-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:15
هیجان ! احسان عبدی پور کارگاه گذاشته بود همین دوساعت پیش ، همین طور که فیله هایی که توی ماست چکیده خوابونده بودم را توی ماهی تابه زیر و رو می کردم ، به حرفهایش گوش می دادم و کیف می کردم. این بچه دهه شصتی که هم سن و سال خودم باید باشد و بوشهری تمام عیار با حال که توی سرش دمام می زند، آنقدر قشنگ می نویسد و می خواند که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:14
شاید فردا صبح که از خواب بیدار شدم، حالم بهتر باشد. یک ساعتی می شود پریود شدم، من آدم خوبی نیستم، وقتی هم چشم نگویم و مثل رودخانه طغیان کنم اصلا هیچ وقت خوب نبوده ام. خوب بودن یعنی تسلیم و قانع و چشم گفتن و من اینجور نبوده و نیستم. گریه و بغضم از این است که گیر افتاده ام، نمی توانم خودم را از آدمها رها کنم. نمی توانم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:13
خواب و بیدار بودم. جهت ماه عوض شده بود. با یک ستاره روشن جلویش داشت از پنجره ام رد می شد. چشمام را باز کردم و می بستم. هی می رفت جلوتر. رفت و رفت که از قاب پنجره بیرون رفت. خواب بودم. انگار آسمان یک صفحه بزرگ خیلی نزدیک بود زیر پاهایم و می توانستم همه چیز را آنقدر بزرگ ببینم که بگویم چه هستند. روی کاغذ می نوشتم دو تا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:13
نوشتن کار سختی است که امروز و بقیه روزها می فهمم کار من نیست. اما استاد گفت این مرحله آخر است. رها کردن نوشتن مرحله آخر است. نوشتن داستان سختترین کار دنیاست. همه آدمها یک رمان دارند. نویسنده ها رمان دوم خود را می نویسند. ۱۴۰۰/۳/۱۰
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:12
من امروز در خانه نانا و لالا یکهو صدای زنگ موبایلم را از جایی دورتر شنیدم و بعد به گوشیم نگاه کردم زنگ نمی خورد. حتی نانا هم تعجب کرده بود که سوت بیل کیل فیلم محبوبم شنیده می شد اما از کجا؟ نکند کسی صدای من را ضبط کرده ؟ یک لحظه ترسیدم و یاد همه فیلمهای جاسوسی افتادم. انگار مسی زنگ موبایلم را وقتی زنگ خورده بود ضبط...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:10
بوی رنگ می پیچد توی دماغم. خوابم می آید. امروز به خاطر حالت اورژانسی پدر شین که رسیده به تست قلب و اکو برای شروع شیمی درمانی با بچه ها کلاس گذاشتیم .خسته که رسیدم دوچرخه دخترک را برداشتم بردم نزدیکترین دوچرخه سازی. یک پسر خیلی کوچک آنجا کار می کرد. کلاه ورزشی گذاشته بود سرش. پولیور پوشیده بود با یک شلوار جین که سر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 23:10
خواب باید بیاید اما خیال نمی گذارد خیال زنده ماندن تا فردا صبح خیال گفتن دوست دارم هزار باره رویای دیدن دوست داشتنت رویای باز کردن در به رویم و شنیدن صدایت که می گویی چقدر داغی. من داغم. من همیشه داغ بوده ام. داغ دوست داشتن داغ از دوری داغ از ندیدن داغ از درک لحظات قشنگ داغ از هر بار رد تماس آخ و فغان از خیال محال...
-
زیر این بار له شدم
جمعه 25 آذرماه سال 1401 07:32
صبح شده و کابوس دیشب تمام شده. میخواهم نفس بکشم نمیتوانم. احساس خفگی میکنم. احساس مرگ و پوچی. در این زندگی اتفاقی به این عجیبی برایم نیفتادهبود. هی تمام روزهای کوتاه عمر این ماجرا را بالا و پایین میکنم بهش فکر میکنم. چیزی به خاطر نمیآورم. کاش اشتباهاتم را بهم میگفتی که دیگر تکرارش نکنم. چه داغی گذاشتی روی دلم....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1401 00:49
سرم دارد منفجر میشود. سرم. دلم میخواهد بمیرم. اگر فردا صبح مرده باشم خیلی بهتر است. من توی سرم هزار تا سوال بیجواب است. که نمیتوانم هضمش کنم. کاش میفهمیدم. کاش باهام حرف میزدی و بهم میگفتی. چه اشتباه بزرگی کردهام.من بودنم اشتباه بوده است. بودنم. کاش نباشم. کاش دیگر نباشم.
