-
خفگی
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1400 18:19
بعد از مدتها قورمه سبزی بار گذاشتم و حالا که جا افتاده ، دلم برایش رفت. انگار بالاخره دارم یاد می گیرم. اندازه ها و مزه ها را می فهمم. برای من مهم است. داستانهایی که نوشته بودم یکی یکی فرستادم . و حالا دوباره برای مجله می خواهم یک تصویر نوشت بنویسم. یک ساعتی می شود یک صفحه ورد باز کرده ام. هم دارم به قسمت 38 گوش می...
-
آداب نزدیک شدن بهار
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1400 23:16
از فردا می روم به دنبال تکاندن خانه، پارسال هم خیلی تمیز نکردم اما امسال قرار شد کسی بیاید کمکم. برای همین خوشحالم که همه جا مرتب خواهد شد. یعنی امیدوارم. دو نفر از صبح جمعه می آیند و خدا کند کاری نماند. یعنی من حال انجام دادن هیچ کاری ندارم ، آنقدر که خسته ام. اما می دانم که نمی توانم تحمل کنم و پا به پای هر دو کار...
-
عکس العمل
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1400 20:45
امروز فهمیدم یک از دوستانم ، دخترم را بلاک کرده. ماجرای خنده دار و بچه گانه ای بود که من امروز متوجه شدم و شاید کمی هم ناراحت شدم و حتی تصمیم گرفتم دیگر درباره اش حرف نزنم و ادامه اش ندهم. بچه ها با هم حرف زده بودند. بچه من و بچه او. چند سال است دوستند. و معمولا تصویری با هم حرف می زدند. مثل اینکه یکبار با هم دعوا...
-
شما که قدت بلندتره
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1400 22:20
دیشب که تاصبح باران آمد و زمین حال آمد و صبح که بعد از خوابی راحت بعد از مدتها بیدار شدم همه جا مه گرفته بود. هوا هوای بهاری بود که در راه است. هوای خوبی که دلم می خواست باد بپیچد لای موهایم. امروز با اتفاقات عجیب و غریبش و خنده دارش رکورد زد. در طول این دوسال کلاسهای خصوصی بامزه ترین اتفاق ها برایم افتاد. و البته...
-
جرعه ای خواب
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1400 23:31
دل می خواهد یک دل سیر بخوابم. یک شب تا خود صبح بدون اینکه از خواب بپرم. بدون اینکه بخوابم به موضوعی فکر کنم. می خواهم بخوابم. جرعه ای خواب سیر و خوش لطفا.
-
قصیده گاو سفید
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1400 06:41
دیشب فیلم قصیده گاو سفید ساخته مریم مقدم و بهتاش صناعی ها را به دلیل ندادن مجوز اکران ، در تلگرام دیدم. خیلی فیلم دردناک و تاثیرگذاری بود. مرثیه زندگی زنی که به دست سیستم قضایی ناکارآمد ، دچار تغییر و درد می شود. به نظرم این فیلم دارای یکی از شجاعانه ترین سکانس های سینمای بعد از انقلاب است. وقتی زن روسری را بر می دارد...
-
قشنگترین روزهای سال : اسفند
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1400 00:11
ماه دوست داشتنی ام ، اسفند آمد. بالاخره داستانی که چند روز بدون وقفه رویش کار می کردم و تا آخرین لحظه ایمیلش کنم، داشتم ادیتش می کردم. اما حرفهای ا زممول شنیدم که فکر نمی کردم داستان 3665 کلمه ای من این همه حرف گفته باشد. این همه تفسیر و تحلیل ازش در بیاید. من یک خط را می گیرم و می نویسم. داستانها را یکی یکی به موضوع...
-
ضعیف
شنبه 30 بهمنماه سال 1400 12:45
منتظرم ازم بپرسی چرا؟ چرا این کارها را کردی؟ چرا ؟ منتظرم سوال کنی اما می دانم من عرضه جواب دادن ندارم. عرضه اینکه یک بار برای همیشه جلویت بایستم و همه حرفهایم را بزنم و بعد به قول خودت بنویسم پایان پیام. چرا در سکوت هم تو قدرتمندتری؟ چرا در مقابل تو من اینقدر ضعیفم ؟
-
لحظه شگرف دیدار
شنبه 30 بهمنماه سال 1400 06:51
بهم پیام دادی امروز ف را دیدی، بعد از چهارده سال، موقع رفتن به شهرش، برای جلسه آمده بوده َشَهرت. ما سه تایی چه روزگارانی داشتیم. چقدر خوش بودیم در دهه هشتاد و در انتهای دهه، شماها هر دو رفتید اروپا و من ماندم. برایت می نویسم کی بشود بنویسم بعد از این همه سال تو را دیدم. بالاخره تو را دیدم. و تو جواب دادی من مطمئنا ما...
-
لذت خوانده شدن
شنبه 30 بهمنماه سال 1400 01:18
شنیدن نظرات دیگران، جان دوباره بهم می دهد. چقدر لذت بخش است، چیزی که در تخیل و فکر تو بوده، توسط بقیه خوانده می شود و بقیه آن را مثل تو تصور می کنند و از خواندنش کیف می کنند. حس خوبی است.
