-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 14:56
مثل پیرزنها شدهام. هرجایی که میتوانم پول پس انداز میکنم. میدانم که راه سختی پیش رویم خواهد بود.
-
عباس معروفی
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 06:55
بگذار از غصه بنویسم. از غصه که نویسندهی محبوبم را کشت. این چند روز خیلی غمانگیز میگذرد. چون نویسندهای که باهاش بزرگ شذم و همهی کتابهایش را خواندم و در کلماتش غرق شدم و همیشه دلم میخوذست کثل او بنویسم و هر بار از کلماتش استفاده میکنم . ازش تقلید میکنم. آشفتگی و عاشقی را. او از بس که غصه خورد ، دیگر طاقت نیاورد....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 06:52
گوشم سوت میکشد و دلم تنگ شده. نمیتوانم بگویم دلم تنگ شده. من باید تا آخر عمر این بار تحمل ناپذیر هستی را به دوش بکشم. من که پر از کلمهام و هر شب و صبح مینوشتم. داستان پشت داستان. ماجرا پشت ماجرا و تمرین میکردم. حالا سکوت کردهام. تمرین سکوت. تمرین خودداری کردن از نوشتن هر چیزی. هر چیزی را که میبینم ننویسم. هر...
-
حسرت
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 06:40
من آدم بدی بودم. من آدم بدی هستم. من در دوستی کاری برای تو نکردم. و حالا غصه میخورم که چرا حالت بده. و نمیتونم همهچیز را به اول برگردانم. گفتی گند میزنی به اعصاب من. من ساکت شدم که دیگر اعصابت بهم نریزد نروی آمپول بزنی. من دیگر چیزی نمینویسم. دربارهی فیلم جولیتا بگویم که وقتی گوزن کنار قطار میدوید و زن مرد در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1401 21:25
صبح سر کلاس گوشه های دستم را کندم. الان فیلم جولیتا را دیدم. سر کلاس استاد گفت از روی سه تا داستان مونرو اقتباس شده و جایزه کن را برده که به نظرم قشنگ بود. با نامه نوشتن مفصل های داستانی را به صحنه تبدیل کرده بود.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1401 18:38
میخواهم صبحانه در تیفانی را ببینم ، نمیدام برای چندمین بار.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1401 16:32
توی کلاس حالم خوب بود. اما باز دوباره برگشتم به کابوس. نشستم در دندانپزشکی و میخوانم. کار دیگری ندارم. کاری که حالم را خوب کند. باید طاقت بیاورم.
-
فراموشی
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1401 09:51
روبهروی جایی ایستادهام که قبلا لابراتور بود، جایی که عکسها را ظاهر میکردیم، چقدر اینجا خاطره دارم. روی درش نوشته، سفال یک و دو. الان دم در آقای صالحی که قبلا در گروه کار میکرد را دیدم. فامیلی من را یادش رفته بود اما یادش بود که من صنایع بودم. چه روزهایی گذراندیم. چه ماجراهایی، چه عشقهایی. دلم تنگ و گرفته است....
-
بیکسی
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1401 06:46
من کسی را داشتم که حداقل فهمیده بود که چه روزگاری میگذرانم، اما حالا همان را ندارم. بیکسی خیلی بد است. تنهایی را میشود تحمل کرد. من همیشه تنها بودم. هیچوقت کسی حال و روزم را نفهمید. نفهمید در چه چاهی نفس میکشم. اما دیشب همان چند قطره امیدم هم پرید و رفت.
-
ازم فاصله بگیر
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1401 00:40
اشتباه کردم مثل همیشه. نمیدانم تا کی میخواهم اشتباه کنم. کی میخواهم بزرگ شوم و دیگر اشتباهاتم را تکرار نکنم. من که معذرت خواهی کرده بودم. چرا اینطوری شد؟ دارم از اول فکر میکنم چرا اینطوری شد؟ خودم لجبازی کردم. و ادامه دادم. اصلا برای من نوشته بودی خربزه خوردن و پای لرزش نشستن. چرا نفهمیدم. من قلبم تکه تکه شد.
-
پایان
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1401 00:16
سلام. میخواهم اینجا بنویسم. خواهش میکنم طاقت بیاور و دیگر فقط و فقط اینجا را نگه دار. اینجا روز مبادای من است. هربار که دلشکسته و خستهام میآیم اینجا. چه خوب که هستی. دخترک زانویش درد میکند و برایش کاستژ میدهم مثل خیلی شبها. بغلش میکنم و میبوسیدم. مثل خیلی روزها. به آسمان نگاه میکنم. یک ماه نیمه و با یک ستاره...
-
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم
یکشنبه 30 مردادماه سال 1401 05:49
میخواهم اینجا بنویسم که نوشتن برای من مثل نفس کشیدن هر لحظه و هر زمان جاری است. داستان مینویسم. و کمتر میخوانم. شاید یک دوره باز در کلاسهای استاد سال پیش شرکت کردم و همین از همین جالا بهم انگیزه داد برای نوشتنهای بیشتر و ساختن دنیاهای جدیدتر. شاید این باشد توشهی تابستانم. باز ببینم جه پیش میآید. حال روحیم هی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 تیرماه سال 1401 06:18
حالم خوب نیست. می خواهم خوب باشم. می خواهم که بنویسم. می خواهم قشنگترین داستان های دنیا را بنویسم اما نمی توانم. خیلی ناتوان شده ام. چیزی که در دلم است بی جان و ناتوانم می کند. نوشتن را ازم می گیرد.
