-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 12:39
رفتی . توی راهی . رسیدی . اینجا هوا بارونیه . من خیلی خوبم . چون حسابی بارون باریده . با اینکه تو نیستی اما من رنگین کمان رو توی آسمون دیدم . باور کن تا بر گردی من همین طور خوب می مونم . همین طور بارونی . بدون ناراحتی . با یه لبخند به وسعت مهربونیت . یه دنیا خوبی آورده با خودش این هوای خوب بهاری . مریم راست می گفت می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1382 13:14
من زخم خورده ام ؛ و مثل آدمهای دم مرگ ؛ خر خر می کنم ؛ دلم می خواهد سر بلند کنم ؛ و ببینم که درختان شکوفه داده اند ؛ ببینم که پروانه ها از پیله هایشان رها شده اند ؛ اما جان در بدن ندارم ؛ و کسی نیست که دستم را بگیرد ؛ و راه رهایی را نشانم دهد ؛ آیا مرهمی برای زخم تکرار هست ؟ عادت و خستگی را درمان هست ؟ تمام شروعها به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اسفندماه سال 1382 10:54
برنامه روز زن . دانشگاه مدیریت واقع در پل گیشا .شنبه . از ساعت ۱۲ تا ۱۷ http://omgh.persianblog.com
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اسفندماه سال 1382 13:50
گاهی نمی شه تو چشم بعضی آدمها زل زد و بهشون گفت که خیلی خوبند . مهربونند و قابل دوست داشتن . و البته خود جمله . دوستت دارم . گاهی اونها محبت رو تموم می کنند و چیزی باقی نمی مونه برای گفتن . حالا اینجا شاید جایی باشه فقط برای اینکه یه کوچولو خودم از این همه حرف که توی گلوم گیر می کنه و فقط به لبخند تبدیل می شه خلاص کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 15:33
هر روز پینه ای رو که بهم دادی و توی گلدون کاشتمش بر می دارم می برم توی آفتاب می ذارم و بهش آب می دم . شبها هم می آرم پیش خودم . اتاقم از بوی مریم پر شده . تو حضورت همیشه این طوری بوده . یعنی همیشگی . دائمی . حالا هم که چند روزی رفتی سفر اصلا احساس دوری نمی کنم . چون تو هستی .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 13:34
می خواهی ارزش خود را بدانی ؟ می خواهی بفهمی چقدر می ارزی ؟ برو میلاد نور / گلستان / خیابان ولی عصر/ پارک ملت / پارک لاله ..... بدون اینکه بپرسی قیمت گذاری می شوی / حتی وقتی در خیابان راه می روی . روسریت جلو باشد یا عقب / آرایش کرده باشی یا نه . لباست تنگ باشد یا گشاد / بلند بلند بخندی یا گریه کنی ... کاش مردان می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1382 14:27
آیا همه زنها برای رنج بردن متولد شده اند ؟ زن بلند بلند گریه می کند و هزار سوال و در خواست دارد . با تمام قدرت زندگی را بر پایه عشق آغاز می کند در راه دوری از خانواده و حبس شدن در خانه . آیا تمام مردان روی زمین برای حبس کردن زنده اند ؟ همانها که احساس می کنند قولشان مردانه است آیا فراموش کرده اند قولی را که داده اند ؟...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1382 12:45
از خندیدن منع می شوم / و از گریستن باز می مانم ؛ و جویده می شوم همچون خفتگان در زیر آوار / جویده می شوم از فکر ؛ فکر ؛ فکر / چرا کسی جسدم را نمی یابد ؟ من اینجا هستم ؛ همین جا / در زیر هزاران نقاب و چهره و حرف مدفون شده ام / چرا کسی صدایم را نمی شود ؟ دیگر خسته شدم از ناله ؛ فریاد و / سکوت می کنم / سکوت می شوم / :...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 بهمنماه سال 1382 10:23
صبح بیدار می شی . چشمهاتو باز می کنی می بینی اصلا خواب نبودی . و کیف می کنی توی دل شب نفس کشیدی و نخوابیدی . و دلت نمی خواد صبح بشه و با صبح بخیر دیگه خیالت راحت می شه که خوابت برده . چه کیفی داره لب دریا طلوع رو ببینی و لای موهات باد بپیچه . چه کیفی داره بدونی امشب مامان و بابا بر می گردند و تو می تونی توی بغلشون...
