-
آدم برفی (۶)
جمعه 25 دیماه سال 1383 13:42
آدم برفی جنسیت نداشت. صورت نداشت . بی شکل بود . دو دست مهربان داشت با قلبی که یخی نبود . آدم برفی مغرور نبود . چون دماغ نداشت . آدم برفی لباسش سفید بود و به حوض وسط حیاط تکیه داده بود . شاید هم روی زمین نشسته بود . نرم بود . با اینکه از برف ساخته شده بود اما دستانش گرم بود لپهایش گل انداخته بود و قلبش تند تند می زد ....
-
آدم برفی (۵)
دوشنبه 21 دیماه سال 1383 10:29
باز گرد ! به لبخند شفاف کودکان , در روزهای قشنگ برفی , بر گرد ! به شادی داشتن یک آدم برفی. اگر برفی ببارد , به رد پاها روی برفهای دست نخورده , به سکوت جنگلهای کاج , به سنگینی شاخه های پر برفشان , به خط خطی های دلتنگی دم غروب , به این آسمان ابری , که دوست دارد ببارد , " روزهای کودکی " به گردنبند دانه های سیب ؛ بر گرد !
-
آدم برفی (۴)
چهارشنبه 16 دیماه سال 1383 21:09
باز هم منتظر نشسته ام . آیا می دانی کی برف می بارد ؟ وقتی فرشته ها آن بالا در آسمان پر ستاره کنار خدا دلشان تنگ می شود ؛ ابرها را پر پر می کنند ؛ یادت بماند زمان بارش برف ؛ زندگی وجودت را پر می کند . با شادی بچه ها و دلتنگی فرشته ها ؛ آدم برفی زنده می شود .
-
آدم برفی (۳)
یکشنبه 13 دیماه سال 1383 14:32
با چشمهای کوچکت می بینی ؛ آن طرف دنیا را و آن طرف پنجره هایی که پرنده ها مهمان هستند ؛ به خرده های نان. از ارتفاع می ترسی ؟ نه ! شمعهای بی جان ؛ که روشن می شوند برای تاریکی مردگان . از تاریکی می ترسی ؟ نه ! و در فصل سرد ؛ گلدان یاس و شمعدانیهایی که برگهای تازه داده اند . و آدم برفی هایی که متولد می شوند؛ برای کودکان...
-
آدم برفی (۲)
پنجشنبه 10 دیماه سال 1383 13:47
روی دستهایت لانه ای ساخته شد ؛ برای جوجه گنجشکها. روی کلاهت برگهای خشک پاییزی ریخته ؛ به جای موهایت ! به جای دماغت هویج نارنجی درازی گذاشت ؛ که حتما غذای کلاغها می شود . چشمهایت ؛ و شال گردنت را من می گذارم . اما وقتی همه برفها آب شده ؛ خود تو کجا هستی؟ قلب تو اینجا باقی مانده ؛ کف دستانم و ته چشمهایم ؛ و روی لبهایم ؛...
