-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:18
وقتی جای دیگری را میبینی در مکان و زمان دیگری قرار میگیری از بعدش قرار است درد بکشی. درد این نبودن در این مکان و زمان دیگر زندگی. در زمان حال دارم نفس میکشم و کیف می کنم. اما حالا که مزه دیگری از زندگی را چشیده ام مطمئنم از بعدش زندگی کردن از آنچه که بود برایم سختتر خواهد شد. دوشنبه ۱۴۰۰/۷/۲۶
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:18
وقتی هشت ساله ام بود در پارک گلمن خانه استانبول گم شدم. آن موقع استانبول جور دیگری بود. مزه نان باگتش را هیچ وقت فراموش نکردم. هنوز به خاطر دارم که دو طرف مغازه بود و از وسطش که مثل خیابان بود راه می رفتیم که یک خواننده زن برنامه داشت. به سمت صدا رفتیم. پر از نیمکت بود که رویش ایستاده بودند و من محو تماشا شده بودم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:17
صدای اذان مغرب می آید. قرارمان ساعت هفت و نیم توی لابی هتل است. من اصلا خوابم نبرد. بقیه خوابیده اند. امیدوارم شب خوابم ببرد. صبح موقع صبحانه کافی نخوردم از ترس نخوابیدن. حتی حالا که دلم می خواهد و هتل برایمان گذاشته باز هم مقاومت می کنم و نمی خورم. ولی یک لاته استارباکس و یک بستنی مک دونالد و یک شیرینی از حفیظ مصطفی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:17
می خواستم چیزی در مورد بابام بنویسم. اینکه این چند روز همه اش فکر میکنم با اینکه من می دانم چقدر پول توی حساب بانکیش هست اما هفتاد میلیون بابت سفرمان پول داده و چقدر هم دلار خریده و باز به همه ما داده که بتوانیم خرج کنیم. و بعد با اینکه من امروز خرید نرفته بودم باز برای من و دخترم خرید کرده بود. من باید برای این پدر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:17
دیشب دوبار زنی را با تل گل های سفید ریز طبیعی که روی سرش دایره وار گذاشته بود ، دیدم. یکبار در ابتدای خیابان جمهوری آنجا که به استقلال می رسد لابد، آنقدر هیجان زده بودم از زرق و برق مغازه ها و شلوغی که بعد از دوسال به چشمهایم می آمد، دقیق یادم نمانده ، اما خوب یادم هست موهای زن لخت و صاف ریخته بود روی شانه هایش ،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:16
دهه هشتاد (دقیق یادم نیست ، فکر می کنم ۸۵یا ۸۶بود) رفتم نمایشگاه کتاب و از اورهان پاموک امضا گرفتم و کتابش را برایم با خوشحالی امضا کرد. کتاب را دادم به پسرخاله ام بخواند. همان که سال نود یکهو بیخبر گذاشت رفت استرالیا با کشتی و کتاب را نمی دانم چکار کرد. وقتی کتاب استانبول پاموک را می خواندم همش با خودم خیابانها،خانه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 03:16
دلم می خواهد حرف بزنم اما خوابم می آید و سرم خیلی درد گرفته از بادهای شدیدی که توی میدان تکسیم توی سرم می دوید. اما با مردم شهر راه می رفتم و دست می کشیدم روی تنهایی خودم و هی می گفتم اگر زندگی اینجا اینگونه است ؟ پس ما تا الان چه می کردیم! رنگ و شادی در خیابانهای شهر شلوغ همسایه ، با آدمهای رنگارنگ از هر جای دنیا، در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:41
به همه شماهایی که اینجایید زنگ زدم و هر کدام با شادی و خوشحالی های منحصر به خودتان باهام شادی کردید، و بهم گفتید بهت خوش بگذرد. آنقدر بهم چسبید صدای تک تکتان که حد نداشت. فقط یک نفر ماند که می دانم، شاید حالش آنقدر خوب نیست که با من شادی کند، اما من تمام سعی ام را میکنم که شادی به همه سرایت کند. کاش صدایت را می شنیدم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:40
الان راه افتادیم سمت خانه به همراه بادیگارد همواره مومن ، حضرت والا همان مردخانه. ماشین بنزین ندارد. اتوبانها پر از ماشین و ترافیک و من فرصت پیدا کردم کمی بنویسم. نمی دانم چه بنویسم، لیست وسایلی که می خواهم بردارم، پاسپورت هایمان، دلارهایی که باز هم بابا بهم داده را گذاشتم توی کیف کوچک که بندازم گردنم، چون یکی از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:40
احتیاج دارم به تنهایی برای اینکه تلفنهای بی وقفه و اعتراضها و ناراحتی اش را فراموش کنم. تلفنم را خاموش کردم از وقتی فهمیده ، میخواهد تاریخ انقضای پاسپورتش را تغییر بدهد، می خواهد پاسپورتی که از خرداد باطل شده را تقصیر من بیندازد. چندبار میخواست که برود و عوضش کند، تنبلی کرده. میخواهد بگوید من میدانستم و نکردم. من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:38
