-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 خردادماه سال 1383 21:42
من عاشق بودم ؛ به درخت کوچک باغچه که به باد عاشق بود . و باد برگهای درخت را نوازش می کرد . و من شعرهایم را روی برگهای درخت می نوشتم. " درخت کوچک من به باد عاشق بود به باد بی سامان کجاست خانه باد؟ کجاست خانه باد؟ " و باد عاشق رفتن و بردن . چیزی شبیه ویرانی . درخت بزرگ شد . و من آنقدر پیر که دیگر نتوانستم در آغوش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 خردادماه سال 1383 11:18
روح سرگردان و بی سامان من مثل باد بی خانه است .اما شهر گمشده ای هست میان واقعیت و رویا . بی زمان . روحم احساس کرد کودکیش را در همین نزدیکی در خانه های گلی و کوچه باغهای پر از گل گذرانده است . دلش می خواست ببیند امشب چه کسی کدام ستاره خوشبخت همدم ماه خواهد شد . دلش می خواست گوشه ای از آن زمین ساکت را یله دهد و پشت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1383 23:32
هر روز غروب بوی تندی در فضای اتاقم می پیچد بویی شبیه فراموشی بویی شبیه از دست دادن من در حال مردنم! و هر گل یاسی که باز می شود من از تو از مرگ لبریز می شوم نوازش انگشتانم بر روی گلها صدای فرو رفتن آب به دل خاک به یاسها زندگی می بخشد و در فضای ذهن من خاطره ای می میرد روحم آنقدر لطیف شده که آماده پریدن است ! هیچ کس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1383 12:11
دریچه چشمانت را که می گشایی نور همه جا را فرا می گیرد.نوری عجیب که هیچگاه ندیده بودی. مثل یک حادثه در لحظه ای اتفاق می افتد. غیرمنتظره . در لحظه های ناب و فقط تو شاهد این اتفاقی. برای نوشتن شاید کلمه کم بیایدچه برسد به کاغذ و قلم. هیچگاه فکر نمیکردی تو در مرکز این حادثه باشی تا بخواهی آنرا بازگو کنی. حاشیه روز مرگی ها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1383 10:43
گلدان را می خرم . از بویش مست می شوم . سعی می کنم بویش را به خاطر بسپارم . بوهای زیادی را به خاطر سپرده ام ..سوار اتوبوس می شوم . می خواهم زمان را تلف کنم . روبه رویم دختری نشسته است . یکی از گلها از شاخه جدا شده . بو می کنم و نگاهم به چشمان او می افتد . می گویم : بو کن و دستم را جلو می برم .و گل را به او می دهم . هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1383 16:17
اکنون تمام فصول بیهوده و بی فایده اند ! چه بهار که همه از آمدنش شاد می شوند . چه تابستان گرم چه پائیز که همه دلگیرند . چه زمستان سرد . هیچ تفاوتی نمی کند . زندگی باز همان تکرار روزهای گذشته است . و آدمها موجودات سرگردانی که به گذر زمان محکومند . و از این دایره هیچگاه خارج نمی شوند . مگر اینکه بمیرند . و تازگیها مرگ هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1383 11:13
من فاطمه ام . یا نه .. ویرجینیا *.همان که روی آب راه می رفت و می رقصید . من دخترکم . همان که در تاریکی تو را صدا می رد . چه فرقی می کند . همان دخترک کبریت فروشم که آخرین کبریت خاطراتم را روشن کرده ام و در آستانه مرگی سردم . فاطمه برای پر کردن جامهای شراب که از زنده ماندن بیهوده شده بود یا ان دخترک خسته تنها که شبها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1383 20:37
خورشیدخیلی کمرنگ شده است .و این عصر طولانی بالاخره دارد تمام می شود . هوای ابری ، اتاقم را تاریک تر کرده است . و هنوز صدای گنجشکان قطع نشده است .فیلم سکوت طولانی به کارگردانی مارگاریته فون تروتا را دیدم و پس از نیم ساعتی خوابم برد . زن سعی کرد بعد ار کشته شدن شوهر قاضی اش توسط مافیا ، دنبال پرونده هایش را بگیرد و از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 14:56
بعضی وقتها اتفاقهایی در زندگی می افته که باعث می شه راحتتر زندگی کرد . توی تعطیلات خیلی فکر کردم .شاید یه جورایی خودم هم تعطیل و بی خیال به همه چیز فکر می کردم و خوش می گذروندم . الان دیگه از بیشتر چیزهایی که عصبیم می کرد رها و آزادم و احساس خوبی دارم . خیلی خوب. دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود .برای نوشتن توی صفحه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 10:52