-
آدم برفی(۱)
دوشنبه 7 دیماه سال 1383 14:20
به انتظار چه نشسته ای ؟ آدم برفی که تو را به عمق سرمای زمستان ببرد یا یا یا آدم برفی که با گرمای خودش تو را ذوب کند ؟ دستهای کوچک را به لحظه های سرد بارش زمستانی ببخش. ببخش ؛ که گاهی می رنجی از سرمای آدم برفی که گاهی تنها می مانی که گاهی دلگیر می شوی به گرمای وجود آدم برفی ببخش . همه چیز گفتنی نیست .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دیماه سال 1383 21:09
گنجشکهای خسته ؛ بی لونه ؛ آشیونه گرسنه و یخ زده از سرمای زمستان ؛ روی شاخه های بی برگ خرمالو تاب می خورند . چند خرمالو از پاییز مانده ؛ مست می شوند از آنها ؛ و دوباره پرواز را از سر می گیرند . دوباره زندگی ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 دیماه سال 1383 13:26
چرا لحظه همآغوشی من فرا نمی رسد ؟ چرا نمی توانم بوسه بگیرم از آن لبها چرا در کنارم نمی خوابی؟ آی مرگ چهره آبیت پیدا نیست ! *** دکترم برای من قرص خوب بودن تجویز کرده است . *** خسته ام . دیشب با ستاره ها سوختم چشمانم نخواست که رویا ببیند و کابوس بیداری تمام شب با من بود
-
آن روز که دستها زیر آوار ماند نخلها در چه اندیشه ای زنده ماندند
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 11:06
سلام...میدونی چطور میشه عمق فاجعه رو فهمید ؟ یه راهی هست . اونم اینکه فکر کنی من و تو از اهالیه اون به اصطلاح شهر بودیم . شب من از سر کار میام خونه . خیلی خسته ام ولی توی راه همش به فکر لبخند تو، موقع ورودم به خونه هستم . میرسم خونه . زنگ رو میزنم . بازم اون صدای همیشگیه ناز و طنین انداز که هیچ وقت از تکراری بودنش...
-
یلدای من
دوشنبه 30 آذرماه سال 1383 11:34
پنج شنبه 04 دی 1382 فاصله من و تو خطوط عابر پیاده بودند زمان گذشت و چراغ هرگز سبز نشد ! ● دیگر از فرسایش ترسی ندارم . فرسایش روز مرگی ها . فرسودگی از دوست داشتنهای بیهوده . فرسودگی این 5 سال . ذهنم را دیگر به اصطکاک فکرهای بیهوده نخواهم سپرد . و آخرین ..... هستی که به او ایمان آوردم . " تو شبنم وار روی صورتمی " و تمام...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1383 12:56
می گوید : تو فرشته ای بوده ای که از آسمان به زمین آمده ای .خنده ام می گیرد . می گویم : راه دیگری نبود . من با اینکه اینبار با علاقه انتخاب کردم اما باز هم مجبور شدم . مجبور شدم تا ندیده بگیرم تمام آدمها و نقصهای اطرافم را . سرم عجیب درد می کند . تمام مدت راه احساس خستگی می کردم . و سر کلاس مدام خمیازه کشیدم . فکرهای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آذرماه سال 1383 21:02
دلم می گیرد گرفته می شود دلتنگ می شود چلانده می شود چزانده می شود فشرده می شود سخت می شود بغض می کند و گریه نمی کند نمی خندد دلم آتش می گیرد خاکستر می شود رنج می برد درد می کشد دلم غصه می خورد غمگین می شود اما من راضیم وقتی ؛ می گویی : دلت را دوست دارم.
-
رویای شبانه
دوشنبه 23 آذرماه سال 1383 10:13
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آذرماه سال 1383 20:40
یک لیوان نسکافه ؛ در تنهایی و سرما ؛ بالاترین نقطه شهر ؛ که نور باران است . کاش دلتنگی نبود. کاش دلتنگی نبود. چه فرقی می کند ! برای تو که هیچ کس دوستت ندارد. دلتنگ باشی یا نباشی. بدون ِ شکر تلخ ِ تلخ می نوشی. در شهر ِ تاریک در زندگی ِ دروغی با آدمهایی که .... خنده های غیر واقعی چه فرقی می کند ! برای تو که تاریکی....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1383 13:11
دیشب هوا سردبود .حتی برف آمد . و من از بس گریه کردم صبح صدایم گرفته بود و چشمهایم کوچولو شده بود . چه اهمیتی دارد . دیگر خانواده ام را دوست ندارم .دیگر آنها من را دوست ندارند اگر از قبل کمی دوستم داشتند . من بلند فریاد زدم : از این خونه می روم . و خواهم رفت . با اولین مردی که بیاید خواهم رفت تا بتدریج خودکشی کنم . تا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 10:27
* گل را در کاغذی می پیچم و در کمد لباسهایم که تاریک است , می چسبانم تا خشک شود . تو غمهایت را در حلقه های دود می ریزی و پنج بار پشت سر هم از خودت متنفر می شوی و من هنوز سر خوشم از لحظه های نفس کشیدن با تو , تو کنار خیابان می ایستی و گریه می کنی حالا من هم اشک می ریزم و یخ زده از همه نگاههای با معنی و بی معنی عبور می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذرماه سال 1383 14:34
دستم را بالا می آورم به نشانه سکوت ؛ سخنی نیست ؛ دلم نمی خواهد بشنوم . معمولا آرزو داشتم در سکوت ؛ حرفهایم فهمیده شود . حرفهای سکوتم ؛ حرفهایی که گفتنش سخت بوده است برایم ؛ زمان می گذرد ؛ بگذار بگذرد ؛ دیگر اهمیتی ندارد ؛ چیزی برای از دست دادن ندارم . دیگر تمام شد ؛ خودم می دانستم که روزی در سکوت و برف تمام خواهد گرفت...
