-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 23:14
یکی دیگر از زنان تاثیرگذار زندگیم امروز چهل ساله می شود. همکلاسی که از هفده سالگی باهاش دوست شدم و تا امروز با هم دوست ماندیم. دور و نزدیک. وقتی که اینجا بود و خرداد که بیاید دوازده ساله که همدیگر را ندیده ایم. اما در این مدت از هفده سالگی ما داستان های زیادی را با هم از سر گذراندیم و من وقتی با مرمر دوست شدم معنی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 23:11
دلم می خواست روی چمن ها بمانم. رو به روی آسمان آبی پهن که بالای سرم بود. بهترین قسمت امروز ، بهترین لحظه که داشتم درباره لحظه حرف می زدم. همین جای دوست داشتنی. چقدر دلم می خواست حرف بزنم. اما حرف زدن کار را خراب می کند، مگر نه؟ سکوت کرده بودیم و به پرواز پرنده ها نگاه می کردیم که خط می انداختند روی ابرهای بالای سرمان....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 23:11
عصر بعد از ناهار بیهوش شدم. چطور می شود در هوا گردی پخش باشد که صداها را نشنوی و بعد هم چشمانت بسته شوند و مغزت خاموش شود و دیگر به چیزی فکر نکنی؟ دقیقا برای من اینطور شد که وقتی بیدار شدم نزدیک به هفت عصر بود و داشت شب می شد. دیگر نتوانستم بروم پیاده روی روی پشت بام چون مشقهای دخترک دقیقا تا ساعت نه شب طول کشید که آن...
-
۲
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 23:09
بله همین بود و دیگر نیست... ۲. یکهو صدا قطع شد و دیگر کسی به در نمی کوبید.دختر دم در خشکش زد. یک پاکت نامه از زیر لنگه در چوبی افتاد. اولش ترسید. دوید در را باز کرد و این طرف و آن طرف را دید اما کسی نبود. کاغذ را برداشت. دوید همان کنج خلوت خودش ،همانجا که قالی می بافد. پاکت را چسباند به سینه اش. یعنی برای من نوشته و...
-
۱
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 23:06
بله همین بود و دیگر نیست... ۱. دختر نشسته بود پشت دار قالی، نقشه جلوی چشمش بود. رنگ ها معلوم بود. تند تند شانه اش را کوفت روی رج ها. خامه ها بالای سرش آویزان بودند. از هر کدام که می خواست با قلابش می برید می انداخت زیر تارها و می بافت. رنگها را در سرش تکرار می شد. حالا رسیده بود به رنگ تیره زمینه. و تکرار می شد. سر...
-
دلرحم باش
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 20:53
یکی از عکسهایت را صبح برداشتم، آنقدر که دلم تنگ شده بود. باورم نمیشد، صدا و تصویرت را به این زودی فراموش کنم. مدل حرف زدنت ، مدل دوست داشتنت. صبح که توانستم عکست را ذخیره کنم خوشبخت بودم با اینکه داشتم گریه میکردم. و نمیتوانستم خوب حرف بزنم. دلم پر از غم بود. پر از دلهره. میخواستم بگویم تو رو خدا من را از خودت...
-
محرو م دلشکسته
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 20:43
تنها چیزی که آرامم میکرد، دیدن ماه کوچک بود. که بهم لطف کرد و شال و کلاه کرد. منم اشک ریختم و ماکارونی پختم. نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. آمدنش حال و هوایم را عوض کرد. من را بی دلیل و با دلیل خنداند . با هم حرف زدیم..دربارهی نوشتنم که من را به دردسر میاندازد. الان چرا بعد از آن همه حرف ، دلم گرفته؟ چون از تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:23
دخترک گفت آب و بیدار شدم برایش آب ببرم، زمان گذشته و ساعت موبایلم خودش رفته به ساعت جدید. حالا زمان انگار در حال دویدن است. در نیمه اول سال بیشتر می دود و من دونده تر از قبل. خوابم نبرد رفتم آسمان را دیدم ، تا حالا آسمان پنجره خانه ام را خوب ندیده ام. اما الان چند ستاره در سکوت شب پیدا کردم و ابری نبود. نمی دانم ماه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:23