بابا اسپانسر همه ما شد. امروز برای همه توی تور ، بلیط و هتل گرفت. و ما هیجان زده مثل همه سفرهای دسته جمعیمان آماده بستن چمدان می شویم. من تا لحظه آخر یعنی چهارشنبه هشت شب کلاس دارم و بعد تا پنج صبح باید تمام کارهایم را انجام دهم و چمدانم را ببندم و راهی فرودگاه شوم. امیدوارم آنقدر سرحال باشم که هر لحظه را ثبت کنم. از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:38
درست است درِ اینجا را تخته کرده بودم به دلایل واهی و شاید هم به دلایل واضح و روشن، اما حالا چند روزی باز اینجا ،تنها، جایی می شود که میتوانم بنویسم بدون سانسور. معمولا از غرها و غصه ها و رنجهایم نوشته ام، ولی چند روز است اتفاقی افتاده و قرار است سفری در پیش داشته باشم، پس باید شکرگزارش باشم و دست از غر و تنبلی بردارم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:37
امروز وقتی به خانه برمی گشتم قشنگترین غروب تابستان را دیدم. تابستان امسال همچنان که عجیب بود و دارد تمام می شود و من غروبهایش را دانه دانه سعی دارم به یاد بیاورم. خورشید امروز مثل دایره خونین قرمز شده بود و من هر چه بهش نزدیکتر می شدم او خونینتر و قرمزتر و زیباتر و من قلبم بیشتر به شماره می افتاد و باز خودم را به دیدن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:36
رسیدم خانه. حالم خوب است. دراز کشیدم روی تخت بعد از یک ساعت و نیم در ترافیک رانندگی. صحبت کردن با نفری که تو را نمی شناسد و از بالا به قضایا نگاه می کند من را روشنتر از قبل کرد طوری که الان حس خوبی به خانه برگشتن دارم. حتی می خواهم برنامه تازه کارم را طوری بچینم که تقریبا هر شب یا یک شب درمیان به خانه برگردم. و این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:34
امروز از راهی که دوست دارم بازگشتم، از پائیز نورسی که در کوچه باغهای درکه دارد راه باز می کند. با خودم گفتم اگر کسی دست تکان داد سوارش کنم. این همیشه قرار من است در این مسیر. نمی دانم چقدر دلم خوش می شود. چند باری دختر و پسرهایی که با هم بودند سوار کردم. امروز دو تا پسر جوان دست بلند کردند بهشان با محبت نگاه کردم اما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:34
تن خسته ام بوی نوزاد می دهد، بویی که این روزها از تمام اتفاقات بد دنیا و دنیایم می کشدم بیرون. توی بغلم چشمان روشنش باز می شود. لبش به خنده باز می شود. وقتی باهاش حرف می زنم. چطور می توانم این زندگی تازه و نو را ببینم و جان نگیرم؟ انگار به تنم خون تازه برای زندگی جاری شود، دنیایم می شود. دستهای کوچکش را در دهانش می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:33
یک پیچی هست وقتی از مدرس جنوب می پیچی به سمت باغ کتاب، اولش یک لاین باریک است که پیچ شدیدی دارد ، باید با سرعت کم بروی حتما، بعد کمی از پیچ کاسته می شود، اتوبان پهن می شود، درختان چنار در دو طرف آنقدر بلندند که سرهایشان بهم رسیده اند. سبز سبز، سایه هایشان افتاده روی زمین و نور از لابه لای برگها می تابد. مسیر پهنتر می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:31
موقع خوابیدنش خودش را آورد جلو و پرسید کی کلاسهایت تمام می شود؟ و من مثل تمام این ماه ها جواب سربالا داده ام یا مثلا الکی وعده داده ام به اول تابستان یا آخر شهریور یا چه می دانم گاهی هم عصبانی شده ام و گفته ام هر وقت کرونا تمام شود. وقتهایی که خیلی گیر می دهد و می پرسد. حالا امشب خیلی مهربان دستش را می کشد روی گونه ام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:30
باز هم نجات دهنده ام یک پادکست بود که خیلی اتفاقی پیدایش کردم. شاید هم اتفاقی نبود، بعد از یک ماه شروع کردم به جمع کردن، به مرتب کردن، به منظم شدن، به دست بر داشتن از بیهودگی احمقانه، دست برداشتن از نیرویی که بیشتر غمگینم می کرد نه شاد. درست است درونش دلم می ریخت اما بیهوده بود. دروغ بود. فکر می کنم حتی یک جور گول زدن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:30
