-
دو
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:47
دو. همه جا بوی نا می داد. وسایل قدیمی بود. معلوم بود خیلی وقت است که کسی به اینجا سر نزده. مرد مهربان بود. بغلش کرد. زن خودش را در پهنای بدن مرد جا داد. خیلی سرد بود. مرد رفت سراغ درست کردن کرسی. و زن رفت دستشویی. آب آنقدر سرد بود که دندانهایش بهم می خوردند. اما تحمل کرد. باید می رفت دستشویی. وقتی برگشت توی اتاق کرسی...
-
یک
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:45
یک. مرد گفت بریم تلو. زن گفت باشه برویم. من تا حالا تلو را ندیدم. تلو جای خاصی نبود. یک جاده بود. مخصوصا که زمستان بود. سرد بود. پر از برف و سفید بود. و بعد رسیدند به باغ. مرد کلید انداخت. کسی نبود. کف باغ پر بود از برگ درختان. درختهای گردو، آلبالو و سیب لخت بودند. روی برگها برف ریخته بود. راه که می رفتند صدای قرچ قرچ...
-
تا تهش رفتیم
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 13:40
حال من مهم نیست. حال من کی مهم بوده، حال من لوسبازی است. گریههای من نشانهی ضعف و ناتوانی است. من اصلا نمیدانم این دوهفته چه اتفاقی افتاد که مستحق این همه درد و رنجم؟ نمیدانم چرا باید این همه دلتنگ باشم؟ در قلبم را بستم که تو آخرین نفر باشی. دلم نمیخواهد کس دیگری بخواندم و بعد داستان از نو شروع شود. دلم میخواهد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 09:01
مامان داری گریه میکنی؟ نه عزیزم. بالاخره ما از این خراب شده میرویم و دیگر گریهای در کار نخواهد بود. بهت قول میدهم. بغلم کرد و بغض کرد و بهش گفتم دوستت دارم چیزی نیست. بهم گفت دوستم دارد. ۱۴۰۱/۹/۲۲
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:56
مرد امروز صبح در اتوبوس ایست قلبی کرد. هنوز شصت ساله ش نشده بود. یک نوه و عروس داشت . تازه دخترش عقد کرده بود. مرد یک بار طلاق گرفته بود و یک دوقلو از ازدواج دومش داشت. پسرها تازه سربازی شان تمام شده. مرد الان در پزشکی قانونی است. از صبح که این خبر را شنیده ام به خودم می پیچم. مرگ همین است. یکهو هستی و یکهو دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:55
به خانه که برگشتم باز پدم پر از خون بود، انگار خانم دکتری که سونو کرد باعث شد خونریزیم بیشتر بشود. نمی دانم. یک جور عجیبی وارد یک دنیای مخوف شده ام. همیشه از دنیای پزشکی و دکترها می ترسیدم و تا وقتی مجبور نمی شدم خودم را قاطیشان نمی کردم. حالا نوشتنم از دندان دردم شروع شد. اولین نوشته ای که شروع کردم به بهانه چهل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:54
زن همسایه حرصش گرفته، اما می گوید من خیلی هم خوشحال شدم. اگر خوشحالی چرا ابروهای من را لنگه به لنگه کردی؟! اگر راست می گویی این جوری نمی شد! روزی که من باید بیایم زیر دستان نازنین خانم همسایه و آرایشگر دقیقا روز عقد یک دانه پسرش باشد. من باید سنگ صبور و حتی سنگ زیر آسیاب باشم و از کار عروسش حسابی تعجب کنم و بگویم من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:53
حالا دلم می خواهد این خونریزی تمام شود، نه بدلیل چند بسته پدی که این چند روز استفاده کردم، نه بدلیل از دست دادن خون قرمز روشنی که عجیب است و گاهی لخته لخته بیرون می ریزد، نه بدلیل سردردهایی که کم جان و بی رمغم می کند... چون دوشنبه وقت سونوگرافی واژینال دارم و باید این خون بند آمده باشد و چهارشنبه دکتر می خواهد تمام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:52
حالا که هوا دارد رو به گرما می رود این صحنه مبارک و عزیز را کمتر می بینم، اینکه مردی با عجله زیپ شلوارش را خیلی محترمانه کشیده پایین و دارد به دیواره های اتوبان می شاشد. قدیم وقتی از جاهای مخوف مثل زیر پلها رد می شدم بوی نامطبوعی می آمد که حتما همین حرکت باعثش بوده. اصلا، دلم می خواهد در این لحظه زل بزنم به چشمهای مرد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:50
دیشب خسته بودم، الان که از خواب پریدم انگار از دلتنگی مچاله شدم، نفس کم داشتم، از خواب بیدار شدم. مثل شناگری که نفس کم می آورد ، مثل عیدها، که آنقدر شنا می کردم که وقتی می خواستم به ساحل برگردم خودم را روی آب زیر تیغ آفتاب خلیج فارس شناور می کردم، مثل همان وقتها شدم. کاش همانطور معلق توی آب بودم و فقط حس صدای دلفین ها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:50
نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. خیلی قشنگ دارند می سوزند. از هفت صبح بیدارم و قبلترش خوب نخوابیدم. کلا از وقتی اینجا می نویسم خوب نمی خوابم. بیدار می شوم و شروع می کنم به نوشتن و خواب از سرم مثل الکل می پرد. امروز خیلی توی ترافیک بودم، پاهایم درد گرفته از بس کلاج گرفتم توی سربالایی ها و چندین مسیر را چندین بار رفتم....
