-
۲۰
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:09
در آهنی محکم خانهاش را بستم. عینک دودیام را زدم و با هیجان زیاد و قلبی که صدایش را فقط خودم میشنیدم، به راه افتادم. تمام مسیر با خودم فکر میکردم. لحظه لحظهای که آنجا بودم، توی سرم مثل فیلم تکرار میشد. و این تکرار هر بار از زاویهای جدید بود.من دوستش داشتم. من تکرار صحنهها و حرفها و صدایش و حتی حرکات انگشتانش،...
-
۱۹
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:09
آریا گفت: چی میخوای بگی؟ توی چشمات پره سواله! بپرس. شوکه شدم. میدانست که دلم میخواهد بیشتر بدانم. سرم را انداختم پایین و پرسیدم: اون زنها؟ آریا با نگاهی شیطنتآمیز گفت: دوست دخترام بودند. از شانس تو اون روز پیشم بودند. یکیشون هر چند وقت یکبار میاد و تقریبا رابطمون تختخوابیه. و خیلی هم راضی هستیم. اون دختره هم که...
-
۱۸
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:08
«من صبا رادمنش، سی و چهار ساله متولد تهران، نام پدر شکور ، کارمند بانک، همسر حامد ثابت، اعتراف میکنم که عاشق شدهام. عاشق معلم موسیقیم آریا عالمی شدهام. میدانم که عاقبتش مرگ یا از هم پاشیدگی زندگیم یا فرار یا خودکشی یا سنگسار است اما با این حال نمیتوانم از دوستداشتنم دست بردارم. » با صدای رعدوبرق از جا جهیدم....
-
۱۷
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:08
سرم بین دستانش، بین بوی تنش، بین نفسهایش گیر کردهبود. چند دقیقهای بین آشپزخانه، بین فضای خانهینیمهروشن، بین بودن و نبودن ماندیم. بین همهی لحظات سختی که بر من رفته بود. بین همهی تردیدها و ناچاریها گذشت. تن رنجورم که پناهی نداشت و دلم که دیگر طاقت نداشت، کمی آرام گرفت. خودم را بیرون کشیدم و گفتم باید بروم....
-
۱۶
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:08
اشکم سرازیر شد. دست خودم نبود. استاد همچنان دربارهی ارزش زمان و تمرین و موسیقی و هدف و راه و برنامه حرف میزد و گوشهایم از تکرار و شنیدن کلماتش، داغ کردهبود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشتم و اشکهایم را پاک کردم. دیگر خسته بودم. باید بهش میگفتم. وقتی استاد سکوت کرد. گریهی منم تمام شدهبود. استاد برایم چای آورد....
-
۱۵
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:07
دیگر میلی به ادامه کلاسم نداشتم. به جای تمرین کردن، زل میزدم به اشیای خانهام و به فکر فرو میرفتم. غرق میشدم در خیالات و اوهام. استاد را با زن موبور و مومشکی تصور میکردم. تا بیایم از این خیالات بیرون، شب میشد، روز میشد و ساعتها همچنان میگذشت. و من هیچکاری نکرده بودم، نه تمرین، نه آشپزی، نه تمیزکاری، هیچ چیزی...
-
۱۴
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:07
چرا روابط استاد برایم مهم بود؟ من که میدانستم او با توجه به محبوبیتش در موسیقی طرفداران و علاقمندان زیادی که دارد، مطمئنا هیچگاه تنها نمیماند. باید به خودم میفهماندم که من به غیر از آموزش هیچ کار دیگری در آن خانه ندارم. و اتفاقات آنجا به من هیچ ربطی ندارد. او هم مثل بقیه احتیاج به همنشینی با آدمها دارد و از تنها...
-
۱۳
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:07
با شوک دیدن آن زن از خانهی استاد بیرون زدم. چرا اینقدر برایم مهم بود؟ واقعا چرا؟ بوی عطر زن هنوز توی مشامم بود. طرز نگاهش، برق لبهایش، و هیکلش که خیلی سکسیتر از من بود. سینههای برجستهاش روی تنش میلرزید وقتی لباسهایش را درمیآورد. پیراهن بلند سفیدی پوشیده بود که سوتینش پیدا بود. بندش، پشت گردنش رد شده بود و دو...