-
بازگشت
سهشنبه 21 تیرماه سال 1401 07:06
باز برگشتم همین جا، همین جای عزیز خودم. با کوله باری از غم و تجربه و انگیزه تازه برای زندگی دوباره. باورت می شود بعد از شکست آدمی دوباره بخواهد زندگی کند؟ بهواهد ادامه بدهد؟ من هر بار زمین می خورم اما باز بلند می شوم. با قلبی پر از دوست داشتن این زندگی. این زندگی لعنتی.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 خردادماه سال 1401 05:38
من از تو می مردم تو زندگانی من بودی!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 خردادماه سال 1401 09:07
من منتظر زندگی موازیم. که عاشقم باشی. این همه عشق هیچ وقت از یک نفر ندیده بودم. این همه دوست داشتن خوب و امن. این همه دوستی. چرا اینقدر زود تمام شد؟ چرا
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خردادماه سال 1401 09:07
چقدر سخت است که بغض کنی و نتوانی حرف بزنی و نتوانی مثل بقیه آدمها زندگی کنی. نتوانی مثل آنها فکر کنی. همه چیز برایت سختتر می شود.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 خردادماه سال 1401 05:41
دلم مثل آوار ساختمان متروپل فرو ریخته ، زیر خاطره ها یکی یکی دارد جان می دهد چند تایی را نجات دادم از مرگ اما بقیه مدفون شده ام من زنی بی خاطره ام همان زنی که دیگر هیچ کسی را ندارد همان زنی که باید مرگ را زندگی کند هزاران باره .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1401 09:26
پارسال کیک خریدم و رفتم دم خانه اش، برق نبود. هر چه به در زدم کسی باز نکرد. تلفنش را دیگر جواب نداد. اس ام اس هایم. تا چند دقیقه قبلش داشتیم با هم حرف می زدیم و تولدش را تبریک گفتم. تلفن خانه شان را یادم نبود. هیچ شماره ای از مامانش نداشتم. گوشی آیفونم شارژش تمام شده بود. برگشتم خانه. کیک را خوردیم به این بهانه که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 خردادماه سال 1401 06:39
خیلی خسته ام اما این خستگی جان تنم است. دیروز شاگردهای کوچکم برایم تولد گرفتند. کاری که دوستان صمیمی و رفیقان قدیمی برایم نکرده بودند. از خوشحالی دلم می خواست اشک بریزم. این همه دوست داشته شدن از سرم زیادی بود انگار. دو جا و یک روز پشت سر هم. با کادو و کیک های خوشمزه و خوشگل.دلم می خواست از خوشی به همه بگویم که چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 خردادماه سال 1401 08:29
خرداد همیشه دلهره دارد. خاطرات خرداد پریشانم می کند. شاید امسال اینطور نبود. هان؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1401 23:29
اردی بهشت تمام شد. چه سخت دارد تمام می شود. هم قشنگ بود هم نبود.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1401 04:26
بیدارم. فهمیدم فردا تعطیلم و لپ تاپم نیست، ناراحت شدم. امروز می توانستم از صبح بنشینم و ادیت کنم. می توانم فردا از اول دوباره بنویسم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1401 10:49
اصلا برایم اهمیتی ندارد چه کسانی بهم تبریک نگفتند اما وقتی هیچ عکسی از تولد در اینستا نگذاشتم ، نشان داد در یاد و ذهن چه کسانی هستم. همین. و این مهم بود
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1401 23:31
تولدم بود و خوب بود.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1401 10:07
چه احساسی دارم؟ هیچ . و این خوب است.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1401 15:16
می دانم از هفته بعد روزهای سختی را آغاز خواهی کرد. منم برایت آرزوی خوبی و سلامتی کردم. برایم قلب قرمز فرستادی. نهایت توجه و محبتت بود. دیشب کمی ذوق داشتم . اما به خاطر دردهایی که یادآور روزهای سخت پارسالت است ، چیزی نگفتم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1401 12:33
دیروز در آرایشگاه وقتی دکلره روی سرم بود ، به این فکر می کردم دفعه پیش که موهایم را دکلره کردم نوشتم و برنده شدم. باز باید بنویسم و همیشه برنده باشم. مگر نه ؟
-
41 is loading ...
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1401 12:32
چند روز دیگر باید چهل سالگی عزیزم را تمام کنم و تن بسپارم به چهل و یک سالگی. دیگر از اینجا به بعد روی چهل سالگی متوقف می شوم. بزرگ می شوم اما بزرگ نمی شوم. چهل ساله ای می مانم با کوله باری از تجربه و اتفاق و ماجرا و قصه و داستان . که هر روز می توانم بنویسمشان. به آن ها دلخوش باشم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1401 06:25
دیروز از خستگی باز خوابم برد. فکر می کنم امروز هم خسته بشوم به نوعی دیگر. این دو هفته ازدی بهشت خیلی پر کار و پر رفت و آمد خواهم بود. اما قشنگ است مگر نه؟ این گلهای سفید و زرد را خوب تماشا می کنم و خاطره بو و رنگشان را در سرم نگه می دارم برای روزهای سرد زمستانی. چه بهاری است!! چه بهار دلتنگ اما قشنگی است.