-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 09:52
قد کشیدم و فکر کردم که در دلم می توانم دوست داشتنی مخفی داشته باشم و بعدها فهمیدم این جزء طبیعت آدمی است. اینکه دوست بدارد و دوست داشته شود. آدمهای مختلفی را برای دوست داشتن انتخاب می کردم با سبک های مختلف فکری و زندگی اما در زمان جوانی و اوج بی وزنی چیزی که بسیار نو و تازه بود چت کردن در یاهو مسنجر بود که دنیای تازه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 09:43
الان که به آن روزها فکر می کنم ، می بینم که هر بار هم بدنیا بیایم باز هم همینطور در برابر قدرت غیرمنطقی پدر قدعلم خواهم کرد و همین کار را می کنم. ولی این روزها با گذشت زمان و وقتی من خودم مامان شدم(دیشب مامانم به بابا می گفت اسم منو چی توی گوشی سیو کردی و بابام جواب داد مامان
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 09:40
سه مرد در زندگی من تاثیر گذار بودند. خودآگاه و ناخودآگاه. سه نفری که دوست داشتنشان کار سختی است و دوست نداشتنشان من را خالی می کند. احساس تنهایی و پوچی می کنم اگر بهشان فکر نکنم و برای من معنای زندگی هستند. اولین نفر کسی است که باعث شد من بوجود بیایم. پدرم. وقتی من بدنیا آمدم بابا سفر بود و مامان همیشه از سختترین لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 09:16
برای تن رنجورم گل خریده ام، گل نرگس را گذاشته ام زیر دماغم. برای التیام خودم این هفته هر جا در خیابان گل نرگس دیدم خریدم و به دیگران هدیه کردم اما کسی برایم گل نخرید . من خیلی وقت است کارهایی که در حق دیگران کرده ام را در حق خودم ندیده ام. شاید هم دیده ام الان چشمانم را بسته ام روی همه شان. و به بچه هایی فکر می کنم که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:37
من هنوز تحت تاثیر فیلم شکست امواج لارس فون تریه هستم. زن و مردی که عاشق هم شده اند مرد روی دریا کار می کند و بر روی کشتی ، سکوهای نفتی درست می کند ، دختر عاشق اوست و تنهایی نمی داند چگونه سر کند، تلفنی که حرف می زنند با هم عشق بازی می کنند. دختر هر روز به کلیسا می رود و دعا می کند تا مرد زودتر برگردد، مرد زودتر بر می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:32
اما دیشب فرق داشت. دروغ چرا یکی گفته بود سریال fleabag خیلی جالب است. ببینید. منم حرف گوش کن نشستم پای دانلود کردنش. همه خوابشان برده بود. حتی همسایه دیوار به دیوار یا بالا سری که هر لحظه از شبانه روز زندگی در خانه شان جریان دارد. در کوبیدن و گرومپ گرومپ یا هر صدایی که فکرش را بکنی از خانه هایشان در می آید. یکی یکی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:30
چرا باید این همه سال بگذرد و من قرار باشد خانه بچه هایی بروم که خانه تو هم نزدیک آنجاست. میم نازنین و لعنتی ام سالهاست که وقتی از سربالایی خیابان های منتهی به خانه تو نیم کلاج می کنم و به خانه ای که تو هستی و سه درخت کاج دارد، نزدیک می شوم ، حالم بد می شود. یکی یکی برجها را نگاه می کنم که تا آسمان بالا رفته اند، یکی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:24
امروز پسر بزرگ دامن پوشیده بود و این تجربه که بتواند دامن مامانش را بپوشد برایش بسیار هیجان انگیز بود. پسر بسیار کمال طلبی است که حتی سر کشیدن یک شخصیت کارتونی کلی اشک ریخت و هر چه من و مامانش حرف می زدیم او آرام قطره های اشکش را پاک می کرد و بالاخره خودش را آرام کرد. داشتم باهاشون درباره چند روزی که ندیدمشان صحبت می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:21
وقتی نشانه ک و گ را با دخترک تمرین می کردیم، موقع نوشتن کلمات، موقع فکر کردن به کلماتی که می تواند بنویسد، مثال های خوبی که قابل نوشتن باشد، همه اش به کلماتی فکر می کردم که هیچ وقت بر زبان نیاوردم و همیشه در این دنیای پنهانم کلماتی ناجور و نامناسب به حساب می آمدند. کلماتی که با ک و گ در فرهنگ ما به فحش تبدیل می شود و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:17