-
کابوس
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 07:23
تا خوابم برد، خواب فرار کردن و دویدن دیدم. دنبالمان بودند. داد میزدم توی خواب نمیتوانم بدوم. کوله پشتیم سنگین بود. از ترس داشتم میمردم. خوب شد خواب بود. و دیگر همین چند دقیقه را هم بهم زهر شد خوابیدن. چه خوب که شیر دارم. الان بلند میشوم برای خودم نسکافه درست میکنم و دیگر ترس و وحشت شبانهام میرود. ۱۴۰۱/۹/۲۲
-
دلتنگی گمشو
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 06:29
دلم خیلی گرفته. خیلی زیاد.،میخواهم بروم امامزادهای جایی ،فقط بلند گریه کنم. و کسی ازم نپرسد چرا گریه میکنی . ۱۴۰۱/۹/۲۲
-
تو نمیدانی
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 21:04
میدانم گند زدهام ، مخصوصا که الان این را خواندم که خیلی قبل نوشته بودی، چیکار کنم؟ من چقدر احمق بودم. کیارستمی جایی میگفت آدمها وقتی همدیگر را نمیشناسند برای هم جذاب ترند ولی وقتی کم کم شناختی به وجود میآید پرده ها کنار برود، کار تمام است. ۱۴۰۱/۹/۲۱
-
روز سگی
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 20:49
بهم گفت اصلا بهتون نمیاد. بهم نمیاد که دیگر جوان نیستم. با دخترهای تازه سعی کردم طرح دوستی بریزم. یک موبور و یک مومشکی اخمو که اصلا با من حرف نمیزد. خانهی قشنگی بود. همیشه دلم میخواست بدانم خانههای آتیساز چطوری ساخته شده، و امروز بالاخره رفتم طبقه دوازدهم. وقتی نزدیک آسانسور شدم عکس گرفتم. از پنجرهای که خورشید...
-
5
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 20:12
پنج. نفس های گرم، بدن های گرم، نگاه های گرم، بوسه های گرم ، لبخندهای وقت و بی وقت گرم، دست گرم و قوی که زن را نگه داشته بود توی آغوشش محکم که یک وقت از خوابش نپرد بیرون ، اما مگر خواب تا کی می توانست جان بگیرد؟ تا کی می توانست نگذارد خورشید غروب کند؟ یا طلوع کند؟ مگر خواب ها زمان و مکان دارند؟ معلق در بی زمانی و بی...
-
3
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 19:59
سه. مرد خندید و گفت : چطوری ، دیووونه؟ زن در گوش مرد زمزمه کرد: وقتی باهام بیشتر حرف می زنی، بیشتر دوستت دارم.وقتی حرصمو درمیاری بیشتر دوستت دارم. وقتی بهم میگی، ولش کن بیشتر دوستت دارم. وقتی بهم میگی، دیووونه بیشتر دوستت دارم. وقتی بهم میگی پس من چی، بیشتر دوستت دارم. وقتی حالمو می پرسی ، بیشتر دوستت دارم. مرد یکهو...
-
4
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 19:58
چهار. یخ زده از سرما و برف ها ، خیس با انگشتان منجمد وارد کلبه شدند. کلبه از دور کوچک بود، اما وقتی بهش رسیدند بزرگ بود، هیچ کس نبود. در باز بود. در خواب همه چیز اتفاق می افتد. زن چسبیده بود به مرد تا از خوابش بیرون نپرد. در کلبه بسته شد. دکمه ها باز شد. زیپها باز شد. قزنها باز شد. هر چه که باعث دوری می شد باز شد....
-
2
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 19:53
دو. زن دستش را می گذاشت روی دست مرد و فشار می داد و حواسش به آسمان و ابرها و قندیل ها بود و وقتی فشار می داد که چیز قشنگی می دید. مثلا یک سگ ولگرد که توی آفتاب کنار جاده لم داده بود یا سقف قرمز شیروانی ویلایی کوچک کنار جاده که چند لایه برف روی سقفش در حال آب شدن بود و هزاران قندیل نوک تیز آویزان لبه های شیروانیش...
-
1
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 19:52
یک. هنوز خیلی مانده بود به اول بهار. هنوز برف زیادی مانده بود تا آب شود. هنوز انتهای جاده بسته مانده بود. و هنوز تا چشم کار می کرد برف بود و برف. کوه ها انگار با لباس سفید عروس و داماد همدیگر را بغل کرده بودند. کوه جلوتر داماد بود. و کوه عقبی که به سرما نزدیک بود عروس بود. عروس بود که لایه لایه برف های چین چین روی...