-
بیتو
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1401 08:25
خواب دیدم امروز میخواهم ببینمت اما پیام اشتباه به کس دیگری دادهام. خواب دیدم دکتر رفتهام و در خیابانها سرگردان بودم. چشمانم میسوزد. دلم میخواهد باز بخوابم. دلم میخواست بیدار نمیشدم. خیلی دلم تنگ شده و نمیدانم باید چیکار کنم. باید بلند شوم و بروم کلاس. بعدش کاش میدیدمت. بعدش کاش قرار بود ببینمت. بعدش کاش قرار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:57
هوا سرد شده طوریکه وقتی رفتم روی پشت بام ژاکت پوشیدم اما باز هم سردم شد. هنوز بیدارم. دارم کتاب درمان شوپنهاور را گوش می دهم. نسیم خنکی می وزد. دلم برایت تنگ شده. نقاش آمده و بالا را بهم ریخته و چند روز دیگر هم من باید اتاقم را جمع کنم. مامان گیر داده وسایل اضافی را بیرون بریزم. خیلی وسایل مال زمان دانشجوییم است که یک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:57
پنجره را باز کردم و ماه کامل خودش بهم نشان داد. یکهو نفسم بند آمد. انگار تو هم همان لحظه داشتی به ماه نگاه می کردی. ماه کامل دیدن چه چیزی دارد که هر بار تکراری نمی شود؟ انگار به چیز تازه ای نگاه می کنی. انگار اولین بارت است. دیشب آنقدر ابری بود که لحظه ای ماه پیدا نبود. دیشب خیلی عجیب بود. هر لحظه صدایی بلند می شد و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:57
دیشب توی خواب انگار در اقیانوس بودم، سوار کشتی و دریا طوفانی بود. رعد و برق های پشت سر هم آسمان را روشن می کرد. از صدای بلند رعد و برق بیدار می شدم اما آنقدر خسته بودم که باز خوابم می برد. باران و تگرگ بی امان می بارید. پنجره اتاقم باز بود. شاید اگر تخت نزدیک پنجره بود خیس می شدم. هوا خنک و تمیز بود و حالا که صبح شده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:56
خوابم می آید. امروز چهار ساعت با نانا و لالا بودم چون جلسه مشورت با دکتر پدربزرگشان بود و من و کبی پیش بچه ها بودیم و مامانشان از صبح رفته بود بیمارستان. صبحانه هم با دوستان در پارک در آلاچیق با نان تازه که من گرفته بودم ، بسیار خوش گذشت. آنها با بچه ها ماندند در پارک و من رفتم سر کلاس. یکی از کلاس هایم تمام شد. باران...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:56
صبح قرار صبحانه گذاشته ایم، باید الان بخوابم تا صبح سرحال باشم و بعد از آن به کلاسهایم برسم. نسیم خنکی می وزد. ماه دارد به دایره شدن نزدیک می شود. انگار تابستان شده همه اش صدای کولر می آید. امروز برق نرفت. نزدیک بود یک ۲۰۶ سفید مودب عصبانی بهم بزند. از فرعی آمد. به من گفت با صدتا سرعت که در این خیابان نمی آیند؟ منم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:55
امروز سرکلاس داستانم را خواندم ، چند تا اشتباه داشتم، اینکه موقعیت داستان را تغییر دادم که باید دقیقا عین چیزی که تمرین بود می نوشتم. من آنها را از تله کابین خارج کرده بودم. یک چیزی که خوب نفهمیدم این بود که چیزهایی در دیالوگها گفتم که در داستان نگفته بودم. کلا امروز فهمیدم دیالوگ گویی کنتسب داستان معاصر نیست. در...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:55
من فراموش می کنم از اتفاقهای زندگیم درس بگیرم و اشتباه نکنم. و دوباره همان کار همان مهربانی همان ساده لوحی را تکرار نکنم، اما خوب فراموش می کنم و یاد می رود که آدمها هم فراموشکارند. دیشب آنقدر خسته بودم خوابم برد، پنج بیدار شده بودم و دیگر نخوابیده بودم. زن ح از مردن شوهرش دارد بی تابی می کند. شوهری که نمی گذاشته آب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:54
باید بلند شوم بروم مسواک بزنم و بخوابم. صبح به موقع بیدار شوم و بروم بسوی کلاسهای این هفته. بروم سراغ ماجراهای تلخ و شیرین هفته جدید از ماه خرداد سال ۱۴۰۰. وقتی هیچ نشانه ای از تو نیست، به هر چیزی چنگ می زنم. می روم توی گوگل مپ و میام خانه ت را پیدا می کنم. می پیچم توی کوچه ت روبه کوه های بلند پر برف. اینجا هوا خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:53
یک ساعت مانده به غروب حالم بهم ریخت. درونم آشوب وحشتناکی شده و هنوز در دلم رخت می شورند. باجناق دایی م چند روزی بود در بیمارستان بستری بود و دیگر ریه هایش از دست رفته بودند، با خانمش در مدرسه همکار بودم. یعنی خواهر زنداییم. خانم سرزنده و جوانی که همیشه از دست پخت شوهرش تعریف می کرد، خیلی خوشحال بود و رضایت و شادی را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:53