-
باز خوانی دو کتاب
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1383 12:50
* یک روز تابستان در گراس ؛ زیر آفتاب سوزان در خیابان قدم می زدم . از جلوی پنجره کوتاهی که تقربیا هم سطح پیاده رو بود رد شدم . بی آنکه قدمهایم را کند کنم به درون پنجره نگاهی انداختم . اتاق نیمه روشن بود و یک زن و مرد همدیگر را می بوسیدند . این تصویر را فقط دو ثانیه دیدم و با این حال تمام طول هفته به من طراوت و نشاط می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذرماه سال 1383 21:42
۶۰ ثانیه فرصت داری تا عبور. می توانی چشمها را ببندی و نبینی : مرد گل فروش؛ زن کولی که اسفند دود می کند ؛ پسرک فال بدست ؛ معتادی که شیشه پاک می کند . یا ... ۴۰ ثانیه . ۳۹ . ۳۸ . ۳۷ می توانی ببخشی ؛ کسی که دوستش داری و تو را آزار داده است . ۲۰ . ۱۹ . ۱۸ می توانی دلت را به قطره های باران بسپری که آهسته آهسته بر شیشه می...
-
نامه ای که هرگز پست نشد (۳)
جمعه 6 آذرماه سال 1383 00:11
نازلی عزیز من : هر چه را که ترک کنم ؛ هر چه را که دور بریزم نمی توانم ذهنیتم را ترک کنم یا دور بریزم . ذهنیتی که تو هم در آن جای ویژه ای داری . یک جای ویژه همانطور که بهار جای ویژه ای در ذهنیت فصول دارد . تازگی به سر کار ( مجله زنان ) نمی روم . دانشگاه هم نمی روم . تازگی فقط در خانه می مانم . روزها می گذرند و من شعر...
-
نامه ای که هرگز پست نشد (۲)
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1383 14:05
کاش زودتر خیلی زودتر از این روحم به اصطکاک با جامعه می رسید تا زودتر می فهمیدم آنچه که من سعی در جستجویی آن دارم اجتماع هراسهای مردمی است که محکوم شده اند به درد ....تابستان ۷۹ - مرداد ماه - مشغول به کار در مجله زنان شدم . بعد به خیابانها و دادگاهها سر کشیدم . تغییر رشته دادم . از خبر نگاری به مدیریت دانشگاه تهران ....
