ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مگر می شود آدمها در زندگی م نقش نداشته باشند ؟ و یک دسته بزرگی از آنها ، معلم ها و استادان دانشگاه هایم بوده اند .هنوز معلم کلاس اولم در ذهنم هست که دخترش همکلاسیم بود و یادم هست که با همسرش زندگی نمی کرد . و دستهایش بوی مداد گلی می داد . حتی یادم هست نامش را . و نام دخترش را . و نمی دانم تا کی یادم بماند . و استادانی داشته ام که دوست صمیمی ام هستند و بوده اند .و دوستانی بوده اند ، صمیمی که معلم ام بوده اند . و یاد گرفتن پایان ندارد . انگار که تا همیشه تا هر وقت نفس می کشی می توانی یاد بگیری و دیر نیست . حالا که معلم هستم می فهمم که چه نقش مهمی دارم- چه مستقیم و غیر مستقیم -در شیوه فکر کردن شاگردانم و پیدا کردن راه های تازه برای حل مسائل زندگی شان.
خدای کشتار را دیدم و لذت بردم . شبی بود به یاد ماندنی . ممنون م از این تیاتر که پس از مدتها شاد م کرد به معنای واقعی .
اولین بار که اسمش را در لیست دیدم ، برایم جالب بود و کمی هیجان انگیز . نمی شناختمش . هر چند که الان هم بعد از بیست و چند جلسه کلاس یکساعت و ربعی و چندین جلسه غیبت که شاید برای افتتاح جایی رفته بود و نیامد یا در کنفرانس یا همایشی شرکت داشت .کلاس لگو ، قوانین خودش را دارد و بچه ها بعد از شنیدن قصه و مشکلی که در قصه هست ، در زمانی مشخص شروع به ساختن می کنند و با چیزی که ساختند بازی می کنند .در یکی از روزها یکی از بچه ها بلند گفت : خانوم این آرمیتاستا ، خیلی معروفه ، توی تلویزیونم نشونش دادن .باباش مرده . من داشتم به چشمان سیاه و ابروهای پیوسته اش نگاه می کردم و او ساکت هیچ نمی گفت و سرگرم قطعه های لگو بود . دلم هری ریخت . می دانستم که پدرش را ترور کرده اند اما گفتنش اینهمه صریح ، فشرده ام کرد .بچه ها واقعا در عالم بچگی ساده اند . ساده می فهمند و ساده می گذرند . اما آرمیتا ، وقتی که ازش می خواهم سازه ای که ساخته را توضیح دهد ، خودم را آماده می کنم برای شنیدن کلمات کاملا مهندسی . شگفت زده می شوم از لغاتی که بکار می برد و چقدر خوب حرف می زند این دختر .خودم را آماده می کنم که از سازه اش هر چیزی تصور کند و هر چیزی که من کمبودش را احساس کنم ، او سریع در قسمتی از سازه اش تصور و همان موقع تعریف می کند . قوی است و محکم . کمی هم از کلاس بیرون می زند و برای خودش است . یک بار همین طوری با لبخندی شاد ،وسط کلاس خاطره ای برایم از پدرش تعریف کرد ، انگار که دلش تنگ شده باشد . وقتی که بزرگ شود از خودش خواهد پرسید چرا پدرم را کشتند ؟ به چه جرمی ؟ چه کسی مسئول نبودن و خلا پدرش در کودکی و بقیه مراحل زندگیش است ؟شاید هم همین حالا سوالاتش باشند .
بازیگر آن سالها یکهو پیر شد . جوانی که سوار موتور می شد و اسمش رضا بود یا توی بازارچه قدیمی راه می رفت و نامش قیصر بود ، حالا دیگر جوان نبود . به اندازه ای بیش از سی سال پیرتر شده بود و من هی شک می کردم خودش باشد و در خیابانهای استانبول پرسه می زد یا خیره می شد به دریا و ساحل فرزان بود ، چقدر عوض شده بود چقدر خسته و شکسته به اندازه سالهای دوری. نمی توانستم باور کنم . او برای من همیشه همان تصویرهای سی و اندی سال پیش بود و حالا در فصل کرگدنها ، به یکباره این همه پیر شده بود .فیلمی بی رحمانه ، زندگی در تصاویر سیاه و سفیدی که دلم را به درد می آورد . و از این همه درد در تنهایی به خودم پیچیدم و فصل کرگدن های بهمن قبادی را دیدم و هی به خودم می گفتم فیلم است اما باز بعد از لحظه ای فراموشم می شد و غرق شدم تا تمام شد .