-
یک آخیش بلند
جمعه 29 بهمنماه سال 1400 20:06
با همه حال بد و گیر کردن در کلمه ها و سردرگمی زیاد، غروب دلگیر جمعه و فشار بسیار از جانب محیط خانه ، وقتی شماره دوم مجله دیجیتال شبگیر بیرون آمد خیلی خوشحال شدم و تاثیر زیادی در حال و روحیه ام داشت. داستانم تمام شده اما جزییاتی از آن باقی مانده که حتما تا فردا تمام خواهد شد. حالم خوب است. پیج مجله در اینستاگرام :...
-
بی انتها
جمعه 29 بهمنماه سال 1400 14:57
داستانم به انتها نمی رسد. داستان، من را تمام کرد اما خودش تمام نشد.
-
بیهودگی
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1400 04:29
بیدارشدم، باز گریه کردم. سرم درد گرفته. و قلبم فشرده تر و مچاله تر از قبل شده. می خواهم لب تاپ را روشن کنم و بنویسم اما توان ندارم. نمی توانم فکرم را جمع کنم و ادامه داستان هایم را بنویسم و کاملشان کنم و بفرستم. اصلا دلم نمی خواهد هیچ چیزی بنویسم. تمام جانم رفته. خسته ام از این همه بی پناهی. از این همه بی معرفتی . کاش...
-
مرهم
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1400 22:45
بعد از مدتها روی کاناپه آبی دراز کشیده ام، چراغهای خانه را کم کرده ام. دارم گریه می کنم. از حماقت خودم. از اینکه چرا نمی خواهم دست از حماقت بردارم. چرا خودم را اصلاح نمی کنم؟ چرا می گذارم آدمها بهم هر چه دلشان می خواهد بگویند؟ چرا می گذارم که مورد سواستفاده قرار بگیرم؟ این لحظه برایم سخت آمد. اگر کسی بهم بگوید متوهم...
-
رهاش کن
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1400 04:56
بهم پیام داد و حالم را پرسید. و گفت به غیر از نوشتن چه؟ خیلی خوشحال شدم که باهام حرف زد . فکر کرده بودم دیگر اصلا حرفی نخواهد زد. حالش باز خوب نبود. هنوز خوب نشده بود. افسردگی جور عجیبی است. جوری که آدم به هیچ چیز قشنگی میل ندارد. نه اینکه خوشش نیاید اما تاریک است. دستش نمی رود چراغ را روشن کند تا از این تاریکی بیرون...
-
تنیدن
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1400 12:22
زن آبیاری می خواهد. من این جمله ات را به تازگی فهمیدم. اگر کارهای لذت بخش مثل کتاب خواندن و فیلم دیدن و نوشتن -برای من- هر روز کمی خوشحالم کند و در بدنم آرامش ایجاد کند، خیلی خوب است اما کافی نیست. تا وقتی زن خودش را دوست دارد و به تنش به مثابه یک جسم مقدس نگاه کند ، آبیاری لازم دارد. آبیاری مردانه. حالا شاید کسی که...
-
عمری گشتی همچون کشتی/ اندر دریا بنشین بنشین
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1400 03:41
بی خواب شده ام. می نویسم. چیز جذابی از کار در نیامده اما می تواند پیش نویس چیز دیگری باشد. می شود در لابه لای جملات دیگری از آن بهره برد. چرا در هر حالتی که هستم به نوشتن فکر می کنم؟ چرا اینطور شده ام؟ انگار ذهنم نیم تواند از کلمه ها دست بردارد. می نویسم و پاک می کنم. به موسیقی که تکرار می شود گوش می دهم. فردا ساعت نه...
-
ابتدا کلمه بود
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1400 22:54
می خواهم بخوابم و نصف شب بیدار شوم و بنویسم. امشب معجزه می خواهم و معجزه می کنم. می دانم.
-
سرخوشی
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1400 11:39
چقدر خوب است که تعطیلم و نشسته ام پای لب تاپ. دیشب خیلی کم خوابیدم و صبح هم از ساعت شش بیدارم. چشمانم خسته است اما امروز روز آزادسازی کلمات است. من می دانم. کلمه ها را یکی یکی از قفس در می آورم و پرشان می دهم به سمت آسمان آبی صفحه خالی. دخترک نشسته روی تخت و دارد نامه های فلیکس را می خواند. می دانی چه اتفاقی افتاد؟ به...
-
تغییرنام
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1400 10:20
چه کار سختی است وقتی می خواهی داستان لو نرود اسم شخصیتها را عوض کنی؟ نمی شود. به جانم نمی نشیند. دوستش ندارم. انتخاب اسم سختترین کار دنیاست.
