتی بیدار شده باشم مادر مرده باشد. آخر مادر را آورده ام پیش خودم. حتما خل بوده ام که از نگهداری یک سالمند اینقدر می ترسم. آنقدر این چند روز حرف شنیدم از پدر و مادرم که دلم می خواست خودم را در سطل زباله بیندازم. چون من گفتم نه. من نمی توانم....