-
نامه ای که هرگز پست نشد (۱)
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 20:33
برای یکی از دوستان نامه نوشته بودم . در جوابم نوشته بود با تو چه کرده اند که این قدر غمگین شده ای . می ترسم با تو هم از واقعیات بنویسم . فکر کنی چه بلایی بر سر من آورده اند .اما غمی که او دیده بود بر خلاف آنچه تصور کرده بود غمی فردی نبود . غمی بود که می دانم تو درکش کرده ای ... دوستی ما مثل یک قصه ناگهان نویسنده اش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذرماه سال 1383 18:29
از نظر اشو در کتاب راز سه نوع آزادی وجود دارد. آزادی نوع اول " آزادی از" که نوع منفی آن است که باعث می شود از یک جا رها بشوی و برده جای دیگر . آزادی نوع دوم " آزادی برای " که نوع مثبت آن است که باعث می شود از خانواده طرد بشوی تا مثلا هنرمند یا شاعر یا موسیقیدان بشوی. و نوع سوم آن " آزادی برای آزادی "است که باعث می شود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آذرماه سال 1383 19:50
می پرسد : خدا توی بارون خیس نمی شه ؟ و صورتش را به طرف پنجره بر می گرداند ؛ تا اشکهایش راحت فرو بریزند . آسمان هم با او شروع کرده بود به باریدن ! خواست دلداریش بدهد ؛ خواست غمهایش را سبک کند ؛ خواست برای سوالهایش ؛ جواب و برای دردهایش ؛ درمان باشد . و هیچ نگفت . در سکوت غصه هایش ؛ سوالهایش و دردهایش را همراه با شیر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1383 21:36
به نام خدا بعد از حرف زدن با تو : همین الان صدای اذان از بلندگوی مسجد محل پخش شد . همه تقدس روح کلمه الله وجود من ؛ اتاق من ؛ و این وسعت بی مرز فرمانروایی من را ( ورق ) فرا گرفته است .با این همه می نویسم چیزی که بیشتر باعث شده در این حال عجیب که جز حس هیچ منطقی در آن حکم نمی راند ؛ فرو روم ؛ فال حافظی است که یک دقیقه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبانماه سال 1383 18:37
نگاه می کند به انتهای کوچه هیچ کس نیست دخترک تمام راه را تند آمده است به شادی و انتظار پسرک سرک می کشد از لای در می بیندش به طرف هم می روند و همه چیز در یک کلمه خلاصه می شود سلام کف دست پسرک یک سیب سرخ است دخترک به او هدیه می دهد حالا سالها گذشته یک سال ؛ دو سال ؛ ... نمی دانم پسر در یادش به دنبال حوا ست و سوال همیشگی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1383 12:41
در کدامین مکان است که تمام مکانها جمع می شود و چه زمانی است که تمام زمانها را در بر می گیرد ؟ آیا در برابر تو مکان و زمان مفهومی دارد ؟ تو که در ابتدا و انتهای تمام مکانها و زمانها هستی ! و همه متعلق به توست . پس چه تفاوتی می کند وقتی تو را صدا می زنم کجا قرار دارم ! در کدامین زمین از زمینهای تو نشسته باشم . چه در ماه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آبانماه سال 1383 21:26
دندان هفت سالگیت که بیفتد باید بادکنک بچگی را رها کنی خنده هایت را بدزدی و بوسه ها را با پشت دست پاک کنی چون تو ؛ بزرگ شده ای. هدیه کودکیت را به خاطر سپردم برای زمانی که دیگر کودکی را از یاد برده ای.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1383 14:26
او مثل همه دیگر فقط بلد است داد و بیداد راه بیندازد درست زمانی که باید ساکت باشد و گوش کند . او آنقدر دلش نازک است که هرگز نمی تواند در آب نگاه کند و ببیند چه تکانی می خورد او از هر چه که به او یک دستی بزند بیزار است . او هرگز نمی تواند برود بالا پشت بام زیرا او آن قدر ترسو است که از بالا پشت بام وسط جاده ولو شدن را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آبانماه سال 1383 20:57
هنوز صبح نشده بود ؛اما چرا . خورشید تابیده بود بر سطح شهر ؛ شهر پر شده بود از آدم و ماشین ؛ و صبح آغاز همه چیز بود . زندگی ؛ مرگ . ابتدای شادی و غم ؛ عبور می کردم . از کنار خیابانها و موجودات دو پایی که عجله داشتند . ماشینهایی که عجله داشتند و زمان که همیشه بیشتر از بقیه عجله دارد برای گذر . برای پریدن . وقت هم می پرد...