زن در کنار یک مرد است که معنی پیدا می کند.معنی عشق را و بودن را. در کنار یک مرد است که می فهمد آغوش گرم و پر محبت چیست. اصلا متوجه بدن گرم خودش می شود. متوجه می شود اگر لبی روی لبهایش به آرامی و گرمی بنشیند ، تمام تنش ذوب خواهد شد. پس باید کسی از جنس مرغوب آدمیت و انسانیت در کنار هر کس چه زن چه مرد قرار بگیرد که بعد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:15
امروز شارژر گوشیم را گم کردم، با خودم بردم توی ماشین که مثلا اگر در کلاس هایم باتری لو شدم بزنم به شارژ، شاید پیام مهمی یا تلفنی داشته باشم که برایم ضروری باشد. از آخرین باری که تصویر یک شارژر چسب کاری شده در ذهنم مانده همان اول صبح بود روی صندلی ماشین انداختم در کیسه پارچه ای سفید، بعد از آن دیگر ندیدمش. شاید در خانه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 08:14
پروژه های خودشناسی کار سختی است. اینکه خودت را بشناسی و بدانی بدنت به چه کار می آید. نیمه شب بیدار شده بود و من داشت خوابم می برد همینطور که داشتم سریال قورباغه را در خواب و بیداری می دیدم و موبایل چندباری از دستم افتاد. دست کشید روی تنم، حوصله نداشتم. شاید هم ترسیده بودم. از لکه های نارنجی کم رنگی که هر بار چند روز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:21
نوبت توئه عزیزم! کلمههایت را بیاور و زخم بزن. زخم روی زخم دلتنگی روی دلتنگی انباشته میشود. آدمی پوستش هر چقدر هم کلفت باشد بالاخره روزی از نادیده گرفتهشدن میسوزد و خاکستر میشود. و این بار ققنوسی در کار نیست. آخرش تباهی و نیستی است. میدانم. خب چه اهمیتی دارد؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:20
درست میگویی. من متوهمم. من با خیال زندگی میکنم. اگر خیالاتی نبودم، کلمهای نمی توانستم بنویسم. در خیال هر صبح چشم باز میکنم تا بتوانم زندان واقعیتی که در آن نفس میکشم را تحمل کنم. فقط همین. خودت را درگیر ِتوهم من نکن، خوب من!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:20
هر بار خوشخیالانه خودم را فروغ میدانستم، تو مثل شعرهای سهراب مهربان و آبی بودی. نه من فروغ نیستم. نمیتوانم باشم. اما تو همچنان مثل سهراب جاری و لطیفی.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:16
خورشید خانهی کوچکت شدم، افسوس که نمیدانستم که تو آفتابگردان دوست نداری.
-
۳۴
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:15
داشتم در این رنج، میسوختم. و ماندن در آن زندگی نبود. ذرهذره میمردم. پس ادامهدادن برای چه بود؟ چرا هنوز نفس میکشیدم. موسیقی هم حالم خوب نمیکرد. طاقت نداشتم. دیگر هیچچیز این دنیا برایم اهمیتی نداشت. چه چیزی در این دنیا می توانست امید زندگی بهم بدهد؟ عشق بود که آن هم نداشتم. حالم از همهچیز بهم میخورد. تنها چیزی...
-
۳۳
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:15
«من آدمهای زیادی را دیدم. هر کس با من بود، بعدش موفق شد. یا حداقل مسیر زندگیش تغییر کرد. من مطمئنم که تو هم توی راهی که داری میروی موفق میشوی. شک نکن. یک دوستدختر داشتم که صدایش خیلی خوب بود. فرستادمش پیش یک استاد خیلیخوب. بعد از ماهها زحمت و تشویق توی گروه کر اجرای فوقالعادهای داشت. اما بعد رفت با پسر دیگری و...
-
۳۲
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:14
«من صبارادمنش، سی و چهار ساله متولد تهران، نام پدر شکور، کارمند در آستانهی اخراج بانک، همسر حامد ثابت( دیگر نمیخواهم همسرش باشم) اعتراف میکنم که دیگر نمیخواهم عاشق باشم. من دیگر عاشق معلم موسیقیام نیستم. من دیگر عاشق آریا عالمی نیستم. من ازش متنفرم. باز هم میدانم عاقبتم مرگ یا از هم پاشیدگی زندگیم یا فرار یا...
-
۳۱
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:14
من در برابر عشق چکار کردهبودم؟ به هیچ چیزی پایبند نبودم. هیچچیزی برایم اهمیت نداشت. زندگیم مختل شده بود. خواب و خوراک نداشتم. روز و شبم قاطی شدهبود. نزدیک بود کارم را از دست بدهم. ور منطقیام را از دست داده بودم. هجوم هورمونها بود؟ چه چیزی میتوانست اینقدر ضعیف و ذلیلم کند؟ چرا عقلم زایل شدهبود؟ اینقدر احساسی...