آمده ام در اتاق نشسته ام در تاریکی، خسته ام. اولین روز سال ، بعد از مدتها از قوم شوهر پذیرایی کردم. دروغ چرا بهم خوش گذشت و کلی عیدی گرفتم. اما حالا که تقریبا خانه به حالت قبل برگشته دلم سکوت و آرامش می خواهد. برای بچه هایی که معلمشان بودم ویس تبریک سال نو فرستادم. برای همکاران و رییسان و کوچک و بزرگ. من هیچ وقت بزرگ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:22
شادم، وقتی به دیگران زنگ می زنم و سال جدید را تبریک می گویم. از بالا تا پایین دایی ها و خاله ها. عموها و عمه ها. بعد دیدن مادربزرگم می روم با یک دسته گل میخک ، او من را به خاطر نمی آورد و کلمه ای حرف نمی زند ، فقط سر تکان می دهد با هر جمله ای که می گویم. تا لحظه تحویل سال در حال تمیزکاریم، حمام را می سابم و وقتی می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:22
بهترین لحظه منی بین تاریکی و روشنایی آن لحظه که رگه های نور می دود توی دل ستاره های شب آن لحظه که صدای پرنده ها دل آسمان را می شکافد آن لحظه که خورشید از پشت کوه سربر می آورد آن لحظه که غنچه ای باز می شود آن لحظه که آغاز سال نو است آن لحظه که آغاز تپیدن قلب من است با شنیدن کلمه هایت بهترین لحظه ام بمان آخرین لحظه های...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:21
پاورچین پاورچین همه چیز نو می شود همچون نور که آرام آرام از لای درز پنجره ها روز نو می پاشد همچون نفس باد صبا که دم و بازدم ریه های زمین می شوند همچون پرنده ها که مژده ای دل که مسیحا نفسی می خوانند همچون قلب من که از تپش بهار ،خواب ندارد همچون آسمان که لکه ای ابر ندارد همچون درختان که رقص شکوفه هایشان اوج زیبایی است و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:20
کتاب های صوتی زیادی گوش دادم، چندین سریال خوب دیدم و فیلم های قشنگی تماشا کردم و چند کتاب هم خواندم. و شروع کردم به نوشتن جدی. یک دندان کشیدم و یک دندان ایمپلنت کردم. تغییرات هورمونی شدیدی داشتم که الان کنترل شده. سعی کردم از خودم مراقبت کنم. اینها برای شواف نیست، صرفا برای یادآوری نعمتهای زیادی که امسال برایم داشت ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:20
هیجان دارم. همیشه موقع سال تحویل هیجان داشتم. فکر می کنم بعدش چه اتفاق هیجان انگیزی می افتد؟ مثلا زندگیم تغییر می کند یکهو!؟ یا خودم عوض می شوم ! یک آدم متفاوت می شوم انگار. اما بعد از گذشت کمتر از چند دقیقه همانم. همه چیز همان است. آدمها، مکان، و هر چه که با من است. چرخش زمین جوری در دلم هیجان می اندازد که اول بهار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:17
دراز شده ام روی کاناپه آبی، خسته ام. می خواهم یکی از سریال های آبکی این روزها را ببینم ، قبلش هم چند صفحه از کتاب تازه محمد طلوعی-نویسنده محبوبم- را خواندم و کیف کردم .هر چه ملافه و روبالشتی مربوط به تخت و لباس ها را شستم و پهن کردم، برای دخترک همبرگر که خیلی هم گرد نبود درست کردم که یک چهارمش را خورد. مرد خانه هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:16
از امروز چهل ساله شدی؛ دلت غش و ضعف رفته بود برای صدای بچه ها که یکی یکی بهت تولدت را تبریک گفته بودند، نوشته بودی قشنگترین و خوشحالترین تولد عمرت بوده. همه برای صدایت که نقش های قصه را گفته بودی ، هلاک بودند. صدای قوبارغابه جان، خارپشت گیاه شناس، بچه خرگوشا، صدای لاک پشت ساعت ساز ... همه دلشان می خواست صورت ماهت را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:15
کلاسهایم امروز نفسهای آخرش را کشید، با نانا خداحافظی کردم و برایم بوس های هواییش را در آسانسور فرستاد. و آن پسرهای شیطان وسط راهرو فریاد می زدند دوستت داریم. چشمهایم را دادم به شکوفه ها و غروب مه آلود و ناواضح شهر. خودم را رساندم به دندانپزشکی و به خودم جایزه دادم. به آکواریم مطب زل زدم تا نوبتم برسد. دکتر دانه دانه...