نمی خواهی سلام کنی ؟ به سفره ای که پهن شده است زیر بارش برف ! چشمهایم را آینه می کنم ؛ دستهای جوهریم را ؛ سبزه . قلبم را ؛ ماهی تنگ بلور . و سیب که همیشه هست . مثل یک تمنای شیرین . آرزویی دست نیافتنی ! دیگر چه چیزی کم دارم ؟ تو سلام کن و بگو ؛ در کجای سادگی ؛ سبد ستاره هایم را جا گذاشتم ؛ که این گونه مستحق بی مهریم ؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 12:39
رفتی . توی راهی . رسیدی . اینجا هوا بارونیه . من خیلی خوبم . چون حسابی بارون باریده . با اینکه تو نیستی اما من رنگین کمان رو توی آسمون دیدم . باور کن تا بر گردی من همین طور خوب می مونم . همین طور بارونی . بدون ناراحتی . با یه لبخند به وسعت مهربونیت . یه دنیا خوبی آورده با خودش این هوای خوب بهاری . مریم راست می گفت می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1382 13:14
من زخم خورده ام ؛ و مثل آدمهای دم مرگ ؛ خر خر می کنم ؛ دلم می خواهد سر بلند کنم ؛ و ببینم که درختان شکوفه داده اند ؛ ببینم که پروانه ها از پیله هایشان رها شده اند ؛ اما جان در بدن ندارم ؛ و کسی نیست که دستم را بگیرد ؛ و راه رهایی را نشانم دهد ؛ آیا مرهمی برای زخم تکرار هست ؟ عادت و خستگی را درمان هست ؟ تمام شروعها به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اسفندماه سال 1382 10:54
برنامه روز زن . دانشگاه مدیریت واقع در پل گیشا .شنبه . از ساعت ۱۲ تا ۱۷ http://omgh.persianblog.com
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اسفندماه سال 1382 13:50
گاهی نمی شه تو چشم بعضی آدمها زل زد و بهشون گفت که خیلی خوبند . مهربونند و قابل دوست داشتن . و البته خود جمله . دوستت دارم . گاهی اونها محبت رو تموم می کنند و چیزی باقی نمی مونه برای گفتن . حالا اینجا شاید جایی باشه فقط برای اینکه یه کوچولو خودم از این همه حرف که توی گلوم گیر می کنه و فقط به لبخند تبدیل می شه خلاص کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 15:33
هر روز پینه ای رو که بهم دادی و توی گلدون کاشتمش بر می دارم می برم توی آفتاب می ذارم و بهش آب می دم . شبها هم می آرم پیش خودم . اتاقم از بوی مریم پر شده . تو حضورت همیشه این طوری بوده . یعنی همیشگی . دائمی . حالا هم که چند روزی رفتی سفر اصلا احساس دوری نمی کنم . چون تو هستی .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 13:34
می خواهی ارزش خود را بدانی ؟ می خواهی بفهمی چقدر می ارزی ؟ برو میلاد نور / گلستان / خیابان ولی عصر/ پارک ملت / پارک لاله ..... بدون اینکه بپرسی قیمت گذاری می شوی / حتی وقتی در خیابان راه می روی . روسریت جلو باشد یا عقب / آرایش کرده باشی یا نه . لباست تنگ باشد یا گشاد / بلند بلند بخندی یا گریه کنی ... کاش مردان می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1382 14:27
آیا همه زنها برای رنج بردن متولد شده اند ؟ زن بلند بلند گریه می کند و هزار سوال و در خواست دارد . با تمام قدرت زندگی را بر پایه عشق آغاز می کند در راه دوری از خانواده و حبس شدن در خانه . آیا تمام مردان روی زمین برای حبس کردن زنده اند ؟ همانها که احساس می کنند قولشان مردانه است آیا فراموش کرده اند قولی را که داده اند ؟...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1382 12:45
از خندیدن منع می شوم / و از گریستن باز می مانم ؛ و جویده می شوم همچون خفتگان در زیر آوار / جویده می شوم از فکر ؛ فکر ؛ فکر / چرا کسی جسدم را نمی یابد ؟ من اینجا هستم ؛ همین جا / در زیر هزاران نقاب و چهره و حرف مدفون شده ام / چرا کسی صدایم را نمی شود ؟ دیگر خسته شدم از ناله ؛ فریاد و / سکوت می کنم / سکوت می شوم / :...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 بهمنماه سال 1382 10:23
صبح بیدار می شی . چشمهاتو باز می کنی می بینی اصلا خواب نبودی . و کیف می کنی توی دل شب نفس کشیدی و نخوابیدی . و دلت نمی خواد صبح بشه و با صبح بخیر دیگه خیالت راحت می شه که خوابت برده . چه کیفی داره لب دریا طلوع رو ببینی و لای موهات باد بپیچه . چه کیفی داره بدونی امشب مامان و بابا بر می گردند و تو می تونی توی بغلشون...