دخترکم دیروز یاد گرفت که بدون چرخهای کمکی دوچرخه سواری کند. پاهایش را رها کند و روی رکاب بگذارد و نترسد از زمین خوردن. چند بار زمین خورد؟ خیلی. موقع دور زدن، موقع ترمز کردن، موقع تنظیم کردن بین پاها و دستانش روی فرمان و راندن دوچرخه. اما بعد از چند بار خوردن زمین ، موفق شد. من ایستاده بودم به تماشا. بهش چند بار فقط...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:29
نیمه شب باران گرفت و این صدای قطره های باران است که روی سرم ، موهام، دستهام و صورتم می چکید. باران دوم شهریور قشنگ بود. همینطور دراز کشیده بودیم و خوابمان رفته بود که ابر بزرگی رسیده بود بالای سرمان و بارانش گرفته بود. چقدر خوشبخت بودم. و قشنگترین خاطره ای شد از خوابیدن روی پشت بام تابستان چهارصد. ۱۴۰۰/۶/۲
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:28
مطمئنم هیچ وقت این خوابیدن های روی پشت بامم را فراموش نمی کنم. در طول شب چند بار بیدار می شوم و می بینم هیچ ابری نیست و ماه است و آن ستاره پر نور بالای سرش و از هیچ پر می شوم. چقدر هیچم. چقدر کوچکم. چقدر از ذره هم کوچکترم. آخرین روز مرداد ۱۴۰۰
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 21:27
از امروز چیزی به خاطر نمی آورم جز بازی هایم با کوچکترین شاگردم، دلتنگی هایی که وسط روز گریبانم را گرفت. اما بعدش تبدیل به غم شد. بعد با لالا و خواهرش فوتبال بازی کردیم و از درخت حیاط، گردو چیدیم و با دوربین شکاری به مجسمه های خرگوش زرد و سفید ، در بالکن همسایه آن دست خیابان زل زدیم. بعد ماکارونی شفته خوردیم و من برای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 20:53
چقدر دلم برای بابام تنگ شده بود ، از دیشب هزار بار زنگ زد که چرا نیستی ، من خانه ام، صبح تا بیدار شده بود بهم زنگ زده من صبحانه نمیخورم تا تو بیای اینجا برایم نیمرو درست کنی. چطور دلم برایش غش نکند. با این ته ریشی که گذاشته. کاش مثل آن موقع که از کوش آداسی آمده بود بغلش می کردم. بعد وقتی رسیدم از همه چیز و همه جا غر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 20:52
روزهایم یک سرگردانی تمام عیار است. بهم می گوید چهل ساله من مبعوث شو. پیامبر شدی. من سرگردانم در جزیره ای در دور دستهای خودم. نمی دانم. نمی فهمم. نمی خواهم و می خواهم. یک تماما معلق . هیچ چیزیم مطلق نیست. خوشحالم ، ناراحتم، دلشوره دارم. مضطربم، گیجم، تردید دارم ، شک می کنم، سوال دارم. درد می کشم، غصه می خورم، آرام می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 20:52
می بینی، برای آدم چه زیبا و جذاب است لایه های نهفته دیگر انسانها؟ چه لایه های جسم، و از آن جذاب تر لایه های روح! اوهوم همینقدر جذاب همینقدر پیچیده و مبهم، و دست نیافتنی. مرداد۱۴۰۰
-
تا انتهای عشق با من برقص
شنبه 3 دیماه سال 1401 00:23
خالیام. تنهام و دلشکسته. باید بلند شوم. باید کمرم را راست کنم. باید فراموش کنم. باید بخندم. باید بلند بلند بخندم. باید برقصم. تا انتهای عشق و یک لحظهام نایستم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 دیماه سال 1401 23:55
چند وقت است که خودم را نمی شناسم. شاید هم می دانم چه کار می کنم! اما چیزی درونم بیرون زده که در حال جنگم. مثل جنگهای هر روزه که در این دنیا وجود دارد. هر روز دارم گریه می کنم مثل همه زنان بی پناهی که تنها مانده اند. با هیچ کس نمی توانم حرف بزنم. نمی توانم چیزی بگویم، مثل همه کسانی که راه گلویشان بسته است. این برزخ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 دیماه سال 1401 23:55
حالم خوب نیست، این چند روز آنقدر بالا و پایین شدم. بالا و پایین شدن های عجیب با اخباری که هر لحظه در حال انتشار است. کرونا، مرگ آدمها، مردن و باز مردن آدمها، حمله و غارت و تجاوز ، افغانستان. وحشت می رود توی تنم. وحشت از اینکه آخرش چه می شود؟ اگر اینها آخرش نیست پس آخرش چیه؟ آخر خودم چیه؟ کجاست؟ چقدر این زندگی پوچ و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 دیماه سال 1401 23:54
آن هفته یک وقتی دخترک آمد گفت مامان قیچی بزرگت را بده. دادم بهش. داشتم کارهای خانه را می کردم. بعد می خواستم از کمد لباسم چیزی بردارم دیدم دخترک یک پارچه انداخته و موهای بلوند عروسکش را قیچی کرده. مانده بودم چه بگویم؟ خودش گفت می بینی چه خوب شد موهاش رو کوتاه کردم. ترسیدم ازش. یک وقتی می رود جلوی آینه و با قیچی موهایش...