-
یک
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:12
«تو این فکر بودم که با هر بهونه یه بار آسمونو بیارم به خونه حواسم نبود که به تو فکر کردن خود آسمونه» از نردبان کوتاه بالا رفت و رسید به پشت بام خانه بغلی. خانه ها کنار هم کنار هم چیده شده بودند و روبه رو کوه ها پیدا بود. با سنگ کوچکی زد به شیشه در پشت بام خانه، انگار علامتی کوچک باشد. سه بار. خودش را رساند پشت بام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:11
علم می گوید: عصبشناسان دریافتند که حافظه تنها در یک گروه از سلولها تولید نمیشود بلکه در جریانی گردشی در بین چند گروه از سلولها تولید میشود. در این مدار البته تعدادی از نواحی مغزی درگیر میشوند که سلولهای اینگرام در نهایت سبب تثبیت و ایجاد خاطره ویژه میشوند. همچنین میزان سیگنال ایجاد شده در این سلولها سبب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:11
درخت انجیر همانی که دیدی از لای دیوار و در سبز شده بود، منم. می دانم که بیرون زدن از تنگترین جاها، چقدر سخت است. می دانم که ریشه دواندن در دل سنگهای سخت چقدر نشدنی است. می دانم سبز شدن و سبز ماندن در میان جماعتی که در میان آب هم می گندند، چقدر دلنشین و قشنگ است. شاخه را تو دیدی، بیرون کشیدی از دل دیوارها و دیدنی کردی،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:10
«دیروز حسابی باران بارید، برفهای کوهستان آب شد. امروز دوباره کوهستان سفید شده است.» برای من شعری است که هزار بار از صبح خوانده ام. اسفند۹۹
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:08
تا برسم به خانه و از خیل عظیم ماشین ها جان بدر ببرم ، هوا آنقدر تاریک شده انگار هزار ساعت از غروب خورشید می گذرد. تا رسیدم ، تمام لباسها را در می آورم و همه را عوض می کنم، سینه هایم را می شورم، بوی ژل سونوگرافی روی تنم زنده می شود، خوب همه جا را می شورم و خشک می کنم و سوتین و بلوز تمیز می پوشم. امشب از داشتن دو جزیره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:07
نشسته ام بیخیال و دارم سریال می بینم، هر سریالی که تلویزیون دارد. هر چه که باشد. که حواسم پرت باشد. حواسم پرت دختری می شود که قرار است پدرش برود بالای دار چون مواد از توی ماشینش پیدا شده و او دارد سعی می کند به همه ثابت کند که اشتباه شده، برای خودم تخمه ژاپنی ریخته ام کف بشقاب که خیلی هم نشود. یاد مامان شاگردم می افتم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 19:07
یک. ساعت شش صبح ماساژت بدم؟ نه حوصله داری؟ نه و بعد می خوابد. می ترسم. از اینکه بهم دست بزند و تو نباشی می ترسم. دو. سه نیمه شب قرصی که می خورم را سرچ کردم، مفنامیک اسید است نه فولیک اسید. مفنامیک برای قطع خونریزی است. فکر می کنم آخرینش را باید الان ساعت سه بخورم و دیگر نخورم چون خونریزی قطع شده و تقریبا یک لکه شده....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:52
کار خوبی که امروز انجام دادم، تمام کردن داستان «جنگجوی عشق »نوشته «گلنن دویل ملتن »بود. فایل های صوتی اش را گوش دادم. زنی که تمام زندگیش را بدون سانسور می نویسد. رفتن به آسایشگاه روانی، خیانت شوهرش، افسردگی گاه و بیگاهش، و خودش که از سکس خوشش می آید. وقتی یک نفر بتواند خودش را راحت بنویسد، چه اتفاقی می افتد؟ گلنن می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:51
منتظرم ساعت نه شود و قرص زرد رنگ را فرو بدهم، یک بطری آب معدنی گذاشته ام کنار دستم که به حرف دکتر گوش کرده باشم. آب را یک نفس می خورم. امروز، روز بایدهاست. روزی که من باید های زیادی را برای خودم تعریف می کنم؛ اگر بخواهم که خوب باشم. اگر بخواهم پیر نشوم؟ امروز شنیدم که دارم پیر می شوم. امروز شنیدم که یائسگی نزدیک است....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:50
طلوع کردی از دشت ها و کوه ها و ابرهای سفید قلمبه اسفند طلوع کردی از ازدحام شهرها. طلوع کردی و لبهام روی لبهایت بود ، طلوع کردی و چشمانم روی دریای چشمانت شنا می کرد طلوع کردی و قلبم روی قلبت ضرب گرفته بود. طلوع کردی و موج موهام لابه لای انگشتات گیر کرده بود. طلوع کردی و تنم در تنت ذوب شد. طلوع کردی طلوع کردی و غروبی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:50
اولش سوال می پرسد و نگران نگاهم می کند : چیکار کردی که خونریزیت بند نمی آد؟؟ من کاری نکردم. بهش نمی گویم کیست دارم. بعد مامان با خنده می گوید ندادی بخوره حالا باید بندازی جلوی گرگها. اولش متوجه نمی شوم چه می گوید. بعد به حالت انتقادی می گوید باید نمازهاتو بخونی، دیگه ده رو تموم شده، برو غسل کن. سرم می خواهد گیج برود....
-
چهار
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:49
چهار. مرد بدجنس نبود. از همان ابتدا هم گفته بود. این اولین و آخر دیدار ماست. زن می دانست اما می خواست هر طور شده این را باور نکند. نمی شد با هم باشند. نمی شد تا آخر با هم بمانند. مرد کس دیگری را دوست داشت. زن چند سال بعد شنید از همان کسی هم که دوست داشته جدا شده و بعد با کسی که بهتر از زن بوده لابد، شادتر بوده لابد و...
-
سه
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:48
سه. جلوتر نرفتند. انگار پایین تنه برایشان هنوز تابو بود. همینقدر برای زن کافی بود. نیرو گرفته بود بخندد و حرف بزند. مرد بهش نگاه می کرد و صدایش آهنگ قشنگی داشت. باید بر می گشتند. زن رفته بود لبه استخر ایستاده بود و انگار باز صدای خنده های ویرجینیا را می شنید وقتی شبها در کنار صاحب عمارت مست می کرد. همه زن ها ویرجینیا...