-
یگانگی
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 10:24
در ابتدا / هیچ نبود / و سکوت بود / و بی کرانگی / سپس / نور بود ! صوت بود ! و دیگر هیچ .... آن گاه حرکت بود / و زمان / و کرانه های بی شمار .... کلمه / تو / و من بودیم . در باغستانی بی کران / از آن ما . و ما / زیبا بود ! و ما از ؛ آن ؛ خدا بود . و خدا / همه جا / با ما بود ! و ما / عشق بود ! و عشق همانا / خود / خدا بود !...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1382 13:27
ما نبودیم،عشق ما در ما حضورمان داد.جدیداً بدون امضا بهم زنگ نمی زنه.حتی وقتی که می گه شب بهت زنگ می زنم باز هم زنگ نمی زنه.اون خیلی خسته است.مسئولیت هاش زیاد شده.درکش می کنم ولی نمی دونم چه جوری می تونم بهش کمک کنم چون هیچ چی نمی گه.می دونم به زودی همه چی دوباره رو به راه میشه.اینجا هم برای این نوشتم تا بدون امضا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 23:55
بعضی وقتها از بعضی چیزها محروم می شی و تازه قدر اون چیز رو می فهمی . این چند وقت چقدر دلم می خواست می تونستم بنویسم و به نوشتن به شیوه گذشته ها برگشته بودم . هر دو خوبند و باید قدرشو دونست . فکر می کنم چند روز که بگذره همه فراموش کنند که اینجا مدتی خراب بود و همه یه جورایی دلتنگ بودند برای نوشته ها و دیدن صفحه های...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 09:58
کاری جز سکوت ندارم . خیره می شوم به آوار؛ به ویرانه ها ؛ به پنجره هایی که از پشتش به ازدحام کوچه خوشبخت نظر می کردند ؛ به دستهای مانده در زیر آجرها . و بغضم می ترکد و تمام فریادهایم اشک می شود . به چه چیزی افتخار می کنیم ؟ زمانی بود که به تاریخ این خاک افتخار می کردیم . پشت تریبونها داد سخن می دادیم : این کشور اسلامی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 دیماه سال 1382 16:07
یادت هست روزی از تو پرسیدم : مریم چه معنایی می دهد ؟ و تو جواب دادی : پاک ؛ مقدس . و امروز همان مریم پاک و مقدس از همه جا طرد شده ؛ به بیابانها پناه برده ؛ می خواهد نوزادی از نور متولد کند . حالا هنوز در این معنا مانده ام . هر کس که پاک و مقدس است باید دور انداخته شود ؟ یادت هست یکشنبه هایی که من از حرفهای نورانی دلم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 10:12
زمان گذشت . زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت . چهار بار نواخت . امروز اول دی ماه است . من راز فصلها را می دانم . و حرف لحظه ها را می فهمم . پاییز را در دفتر خاطراتم ورق می زنم . پائیز ؛ ای مسافر خاک آلود . در دامنت چه چیز نهان داری . جز برگهای مرده و خشکیده . دیگر چه ثروتی به جهان داری . برگهای زرد و قرمز را از لا به...
-
شبهای روشن
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 19:48
هیجده جمله تقدیم به شبهای روشن فرزاد موتمن : مانند رویا به زندگیت قدم گذاشت . آرام ؛ آرام ؛ بر تویی که هم چون سنگ بودی ؛ بارید . تو را شست و نرم شدی . وسیع شدی . تو به او امید دادی چرا که خودت امیدوار شده بودی . همه کتابهایت ؛ تمام خیالهایت را فروختی . رازهایت را هم . تا راز او را در خود جای دهی . برای او که خود عاشق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 12:28
پیامبر گفت : عادت ؛ عشق و دوستی هر کدام با هم فرق دارند . به صداها ؛ حرفها ؛ نوشته ها عادت می کنیم . وقتی عاشق می شویم تا آخر باید تسلیم بمانیم . ولی دوستی به وسعت دریاست ؛ پایانی ندارد . و اجباری در آن نیست . دخترک به آسمان نگاه کرد . مهربانی خورشید دوستی را در قلبش کاشت . دوستی که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و برای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آذرماه سال 1382 09:18
خورشید را گم کرده ام . او خود را زیر لایه های غم و اندوه پنهان کرده است . سکوت می کند و هیچ نمی گوید . من حرفهای روزهای اولش را فراموش کرده ام . آن روز که باد می آمد و اشعه های خورشید از پشت شیشه ماشین صورتم را قلقلک می داد ؛ یادم نبود از او بپرسم که هنوز من را دوست دارد. حالا او را گم کرده ام . و او زیر هزاران حلقه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1382 16:21
ادعا * معلومات = یک عدد ثابت . نظر شما چیه ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آذرماه سال 1382 17:52
از پله های عابر پیاده بالا می روم . دختر و پسر کوچکی روی پل خیس و سرد نشسته اند و بازی می کنند . دخترک دستش را به سمت جلو آورده است . از مقابلشان عبور می کنم مثل بقیه آدمهای دیگر . بالای سرم آسمان تاریک و سنگین است . بوی دود می آید . بوی آتش . و بوی آذر. من از جلسه جنبش دانشجویی ؛ نیم قرن مبارزه با استبداد بر می گردم...