-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 10:27
* گل را در کاغذی می پیچم و در کمد لباسهایم که تاریک است , می چسبانم تا خشک شود . تو غمهایت را در حلقه های دود می ریزی و پنج بار پشت سر هم از خودت متنفر می شوی و من هنوز سر خوشم از لحظه های نفس کشیدن با تو , تو کنار خیابان می ایستی و گریه می کنی حالا من هم اشک می ریزم و یخ زده از همه نگاههای با معنی و بی معنی عبور می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذرماه سال 1383 14:34
دستم را بالا می آورم به نشانه سکوت ؛ سخنی نیست ؛ دلم نمی خواهد بشنوم . معمولا آرزو داشتم در سکوت ؛ حرفهایم فهمیده شود . حرفهای سکوتم ؛ حرفهایی که گفتنش سخت بوده است برایم ؛ زمان می گذرد ؛ بگذار بگذرد ؛ دیگر اهمیتی ندارد ؛ چیزی برای از دست دادن ندارم . دیگر تمام شد ؛ خودم می دانستم که روزی در سکوت و برف تمام خواهد گرفت...
-
باز خوانی دو کتاب
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1383 12:50
* یک روز تابستان در گراس ؛ زیر آفتاب سوزان در خیابان قدم می زدم . از جلوی پنجره کوتاهی که تقربیا هم سطح پیاده رو بود رد شدم . بی آنکه قدمهایم را کند کنم به درون پنجره نگاهی انداختم . اتاق نیمه روشن بود و یک زن و مرد همدیگر را می بوسیدند . این تصویر را فقط دو ثانیه دیدم و با این حال تمام طول هفته به من طراوت و نشاط می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذرماه سال 1383 21:42
۶۰ ثانیه فرصت داری تا عبور. می توانی چشمها را ببندی و نبینی : مرد گل فروش؛ زن کولی که اسفند دود می کند ؛ پسرک فال بدست ؛ معتادی که شیشه پاک می کند . یا ... ۴۰ ثانیه . ۳۹ . ۳۸ . ۳۷ می توانی ببخشی ؛ کسی که دوستش داری و تو را آزار داده است . ۲۰ . ۱۹ . ۱۸ می توانی دلت را به قطره های باران بسپری که آهسته آهسته بر شیشه می...
-
نامه ای که هرگز پست نشد (۳)
جمعه 6 آذرماه سال 1383 00:11
نازلی عزیز من : هر چه را که ترک کنم ؛ هر چه را که دور بریزم نمی توانم ذهنیتم را ترک کنم یا دور بریزم . ذهنیتی که تو هم در آن جای ویژه ای داری . یک جای ویژه همانطور که بهار جای ویژه ای در ذهنیت فصول دارد . تازگی به سر کار ( مجله زنان ) نمی روم . دانشگاه هم نمی روم . تازگی فقط در خانه می مانم . روزها می گذرند و من شعر...
-
نامه ای که هرگز پست نشد (۲)
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1383 14:05
کاش زودتر خیلی زودتر از این روحم به اصطکاک با جامعه می رسید تا زودتر می فهمیدم آنچه که من سعی در جستجویی آن دارم اجتماع هراسهای مردمی است که محکوم شده اند به درد ....تابستان ۷۹ - مرداد ماه - مشغول به کار در مجله زنان شدم . بعد به خیابانها و دادگاهها سر کشیدم . تغییر رشته دادم . از خبر نگاری به مدیریت دانشگاه تهران ....