-
۳۰
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:14
«من زن و زندگی داشتم. زندگیم آنطور دلخواه نبود اما بود. هفت سال با هر چیزی که فکر کنی جنگیدم که همه لحظههای زندگی مشترک در بهترین حالت ممکن باشد. نقش یک عاشق دلخسته را هفت سال بازی کردم. مهربان و دلسوز ، حتی مدافعش در همه حالت ، جلوی پدر و مادرش که خیلی هم اذیتش میکردند. روزگارمان خوب نبود اما بد هم نبود. موقع سکس...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:13
حال آدمی را هیچکس نمیفهمد، حتی آن کس که ادعا میکند دوستت دارد. مدل دوستداشتنها با هم فرق دارد، لابد. در دل آدمی چه خبر است؟ هیچکس نمیداند. آدمی لبش میخندد و دلش گریه میخواهد. چه کسی خواهد فهمید مقدار اشتیاق و نیاز به دوستداشتن و دوست داشتهشدنش چقدر تعادل دارد؟ هیچچیز مطلقی وجود ندارد. همه چیز این دنیای...
-
۲۸
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:13
مدتها گذشت. نمیدانم چند روز در جایم ماندم و هیچکاری نکردم. انگار کسی در وجودم دکمهی ایست را زده باشد و من در لحظهای قبل از آمدن به خانه مانده باشم. چند روز و ساعت و دقیقه و ثانیه بدون زندگی کردن، زندگی کردم. خودم را گم کردم. آن کسی که هر روز ساعت هشت سرکار بود، کارهایش را مرتب و دقیق مثل یک ربات انجام میداد،...
-
۲۷
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:13
چیزی که من را از خیال و رویا بیرون کشید ،صدای زنگ موبایلم بود که برای چندمین بار شنیده میشد، تنم را از تنش بیرون کشیدم. زمان گذشته بود. هر جا هم که رفتهبودم باید به خانه برمیگشتم. من در این سالها هر اتفاقی افتاد، هیچگاه قهر نکردهبودم و از خانه نرفتهبودم. من آدم رفتن نبودم. حوصله جواب دادن نداشتم، بدون خداحافظی...
-
۲۶
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:12
چشم،گوش، زبان، دست و پا تک به تک معمولیند. کارهای معمولی و روزمره را میکنند. چشم میبیند. گوش میشنود، دست برمیدارد، پا راه میرود. کافی است، قلب که کارش رساندن خون به تمام بدن است، این قلب گرم و سرخ ، عاشق شود، این خونِ عاشق را به رگها و مویرگهای سراسر بدن ببرد. چیزی که بدست میآید یک آدم عاشق است. چشمِ عاشق،...
-
۲۵
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:12
آدمی به عشق زنده است. آدم به لحظاتی چنگ میاندازد که با عشق جان گرفته، عشق که مثل خون در رگهایش جاری شده و باهاش نفس کشیده. نیروی عجیبی که اگر باشد، اگر ذرهای در درونت باشد، هر چه در این دنیا و هستی و کائنات باشد، برایت قشنگتر، جادوییتر و قابل تحمل میشود. اگر ذرهای عشق داشته باشی، طعم همه چیز خوشمزه است حتی یک...
-
۲۴
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:11
موبایلم زنگ خورد و من را از دنیای خودم بیرون آورد. حامد بود. چطور رویش شدهبود به من زنگ بزند؟ با سردی گفتم بله، نامم را چندبار صدا کرد : صبا، صباجانم، قربونت برم، تو که میدونی من چقدر دوستت دارم، بیا خونه با هم حرف بزنیم. کجایی؟ هر جا هستی بگو بیام دنبالت، کی میای خونه؟ من غلط کردم. دستم بشکنه. تو که دیدی حال خرابم...
-
۲۳
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:11
چطور میتوانستم برایش تعریف کنم؟ حالم نشان میداد که چه روزگاری گذراندهام. دست و پایم میلرزید. جان نداشتم. از دیشب چیزی نخوردهبودم. سرم گیج میرفت. آریا گذاشت روی مبل دراز بکشم و چشمانم را ببندم. برایم قهوه درست کرد و صبحانه مفصلی آماده کرد. چقدر مهربان شدهبود. مثل پروانه دورم میچرخید. چند لقمه خوردم اما اشتها...
-
۲۲
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:10
صبح با تن کبود و رنجور بیدار شدم. بدنم درد میکرد. استاد بهم پیام داده بود، هنگدرامت اینجاست. حامد نبود. صبح خیلی زود رفتهبود و من نفهمیدهبودم. تمام تنم درد بود. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، رفتن زیر دوش آبِ گرم بود. دوش را که باز کردم گریهام گرفت. قطرههای آب که روی تنم میریخت، آه از نهادم بلند میشد....
-
۲۱
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:10
زودتر از حامد به خانه بازگشتم. از قهوه صبح هنوز سرخوش بودم. دستی به خانه کشیدم. شام خوبی پختم. چای دم کردم. منتظر حامد ماندم. او همیشه تا چند ساعت بعد میماند. یا با دوستانش وقت میگذراند. منتظر نشسته بودم. نمیدانستم چه میخواهد بهم بگوید. دلشوره نداشتم. اما زمان دیر میگذشت. خسته شدم. دراز کشیدم روی کاناپه. نفهمیدم...