-
کلمه ها جان منند
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1400 08:38
دیشب نوشتم. یک نفس و بدون وقفه. وقتی داستانی را اینطور تمام می کنم حال بهتری دارم. حالم خوب است چون نوشته ام. دیشب دخترک موقع نوشتن هی سوال می پرسید چرا می نویسی؟ تا حالا چند تا داستان نوشته ای؟ چند خط مانده که داستانت تمام شود؟ تا کی وقت داری؟ برایش جالب شده و البته هم خیلی دوست ندارد که پای لب تاپ باشم. صبح شده و من...
-
نون ِ نوشتن
شنبه 23 بهمنماه سال 1400 22:18
نمی توانم بنویسم. انگار هر چه زمان کمتر می شود، من چیزی برای نوشتن ندارم. تا بیایم بنویسم همه کلمه ها برایم بی معنی و زشت می شوند. نمی دانم چرا اینطور شده ام؟ هر چه می نویسم خوب نیست. باز شروع می کنم اما باز نصفه نیمه می ماند.
-
برنده شدن خوب چیزی است
شنبه 23 بهمنماه سال 1400 00:53
دیدی فرشته حسینی وقتی جایزه گرفت ، چی گفت؟ -اینجا هنوز صدای کوفتی برنامه قطع نشده بود- خطاب به نوید ، این اول راهه. حتما از خوشحالی بردن جایزه دارند عشق بازی می کنند. بردن جایزه -حالا هر جایزه ای- خیلی خوب است. لذت بخش است. به جایزه های بزرگ فکرمیکنم. به جایزه کن اسکار جایزه ادبی نوبل چراکه نه باید بخواهم، باید درپی...
-
روزگار خوش
جمعه 22 بهمنماه سال 1400 22:41
امروز شال و کلاه کردیم و بعد از مدتها زدیم به دل جاده، در راه کتاب می خواندم و به دانه های برف نگاه می کردم که مثل پنبه های کوچک و نرم می باریدند. برای اولین بار رفتم در جاده جدید چالوس. چقدر دلم برای جاده چالوس تنگ شده بود. هوای گرم ماشین دلپذیربود. در کنار هم آرام گرفته بودیم. دخترک بیرون را تماشا می کرد، من کتاب می...
-
گیج و خراب
جمعه 22 بهمنماه سال 1400 06:43
ما را چه می شود؟ منتظریم بشنویم دوستت دارم اما وقتی می شنویم وحشت می کنیم. دهنمان تلخ می شود و دلمان می خواهد فرار کنیم. چرا همه چیز خراب می شود ؟ چرا همیشه منتظر دوست داشته شدن هستیم و وقتی دوست داشته می شویم از خودمان بدمان می آید؟ این چرخه ادامه دارد. تو کسی را دوست داری که او کس دیگری را دوست دارد و کسی تو را دوست...
-
لبالب از اندوه و غم
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1400 23:06
خانه بابا ماندم که فردا برویم جایی که برف باشد. این روزها که آخر شب می نشینم پشت لب تاپ کمر و گردنم درد می گیردتا چیزی بنویسم. اما چیز زیادی پیش نمی رود. امیدوارم زودتر این داستان نصفه نیمه تمام شود.همه اش فکر می کنم امروز چهارشنبه است یا پنج شنبه نیست و روز دیگری است. امروز نزدیک پل حافظ ، جلسه داشتم و روزگارم افتاد...
-
دو و نیم ساله ی من
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1400 00:32
شاگردم رفته خانه خاله مامانش و خاله مامانش ازش پرسیده: فسنجون دوست داری؟ ه ، دو و نیم ساله ، بهش گفته نه، من .... جون را دوست دارم. و نام من را برده است. امروز بعد از بازی رفت توی تشکش و به من اشاره کرد پتو را رویش بیندازم و بعد که کمرش را چند بار ماساژ دادم خوابش برد. نمی دانم چرا اینقدر دلم برایش غش می کند؟ آخ خدا.
-
شب نوشت
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1400 00:54
دندان فندق درآمده ، خیلی کوچک و نامحسوس. امشب فهمیدیم از بس که انگشتش را می کند دهانش و مخصوصا سمت چپ لثه اش می کشد. چیزی ننوشته ام و خودم را سرزنش می کنم . از فردا ده روز وقت دارم. و این خیلی وقت کمی برای نوشتن دو تا داستان است. بغض کمی مانده اما به همه غصه ها گفتم به درک و گور بابای همه شان. من نمیخواهم بیخودی...
-
شوربختی
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1400 21:25
حالم بهم می خورد وقتی که کسی من را به خاطر خودم دوست نداشته باشد. یا بدنم را بخواهد یا پول لازم داشته باشد.
-
روشنا
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1400 08:05
دیشب با گریه خوابیدم. هر کار می کردم خوابم نمی برد و انگار غمی عمیق و جانکاه هر لحظه در وجودم شعله ور می شد. هدفونم را گذاشته بودم و آهنگ گوش می دادم. اما باز هم خوابم نبرد. نزدیک دو هدفونم را بیرون آوردن و اشکهایم را پاک کردم و چشمانم را بستم و آرزوی خواب کردم. و خوابیدم. الان بیدار شدم که به نظر باز هم زود است و تا...