-
نامه ای که هرگز پست نشد (۱)
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 20:33
برای یکی از دوستان نامه نوشته بودم . در جوابم نوشته بود با تو چه کرده اند که این قدر غمگین شده ای . می ترسم با تو هم از واقعیات بنویسم . فکر کنی چه بلایی بر سر من آورده اند .اما غمی که او دیده بود بر خلاف آنچه تصور کرده بود غمی فردی نبود . غمی بود که می دانم تو درکش کرده ای ... دوستی ما مثل یک قصه ناگهان نویسنده اش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذرماه سال 1383 18:29
از نظر اشو در کتاب راز سه نوع آزادی وجود دارد. آزادی نوع اول " آزادی از" که نوع منفی آن است که باعث می شود از یک جا رها بشوی و برده جای دیگر . آزادی نوع دوم " آزادی برای " که نوع مثبت آن است که باعث می شود از خانواده طرد بشوی تا مثلا هنرمند یا شاعر یا موسیقیدان بشوی. و نوع سوم آن " آزادی برای آزادی "است که باعث می شود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آذرماه سال 1383 19:50
می پرسد : خدا توی بارون خیس نمی شه ؟ و صورتش را به طرف پنجره بر می گرداند ؛ تا اشکهایش راحت فرو بریزند . آسمان هم با او شروع کرده بود به باریدن ! خواست دلداریش بدهد ؛ خواست غمهایش را سبک کند ؛ خواست برای سوالهایش ؛ جواب و برای دردهایش ؛ درمان باشد . و هیچ نگفت . در سکوت غصه هایش ؛ سوالهایش و دردهایش را همراه با شیر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1383 21:36
به نام خدا بعد از حرف زدن با تو : همین الان صدای اذان از بلندگوی مسجد محل پخش شد . همه تقدس روح کلمه الله وجود من ؛ اتاق من ؛ و این وسعت بی مرز فرمانروایی من را ( ورق ) فرا گرفته است .با این همه می نویسم چیزی که بیشتر باعث شده در این حال عجیب که جز حس هیچ منطقی در آن حکم نمی راند ؛ فرو روم ؛ فال حافظی است که یک دقیقه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبانماه سال 1383 18:37
نگاه می کند به انتهای کوچه هیچ کس نیست دخترک تمام راه را تند آمده است به شادی و انتظار پسرک سرک می کشد از لای در می بیندش به طرف هم می روند و همه چیز در یک کلمه خلاصه می شود سلام کف دست پسرک یک سیب سرخ است دخترک به او هدیه می دهد حالا سالها گذشته یک سال ؛ دو سال ؛ ... نمی دانم پسر در یادش به دنبال حوا ست و سوال همیشگی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1383 12:41
در کدامین مکان است که تمام مکانها جمع می شود و چه زمانی است که تمام زمانها را در بر می گیرد ؟ آیا در برابر تو مکان و زمان مفهومی دارد ؟ تو که در ابتدا و انتهای تمام مکانها و زمانها هستی ! و همه متعلق به توست . پس چه تفاوتی می کند وقتی تو را صدا می زنم کجا قرار دارم ! در کدامین زمین از زمینهای تو نشسته باشم . چه در ماه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آبانماه سال 1383 21:26
دندان هفت سالگیت که بیفتد باید بادکنک بچگی را رها کنی خنده هایت را بدزدی و بوسه ها را با پشت دست پاک کنی چون تو ؛ بزرگ شده ای. هدیه کودکیت را به خاطر سپردم برای زمانی که دیگر کودکی را از یاد برده ای.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1383 14:26
او مثل همه دیگر فقط بلد است داد و بیداد راه بیندازد درست زمانی که باید ساکت باشد و گوش کند . او آنقدر دلش نازک است که هرگز نمی تواند در آب نگاه کند و ببیند چه تکانی می خورد او از هر چه که به او یک دستی بزند بیزار است . او هرگز نمی تواند برود بالا پشت بام زیرا او آن قدر ترسو است که از بالا پشت بام وسط جاده ولو شدن را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آبانماه سال 1383 20:57
هنوز صبح نشده بود ؛اما چرا . خورشید تابیده بود بر سطح شهر ؛ شهر پر شده بود از آدم و ماشین ؛ و صبح آغاز همه چیز بود . زندگی ؛ مرگ . ابتدای شادی و غم ؛ عبور می کردم . از کنار خیابانها و موجودات دو پایی که عجله داشتند . ماشینهایی که عجله داشتند و زمان که همیشه بیشتر از بقیه عجله دارد برای گذر . برای پریدن . وقت هم می پرد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آبانماه سال 1383 12:21
هر شب کابوس می بینم. اگرشـــــــب نبود اگر سـکوت نبود اگر اشــــک نبود اگر تنـهایی نبود اگر ســـرما نبود اگر مـــــــاه نبود اگر ســتاره نبود اگر هـــــیچ نبود اگر بــــاران نبود خیال؛ برف؛ دریا؛ مرگ نبود؛ من هیچ گاه یاد تو نمی افتادم . چرا ؟چرا؟ چـــــرا؟ ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 مهرماه سال 1383 12:45
باد سرد پاییزی می پیچد و موسیقی دلگیر غروبهای پاییز و شبهای سرد را با خود می آورد : یه دلم می گه برم برم ؛ یه دلم می گه نرم نرم ....سلطان قلبم تو هستی ... ؛ پنجره را می بندم . صدا کمتر می شود و آهسته آهسته مرد شبگرد تنها دور می شود . تلخی بغضی آشنا گلویم را می گیرد و سعی می کنم اشکهایم نریزد .چرا گاهی اوقات دلم می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1383 12:57
دیشب خواب دیدم دارد باران می بارد . و صبح که بیدار شدم هوا ابر و آفتاب با هم بود . این هفته خیلی خسته شدم ولی بهم زیاد خوش گذشت . و باز هم روزهای تکراری مثل هم شروع شد . با باد و طوفان . و برگهای زرد روی زمین را فرش کردند . " درختان دست و دلباز تمام اسکناس برگها را به دست باد دادند . سخاوت را به مردم یاد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 مهرماه سال 1383 15:32
برای اینکه این فلش رو توی وبلاگ یا سایت قرار بدید میتونید این تگ رو <embed src=" http://www.sharemation.com/karobar/kid.swf " width="375" height="185"> کپی کنید توی وبلاگ. (منوی بالای صفحه ی وبلاگتون قسمتی که View Html source نوشته رو کلیک کنید و این تگ رو کپی کنید.)