از صبح دور خودم می چرخم و اگر مامانم اینجا بود کلی بهم حرف می زد این چه مدل کار کردن است، ظرفها را در ماشین چیدم. شوشو جارو زده، بالکن را شسته، ماشین را تمیز کرده جارو زده، من لوبیاپلو و قورمه سبزی برای روزهای نبودنم و فیله مرغ سوخاری برای ناهار امروز پخته ام. برای صبحانه نان تست درست کرده ام و شوشو نان تازه خریده و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:52
زن مستاصل اشک هایش را پاک کرد، تومور در بیشتر قسمتهای بدن پدرش پخش شده، من ایستاده ام و زبانم بند آمده، بچه ها دارند با لگو بازی می کنند و می سازند و حواسشان به ما نیست. زن ترسیده، می ترسد پدرش بمیرد. باید زودتر شیمی درمانی را شروع کنند. من این جور مواقع نمی دانم چه بگویم. دلم هری می ریزد. بوی مرگ که می پیچد توی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:52
پروانه مانده بود توی ظرفی که پیله کرده بود، در ظرف را باز کردم که برود و بپرد. اما مانده بود. سفید و زیبا . دوباره که بهش سر زدم سر جایش نبود. افتاده بود کف ظرف. انگار مرده بود. ۱۴۰۰/۲/۳۰
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:51
هامارتیای من چیه؟ هامارتیا یعنی خطای قهرمان. من پرتاگونیستم. من چیزی که دیده می شوم از بیرون یک آدم تقریبا خوب هستم. حرف گوش کن و مادری فداکار مثلا و معلمی نمونه و تسهیلگری که هر روز در پی بهتر شدن است. اما هامارتیای من چیه؟ همان دوست داشتنی که هیچ گونه نمی توانم کنار بگذارم. پرتاگونیست بودنم را زیر سوال می برد و به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:50
سعی کردم زودترین حالت ممکن به دکتر برسم اما یک نفر از قبل اسمش توسط منشی نوشته شده بود ، و من نفر سوم شدم، داشتم به درمان شوپنهاور گوش می دادم، که آقایی که کنار خانم حامله ای نشسته بود ، آمد جلویم و گفت شما فلانی هستید؟ هدفونها را در آوردم. گفت خانم من حالش خوب نیست میشه نوبت شما بره ویزیت بشه؟ گفتم آخه من هم کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 20:49
خسته ام. کف پاهایم ذق ذق می کنند. صبح که بیدار شدم دوش گرفتم. موهایم را سشوار کشیدم. از وقتی موهایم را کوتاه کرده ام خیلی راحت خشک و صاف می شوند. بعد روسریم را انداختم سرم و رفتم سر کلاس آنلاین . آخرین کلاس آنلاینم بود. بعد رفتم کلاس خانه مردم. از عید تا حالا ندیده بودمشان. زنگ خانه شان را فراموش کرده بودم. توی کوچه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 09:51
امروز من و نانا و بودیم و کسی که می آید خانه شان تمیزکاری. من برای نانا از آن پاپسیکل ها بردم که شبیه بستنی بود. نانا از خواب بیدار شده بود و مامانش رفته بود خانه عمه اش برای تسلی خاطر خودش به خاطر تصادف پسرعمه جوانش و فوتش در امریکا. من بودم و نانا و نسی جون. او همه خانه را تمیز کرده بود و برایم چای دارچین ریخت با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 09:50
تا صبح عین مرغ پر کنده تا وقتی ام که خیالم راحت شود خوبی. از بس که هر روز خبرهای ناگوار و ناگهانی می شنوم از اقوام و دوستان و نزدیکان ، باید هر روز خیالم راحت شود که خوبی . نشانه ای بفرست. از خودت بهم خبر بده. دم غروب رفتم توی کوچه بعد از کلاس داستان نویسی. یکهو ماه آم به چشمم و داشت به نیمه نزدیک می شد. چقدر براق و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 09:50
اینجا جای دنج و امن من است. نشسته بودیم روبه روی بهار و چهل سالگی من با ظرفهای خوراک بامیه خوشمزه که تو درست کرده بودی. لحظات را نفس می کشیدیم و به ابرها زل می زدیم و تو گفتی تازه برفها آب شده اند. صدای بلبل ها و دیگر پرندگان می آمدند بین کلماتمان و سکوت را پر می کردند. ما خوشبختیم چون همدیگر را بدون حرف زدن و توضیح...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 09:49
دیروز نزدیک قنادی، در بلوار که می خورد به خانه های سعادت آباد که دوسال پیش توی برف گیر کرده بودم در آن سرازیری ، چند تا خیابان بالاتر از قنادی ، یک پسر جوان سوار موتور که روی دماغش چسب زده بود و یک کلاه کپ سرش گذاشته بود، ته ریش داشت و لباس تیره به تنش بود، یک دختر را بغل زده بود و تند تند می بوسید. انگار صدای بوسه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1401 09:49
منتظر فرصتم که تو باهام حرف بزنی، از همان حرفها که هر بار که باهام حرف می زنی قولش را می دهی، باران شدت گرفته، آنقدر زیاد که بی خوابم کرده، خسته ام و زانوهایم خالی می شوند و درد دارند. صدایت را گوش دادم، صدایی که ازم تعریف می کند. صدایی که پر از شادی و انرژی است. امروز هی می خواستم به بچه ها بگویم امواج در فضا هستند و...