-
یگانگی
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 10:24
در ابتدا / هیچ نبود / و سکوت بود / و بی کرانگی / سپس / نور بود ! صوت بود ! و دیگر هیچ .... آن گاه حرکت بود / و زمان / و کرانه های بی شمار .... کلمه / تو / و من بودیم . در باغستانی بی کران / از آن ما . و ما / زیبا بود ! و ما از ؛ آن ؛ خدا بود . و خدا / همه جا / با ما بود ! و ما / عشق بود ! و عشق همانا / خود / خدا بود !...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1382 13:27
ما نبودیم،عشق ما در ما حضورمان داد.جدیداً بدون امضا بهم زنگ نمی زنه.حتی وقتی که می گه شب بهت زنگ می زنم باز هم زنگ نمی زنه.اون خیلی خسته است.مسئولیت هاش زیاد شده.درکش می کنم ولی نمی دونم چه جوری می تونم بهش کمک کنم چون هیچ چی نمی گه.می دونم به زودی همه چی دوباره رو به راه میشه.اینجا هم برای این نوشتم تا بدون امضا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 23:55
بعضی وقتها از بعضی چیزها محروم می شی و تازه قدر اون چیز رو می فهمی . این چند وقت چقدر دلم می خواست می تونستم بنویسم و به نوشتن به شیوه گذشته ها برگشته بودم . هر دو خوبند و باید قدرشو دونست . فکر می کنم چند روز که بگذره همه فراموش کنند که اینجا مدتی خراب بود و همه یه جورایی دلتنگ بودند برای نوشته ها و دیدن صفحه های...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 09:58
کاری جز سکوت ندارم . خیره می شوم به آوار؛ به ویرانه ها ؛ به پنجره هایی که از پشتش به ازدحام کوچه خوشبخت نظر می کردند ؛ به دستهای مانده در زیر آجرها . و بغضم می ترکد و تمام فریادهایم اشک می شود . به چه چیزی افتخار می کنیم ؟ زمانی بود که به تاریخ این خاک افتخار می کردیم . پشت تریبونها داد سخن می دادیم : این کشور اسلامی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 دیماه سال 1382 16:07
یادت هست روزی از تو پرسیدم : مریم چه معنایی می دهد ؟ و تو جواب دادی : پاک ؛ مقدس . و امروز همان مریم پاک و مقدس از همه جا طرد شده ؛ به بیابانها پناه برده ؛ می خواهد نوزادی از نور متولد کند . حالا هنوز در این معنا مانده ام . هر کس که پاک و مقدس است باید دور انداخته شود ؟ یادت هست یکشنبه هایی که من از حرفهای نورانی دلم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 10:12
زمان گذشت . زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت . چهار بار نواخت . امروز اول دی ماه است . من راز فصلها را می دانم . و حرف لحظه ها را می فهمم . پاییز را در دفتر خاطراتم ورق می زنم . پائیز ؛ ای مسافر خاک آلود . در دامنت چه چیز نهان داری . جز برگهای مرده و خشکیده . دیگر چه ثروتی به جهان داری . برگهای زرد و قرمز را از لا به...
-
شبهای روشن
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 19:48
هیجده جمله تقدیم به شبهای روشن فرزاد موتمن : مانند رویا به زندگیت قدم گذاشت . آرام ؛ آرام ؛ بر تویی که هم چون سنگ بودی ؛ بارید . تو را شست و نرم شدی . وسیع شدی . تو به او امید دادی چرا که خودت امیدوار شده بودی . همه کتابهایت ؛ تمام خیالهایت را فروختی . رازهایت را هم . تا راز او را در خود جای دهی . برای او که خود عاشق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 12:28
پیامبر گفت : عادت ؛ عشق و دوستی هر کدام با هم فرق دارند . به صداها ؛ حرفها ؛ نوشته ها عادت می کنیم . وقتی عاشق می شویم تا آخر باید تسلیم بمانیم . ولی دوستی به وسعت دریاست ؛ پایانی ندارد . و اجباری در آن نیست . دخترک به آسمان نگاه کرد . مهربانی خورشید دوستی را در قلبش کاشت . دوستی که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و برای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آذرماه سال 1382 09:18
خورشید را گم کرده ام . او خود را زیر لایه های غم و اندوه پنهان کرده است . سکوت می کند و هیچ نمی گوید . من حرفهای روزهای اولش را فراموش کرده ام . آن روز که باد می آمد و اشعه های خورشید از پشت شیشه ماشین صورتم را قلقلک می داد ؛ یادم نبود از او بپرسم که هنوز من را دوست دارد. حالا او را گم کرده ام . و او زیر هزاران حلقه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1382 16:21
ادعا * معلومات = یک عدد ثابت . نظر شما چیه ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آذرماه سال 1382 17:52
