ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نازلی عزیز من :
کاش زودتر خیلی زودتر از این روحم به اصطکاک با جامعه می رسید تا زودتر می فهمیدم آنچه که من سعی در جستجویی آن دارم اجتماع هراسهای مردمی است که محکوم شده اند به درد ....تابستان ۷۹ - مرداد ماه - مشغول به کار در مجله زنان شدم . بعد به خیابانها و دادگاهها سر کشیدم . تغییر رشته دادم . از خبر نگاری به مدیریت دانشگاه تهران . دانشگاه تهران برای من یک تجربه جدید بود . جایی بودن . جایی فراتر از زمان بودن ؛ بود . دانشگاه تهران با راههایی به گوشه و کنارش با دانشکده اش و کتابخانه مرکزی و مسجدش برای من یک حس نو بود . قدم به تاریخ گذاشتن بود و دیدن کسانی که در اینجا پیش از ما ؛ مرده بودند . شهیدان ۱۶ آذر : سه شهید اهورایی و سالها بعد بچه های ۱۸ تیر . حس می کنم کشور ما با پهناوری خاص خودش ؛ با نجابت دشتها و کوهایش برای غارت شدن آفریده شده است .دانشگاه ما درخت انار دارد . جوی آب دارد . مجسمه فردوسی دارد . اما چیزی کم دارد .... و آن صداست . در اینجا صداها فرو مرده اند . در اینجا برای حق پرواز پرندگان باید مجوز صادر شود ! با بچه ها توی خیابان انقلاب که ول می گردیم و کتابها را زیر و رو می کنیم لحظه ها تند می گذرند و لحظه هایی که می مانند لحظه های تنهایی من است . بعد این لحظه ها تا عمق عمق زمین بزرگ می شوند . این لحظه ها کشدارند و من فکر می کنم . در این لحظه ها من فکر می کنم به گوشه و کنارهای خاک گرفته بودنم . به آن چیزهایی که متعلق به رویای زیستن هستند ؛ به آن چیزهایی که وصلم کرده اند به زیستن . نمی گویم ناامید می شوم که ناامیدی شرک است . نمی گویم خسته می شوم که خستگی از کهنگی است و حیات هر چه باشد کهنه نیست . فقط یک حس آزاردهنده پیدا می شود . کتابها حرف می زنند . مغازه هایی که صدای نوارشان بلند کرده اند حرف می زنند . مردمی که سریع می گذرند حرف می زنند با روح من . تا روح من بفهمد کم آورده است . تا بفهمد اینجایش را نخوانده بود و کم آورده است.۲ سال دانشگاه تهران به من آموخت که درد ؛ جراحت تنها حقیقت زندگی است . از درس بخواهی بگویم . می گویم چیزی در این دو سال یاد نگرفته ام جز آنچه که تجربه و کتابهای پراکنده ادبیات به من آموختند . دانشگاه هیچ چیزی به من یاد نداد . شاید ترکش کنم . حتما به این جمله بخند . چون خودم هم می خندم . این جمله مثل زمانی است که می خواهند شوهرشان را ترک کنند .یک اتفاق خنده دار و شاید ایران را هم ترک کنم و شاید زندگی را هم ترک کنم ... به این مورد آخر بیشتر بخند .......
برای یکی از دوستان نامه نوشته بودم . در جوابم نوشته بود با تو چه کرده اند که این قدر غمگین شده ای . می ترسم با تو هم از واقعیات بنویسم . فکر کنی چه بلایی بر سر من آورده اند .اما غمی که او دیده بود بر خلاف آنچه تصور کرده بود غمی فردی نبود . غمی بود که می دانم تو درکش کرده ای ... دوستی ما مثل یک قصه ناگهان نویسنده اش نیمه کاره رهایش کند و بعد از روزها و روزها باز گردد و بخواهد ادامه دهد ؛ناگهان رها شده بود . فکر می کنم آخرین باری که تو را دیدم همان روزی بود که تقاطع طالقانی و وصال قرار داشتیم ... بعد از آن خیلی ماجراها پیش آمد ... نه ؛ آن روز نبود . یادت می آید در موزه هنرهای معاصر همدیگر را دیدم . اتفاقی . تو با دوستانت بودی . من هم با یکی از بچه های کانون زبان بودم . بعد از آن روز هم خیلی اتفاقات پیش آمد . شادی ؛ غم ؛ رنگ ؛ سیاهی ماتم .اما همه چیز گذشت و بعد درست یادم نیست کدام عید بود که زنگ زدی داری می روی . وقتی می خواهم به تو فکر کنم باید از زوایا و گوشه و کنارها ؛ از دورها خاطرات را صدا کنم . از پگاه به بعد ... پگاه برای من روزهای کشدار تابستانی را به یاد می آورند که دست و پا می زدم و بلوغ و حس درونم نیاز به آزادی داشت و نداشتم . جلوی در ورودی در خیابان حقوقی ؛ شعرهایم را برایت خواندم . مجبورم کردی در یک دفتر مرتب بنویسم .بعد بردی قصه ها و شعرهایم را به یکی از دوستانتان دادی تا بخواند و نظر بدهد . حالا که فکر می کنم که آنجا دلتنگ ایران هستی اما حس می کنم که تو برای اینجا ساخته نشده بودی.مثل ما که برای درسهای پگاه ساخته نشده بودیم و بهتر بود از همان روز اول روی همان تاب زیر درخت می نشستیم و حرف می زدیم تا آنکه بخواهیم سر کلاسها فرمول حفظ کنیم .....تو برای اینجا ساخته نشده بودی . کاش ...........
************************
این نامه را مریم در ۲۷ تیر ۸۱ برای دوست مشترکمان نازلی عزیز نوشته و ما هرگز نتوانستیم آن را پست کنیم .
اینجا می نویسم به امیدی که روزی نازلی آن را بخواند .