-
برگریزان (۷)
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1383 13:31
با خودم ؛ چه بیخودم . و با دیگران ؛ تنها. اما با تو ؛ ستاره ای می شوم در کنار ماه . ماهی کوچک قرمز دریا گلی می شوم در باغچه . نوای دلنشینی در شب. با تو با تو ... مثل رویای شیرین دم صبحی . مثل مثل روزهای چهارشنبه ای . پر از مهر . پر از آغاز دوستی. احساس سبکی ؛ سبکی تحمل ناپذیر هستی . دلم می خواهد باران بگیرد ؛ و ببینم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 مهرماه سال 1383 16:14
برای حامد.ط و همه آنهایی که نمی شنوند . ........................... در سکوت ژرف خود چه صدایی را می شنوی؟ می دانی صدای آب چیست ؟ یا آواز گنجشکان تو با آن چشمان و دستهای توانایت می شنوی در انتهای نشنیدن. تو؛ صدای کائنات را در سکوت معنا می کنی . و خدا ؛ که همواره موسیقی روان توست. و احساس محبت را ؛ در عمق وجودت لمس کرده...
-
برگریزان(۶)
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1383 16:35
وقتی به باغچه سر زدم همه گلهای نرگس را چیده بودند سهم من چیزی نبود به جز برگهای سبزی که لمسشان کردم . غصه نداشتن غصه نبودن من همیشه دیر رسیده ام . 2004/2/28
-
برگریزان(۵)
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1383 16:34
دو گنجشک تپل که با هم می خواندند؛ با هم پریدند با اینکه سواد نداشتند؛ اما می دانستند برای پریدن ؛ اگر با هم باشند به هر جا بخواهند حتی انتهای آسمان می رسند. و از خطر کردن هرگز نترسیدند! 2004/2/27
-
برگریزان (۴)
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1383 16:23
دانه های انار یادت هست ؟ همانها که که دلم می خواست تو هم بودی و با هم می خوردیم گاهی شیرین بود گاهی ترش طعمشان هنوز هست طعم همان دلتنگی را می دهد همان روزها که چشمهایت را در خواب دیده بودم حالا می فهمم چرا می گفتی خودت انارها را بخور . دلت می خواست بفهمم دلتنگی چه طعمی دارد. 2004/2/26
-
برگریزان (۳)
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1383 16:21
برای داشتن تو باید رها شد از همه فکرها و سکوت کرد مثل اول صبح که همه خوابند و فقط منتظر گنجشکان شد و آفتاب که بشوید همه دلتنگیها را داشتن تو ساده هم نیست مثل ریاضیات ! اما لذت بخش تر از خوردن بستنی با طعم شاتوت است یا توت فرنگی . چه فرقی دارد برای کسی که تو را ندارد . چه فرقی دارد برای دخترک پشت پنجره یا نشسته روی...
-
برگریزان (۲)
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1383 16:06
از من خالی شو. از من و حرفهایم ؛ از من و نوشته هایم؛ از من و شعر های دلتنگیم؛ تا وقتی باز گشتی ببینی؛ که بی من بودن تو بهتر از بی تو بودن من است . 2004/3/1
-
برگریزان (۱)
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1383 13:48
پیغامی برای آسمان نداری؟ من نامه هایم را گم کردم به دست باد و آب و خاک سپردم و هر شب خوابش را می بینم تا دلم برایش تنگ نشود کاش صدای زنگ بلند می شد همان صدا که می گوید بیا این هم نامه هایت . 2004/2/29
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریورماه سال 1383 13:02
خیلی وقت است که زنگ آخر خورده است . من خوابم برده و هیچ کسی منرا صدا نکرده . همه سرویسها رفته اند و سکوت مدرسه من را ترسانده . من کلاس اول راهنمایی ام و هنوز نمی دانم وقتی از سرویس جا بمانم چه باید بکنم ؟ هیچ کس نیست حتی مدیر مدرسه . من کلاس اول راهنمایی ام و همین جا است که بچگی را از من می گیرند و از من می خواهند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 شهریورماه سال 1383 15:44
هر چه آسمان گسترده تر باشد ؛ ابرهای سبکتری داشته باشد ؛ یا ستاره های درخشانتری من از زندگی بر روی زمین سرشارم . می دانم اگر ساکن آسمان بودم آرزوی زندگی بر روی خاک ؛ رویای هر شبم بود ؛ مثل حالا که هر شب خواب آسمان را می بینم ! زندگی چیز غریبی است . و از آن غریبتر ؛ ما آدمها که زندگی را می فهمیم به اندازه گلدان شمعدانی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1383 12:52
فردا بدون امضا یکساله می شود .