از پله های عابر پیاده بالا می روم . دختر و پسر کوچکی روی پل خیس و سرد نشسته اند و بازی می کنند . دخترک دستش را به سمت جلو آورده است . از مقابلشان عبور می کنم مثل بقیه آدمهای دیگر . بالای سرم آسمان تاریک و سنگین است . بوی دود می آید . بوی آتش . و بوی آذر. من از جلسه جنبش دانشجویی ؛ نیم قرن مبارزه با استبداد بر می گردم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آذرماه سال 1382 19:01
امشب خیلی خوش گذشت . من و مریم رفتیم خیابون گردی . و مریم فهمید که رانندگی من افتضاحه . منم هر چی دلم خواست خلاف کردم. چراغ قرمز رد کردم . کمربند نبستم . ورود ممنوع رفتم . و حتی دوبله پارک کردم و توی اتوبان بیشتر از هشتاد تا رفتم و هی مسیرمو عوض می کردم . من و مریم شادیمونو ریختیم توی صداهامون و فریاد زدیم . مریم بهم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آذرماه سال 1382 14:33
لپم رو به شیشه پنجره اتاقم می چسبونم . همان طرفی که دندونم درد می کنه . آروم می گیره . هنوز هوا ابری و مه آلوده . خوابم نمی بره . از توی کوچه صدای شادی می آد. یکی بلند می گه به افتخار عروس و داماد . و صدای دست زدن ممتدشان را می شنوم. بعد فکر می کنم امشب چقدر قشنگه و اشکهام از گوشه چشمهام می زنه بیرون. بعد آروم می رم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1382 17:33
شاخه کوچکی از گیاه پینه را به من هدیه می دهی . من با سرعت به خانه بر می گردم . پینه را در آب می گذارم ؛ تو گفتی تا ریشه بدهد . حالا او هم هر شب کنار دفتر خاطراتم حرفهایم را می شنود و رشد می کند . روزها پشت پنجره و شبها روی شوفاژ تا سرما نخورد . گذشته و آینده زندگیم مثل آب و هوای این روزهاست . مه گرفته . گذشته و آینده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 آذرماه سال 1382 21:16
برای عزیزترینم مریم : غصه هایت را به خورشید بده تا ذوب شوند / غصه هایت را به باد بده تا گم شوند / غصه هایت را به آب بده تا غرق شوند / غصه هایت را به من ببخش / می دانم / می دانم مثل خورشید و باد و اب قوی نیستم / به چشمهایم بسپار تا اشک شوند روی گونه های سردم / به دستهایم بده تا نقاشی کمرنگی از آن ترسیم کنم / غصه هایت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1382 15:13
ساعتها یک به یک سپری شدند . چه سخت و چه آسان ! سیمها یک به یک پیدا شدند . مودم ؛ مونیتور : موس ؛ ابرها یک به یک پایین می آیند . بالاخره وصل می شوم . در یک هوای مه آلود ولی نه دلگیر . من خوبم . دلم می خواهد تا مه بالا می رفتم ولی حالا خودش دارد می اید . منتظری . منتظر یک بسته کوچک با کادویی صورتی که بدستت برسد . و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 آبانماه سال 1382 09:55
بدون امضا ـ صاحب این وبلاگ ـ و من و یه دوست جون دیگه دیروز اوقات خوشی رو گذروندیم.دیروز پاییز رو از نزدیک ترین زاویه ی ممکن کنار شیشه های ماشین دیدیم...مه روی کوه ها و بارون رو که می زد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 آبانماه سال 1382 10:29
نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی شود . این واژه می لرزد ؛ مرتعش می شود ؛ پرواز می کند ؛ بال می گسترد ؛ در همه جای هواست ـ اما هیچ کس آن را بر زبان نمی آورد . به این خاطر نزد ما گفتار ؛ چون نزد شما ؛ بخشی از دنیا نیست ؛ جزیره متروکی در اقیانوس سکوت . نزد ما گفتار چیزی فراتر از دنیاست ؛ فراتر از آسمان و خورشید . گفتار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 آبانماه سال 1382 11:18
سکوت را نگاه می کنم . لب پنجره نشسته است . و انتظار می کشد . من سکوت شده ام . گنجشکان می خوانند . باران می بارد . خورشید می تابد و من باز سکوتم . حرفهایم شعر می شوند روی کاغذ . دلتنگی هایم اشک می شوند روی گونه هایم . و شادیم نیایشی می شود روی لبانم .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1382 19:10
به تو دستمیسایم و جهان را درمییابم، به تو میاندیشم و زمان را لمسمیکنم معلق و بیانتها عریان. میوزم، میبارم، میتابم. آسمانام ستارهگان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانهمیبندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. از تو عبورمیکنم چنان که تُندری از شب.ــ میدرخشم و فرومیریزم. (شاملو ) ببین بارون گرفته .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آبانماه سال 1382 23:27
از تونل تاریک وجودم عبور خواهم کرد . فریاد خواهم زد . حجابها را کنار خواهم زد . از همه جا فرار خواهم کرد . و از غربت تنهایی هجرت خواهم کرد . از همه خطها گذر خواهم کرد . از همه بایدها و نبایدها . از جاده های پوشیده از برف . از دره های وسیع . همه قانونهای هستی را زیر پا خواهم گذاشت . فکر خواهم کرد . به صدای سکوت گوش...