-
من را بکش،
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 14:22
از همه چیز متنفرم، از زندگی، از خودم، از بچهام، از پدر و مادرم، حالم از هر چه که دارم در این زندگی بهم میخورد. دیگر نمیخواهم زنده بمانم . اینجا این مملکت را دوست ندارم. دلم نمیخواهد اینجا باشم. دلم نمیخواهد این اخبار هر روزه را بخوانم و بمیرم و زنده شوم و باز همینطور تکرار و تکرار. دلم میخواهد نابود شوم. با یک تیر...
-
سهمگین
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 08:44
نمیخواستم از دستت بدهم. فیلسوف کوچکم. چرا زدم همه چیز را خراب کردم؟ حالم بده و دروغ است اگر بگویم که اتفاقی نیفتاده. دارم حرفهای کوچک و بزرگت را میخوانم از قبل و قدیم نوشته بودی احتیاج دارم با یکی قهر باشم، حرفهایم را بخواند و بهم توجه کند. نوشته بودی خستهای. نوشته بودی خدایا یک راه جلوی پایم بگذار. بغض خفهام کند...
-
Sth to remember
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:30
چطور فراموش کنم؟ زود خوابم برد از غصه و حالا بیخوابم از غصه. چطور فراموش کنم؟ ۱۴۰۱/۹/۲۱
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:27
به مسئول آزمایشگاه می گویم یک آزمایش بتا به بقیه آزمایشاتم اضافه کند و خودش می گوید ساعت دو تلفن بزن و بپرس مثبت است یا منفی. دارم با شاگردانم سر و کله می زنم. ساعت دو می شود. قرص ظهرم را می خورم. قبلش چای با خرما خورده ام . معده ام خالی نیست. اشتباهی شماره مدرسه را می گیرم و نمی فهمم. به خانم ح می گویم من آزمایشگاه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:27
دیرتر که می گوید آنقدر دیر می شود که من به ساعت دوازده و هشت دقیقه به نوبت یک هزار و صد و هفت ، خانم دکتر را ملاقات می کنم. اتاق دکتر عوض شده و دیگر آن اتاق انتهای راهرو نیست، و آمده روبه روی مبلهای سبز انتظار. و بعد به جای اینکه مسئول پذیرش نامت را فریاد بزند ، خیلی مودبانه شماره ت را صدا می کنند. پشت در چوبی در حال...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:22
سر کلاس موقع دادن آدمک همیشه داستان دارم. از همان اولین کلاسهایم تا همین امروز. پسر کلاسم بین دو دختر دیگر ، گیر داده آن دختری را می خواهد که رژلبش پر رنگتر است. حالا هی نگاه می کنم به صورتهایشان ، و متوجه نمی شوم آن که پسر کوچولو دست گذاشته رویش چرا به نظر رژش پر رنگتر است؟؟؟ و یک کلاس دیگر که داریم بازی می کنیم منم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:21
دخترک گفت آب و از خواب بیدار شدم، کی خوابم برده بود میان ورق زدن دردهایم؟ سکوت شب طوری با صدای وهم انگیزش می پیچد توی گوشهایم، باد می آید و صدای زوزه سگ ها را از کانال کولر برایم سوغات می آورد. توی گوشهایم سوتی ابدی کشیده می شود. خوابم می آید اما کلمات زودتر از خواب رژه می روند جلوی چشمانم. خانم دکتر می خندد و می گوید...
-
۴
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:20
رقصی میانه میدان، رقصی میان خطوط و تن ها. صدای بسته شدن پنجره که باد زده بود، پایان رقص را اعلام کرد. خط ها جدا شدند. خطوط دست ها رها شد. خطوط پاها، لبها کنده شدند، در یک لحظه درخت تنومند از هم پاشیده شد، طرحی از درخت نبود. شاخه هایش، برگها و تنه اش دیده نمی شدند. صدای پرنده ها شنیده نمی شد. سکوت بود. و یکسری خط های...
-
۳
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:18
لحظات داشت بند می آمد. خطوط داشت تمام می شد. از این جا به بعد همه را گل می دید. گل رزی چند لایه، گلبرگهایی پیچیده در هم و خوشرنگ ، که آرام آرام باز می شد. باز و بازتر که تا انتهای مغز گل دیده می شد. با انگشتانش آنجا را هم کشید و دیگر دل توی دلش نبود. مرد دلش دو دو می زد. موقع کشیدن ، ضربان قلبش بالا رفته بود و حالا به...
-
۲
دوشنبه 21 آذرماه سال 1401 01:17
کار صورت داشت تمام می شد و به چاله های پایین گردن می رسید. چقدر این چاله های کوچک و نرم اطراف گردن زن دوست داشتنی بود. انگشتهایش یکی یکی به چاله ها سر می زدند و دوباره روی گردن می چرخیدند. انگار رقصی آرام در گرفته بود. رقصی میان گردن زن و انگشت های مرد. لذت بخش بود. استخوانهای باریکی که زده بود بیرون را هم کشید. مگر...