ولی دوست دارم . دوست دارم از وانتی پشت خانه ام ، پنج کیلو باقالی بخرم و تا یک نیمه شب بنشینم و از پوست سبز تیره جدایشان کنم ، از وسط نصف و آخر از پوسته نازک سبز رنگ بیرون بکشمشان و در سبد بریزم . مجبور نیستم اما وقتی از جلوی سبزی فروشی رد می شوم ، وسوسه می شوم نیم کیلو سبزی خوردن پر از ریحان بخرم ، بگویم نعنا و ترخون و مرضه هم بگذار و بعد با مردخانه بنشینم سرش و توی سینی پاکشان کنیم و جدا جدا در پارچه خشک کنم برای روزی که می خواهم .دوست دارم آب هویج و سیب بگیرم ، شیرموز درست کنم ، راه راه بدهم مردخانه بخورد شاید کمی چاق شود ، گو اینگه امشب رفت روی وزنه و سه کیلویی چاق شده از بعد از آشنایی با من !! دوست دارم مغز کاهو را نگه دارم برای خوردن با سکنجبین . خوشم می آید از اینکه روی میزم پر باشد از شکلات و پولکی و نبات . پر باشد از لواشک و توت خشک .
می خواهم همه روزهای اردی بهشت را بنویسم .هزاران حرف داشتم و می خواستم بنویسمشان اما یادم نیست . یادم نیست که چه چیز مهمی ذهنم را این همه مشغول کرده ،که نگذاشت بخوابم ، که خواب را از کله ام پرانده و زده ام روی رادیو نمایش و چراغها را همه خاموش کرده ام و فقط از روشنی صفحه کامپیوتر دستی ام ، کلمات را تایپ می کنم . از صبح کارهای زیادی کردم . لباس ها را که در کمد می چپاندم ، شعر شاملو توی سرم تکرار می شد که عشق را در پستوی خانه ، نهان باید کرد . و من یکی یکی لباس های شسته را می تکاندم و آویزان می کردم . سکوت خوبی بود و همسایه ها نبودند . و من باز هم رادیوی نمایش گوش می دادم .و به دلتنگی دخترکی سپید ، اس ام اس می دادم که داشت در شهروند ، " تنایی " خرید می کرد . و من داشتم ماکارونی می پختم از بس که دیروز در قصه ای که برای بچه ها گفتم ، مادر قصه ماکارونی پخت و دلم یک عالم ماکارونی خواست . و بعد میوه پوست کندم . خانه را مرتب کردم . چای دم کردم .ظرفهای شسته از ماشین درآوردم و سرجایشان گذاشتم .و وقتی آقای همسر آمد برایش شربت از خود درآوردی درست کردم که چقدر هم خوشمزه بود . امروز زن خانه بودم .به کتی فکر کردم و کلاس داستان نویسی و اینکه دیگر چیزی برای نوشتن ندارم و دلم می خواهد دوباره شروع کنم .
فکر می کنم و توی شلوغی آدمها دارم کتاب می خوانم و از خیابانهای فرانسه سر در می آورم . حرفهای برتون با نادیا و آشفتگیهایش .با این کفشهای تازه ، احساس خوبی دارم ، احساس پرواز ، و سریع به کلاس شنبه هایم می رسم، که راه سختی دارد تا خانه . فکر می کنم به مرگ که خیلی نزدیک است که خیلی ها در کنار هم بوده اند و صبح این در کنار هم بودن را نداشته اند و از اینکه صبح بیدار می شوم و صدای منظم نفس هایش را می شنوم ، خوشحالم و خدا را شکر می کنم و با بوسه های ممتدم ، بیدارش می کنم . و باز نمی دانم کی و کجا از هم جدا می شویم ، همین فکر اخلاقم را بهتر می کند . باهاش مهربانتر می شوم و به همه حرفهایش گوش می دهم حتی آنها که آزارم می دهد .