-
۱۲
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:06
تا صبح هزار بار از خواب پریدم. فکر میکردم صبح شده. به ساعت نگاه میکردم و تاریکی مطلق بهم میگفت هنوز خیلی مانده تا طلوع. چه شب کشدار عجیبی بود. دلشوره فردا نمیگذاشت راحت بخوابم. تا بروم بانک و عصر شود، بیایم خانه، هنگدرامم را بردارم و راهی شوم، هزار سال طول کشید. بعد ازمدتها، کمی آرایش کردم .یک بسته شکلات خریدم، و...
-
۱۱
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:06
روز موعود رسید. مثل دختر هجده ساله هول کردم. نمیدانستم باید چه کنم. تا به حال تنها به کافه نرفته بودم. حتی خیلی وقت بود که با کسی دیگری هم کافه نرفته بودم. سر ساعتی که برنامه شروع میشد خودم را به کافه رساندم. کافه شلوغ بود اما هنوز جایی برای من باقی مانده بود. نگاهم افتاد به استاد، روبهروی میز صندلیهای کافه...
-
۱۰
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:05
بین رانهایم خیس بود. خیسی از شورتم عبور کرده و سرازیر شدهبود. نمیتوانستم کاری بکنم که این رهایی سراغم نیاید. نیاز داشتم به دستهای قوی کسی که من را پیچ و تاب بدهد. برقصاند در خودم و به خودم ثابت کند که هنوز هم تنم جذاب است و زنانگی در آن جاری است. من زن بودم. من سکسی بودم. تنم داد میزد. میدانستم. ولی دستان شوهرم...
-
۹
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:05
نشستم روی نیکمت پارک، روبه بلندی. شهر زیر پایم بود. از آنجا میتوانستم همه خانهها را در نگاه ببینم. گوشیم را برداشتم. میخواستم به استاد پیام بدهم که از فردا برمیگردم به کلاس. دودِل بودم. هم میخواستم، و هم هنوز خجالت میکشیدم. خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم.اینستاگرامم را باز کردم که چشمم افتاد به استوری استاد. چند...
-
۸
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:04
شوهرم سرم داد زد طوریکه همه همکارها به طرف من برگشتند. اشتباه بزرگی کردهبودم. سرم را انداختم پایین، کیفم را برداشتم و از بانک زدم بیرون. شوهرم، سالها، رئیسم بود. بارها دلم میخواست از این شعبه بروم اما نگذاشته بود. شاید اوایل آشنایی برایم خوب بود که کسی مثل او زیر پر و بالم را بگیرد، بهم جرات بدهد و کارهای بیشتری را...
-
۷
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:04
تنها دلخوشیم آموختن بود که آن هم با یک بدشانسی، دیگر از دستم چکید. من ماندم و حوضم. من ماندم و اعداد. من ماندم و هر روز رفتن ِبدون وقفه به بانک، سر و کله زدن با آدمهایی زبان نفهم و فیشها و حسابها و کاغذها و دفترها و بیلانها و هزار چیز دیگر. من ماندم و دلم که بیتاب بود. هر چه با خودم روبهرو میشدم، لکهی قرمز...
-
۶
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:03
نشستم روی مبل ، باید تمرینی که ازم خواسته بود اجرا میکردم، دستهایم را آماده کردم. استاد با لیوان چایش بالای سرم ایستاده بود. اولین بار بود اینقدر بهم نزدیک بود. صدای نفسهایش را میشنیدم. هول شدم، اما سعی کردم توجه نکنم. شروع کردم به نواختن. همانطور که خودش گفتهبود. چند دقیقهای نوای خوش هنگدرام مستم کرد. ناگهان مچ...
-
۵
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:03
خانهی نیمه تاریک که پر از صدای موسیقی بود، هر بار که پا به آنجا میگذاشتم، جان دوباره بهم میداد. دستانم به حرکات تازه عادت میکرد. به ضربه زدنهای قوی و نرم و دلپذیر که دیگر ناخوشایند نبود. کم کم تبدیل به نغمههایی میشد که همیشه آرزو داشتم خودم بزنم. توی سرم نتها بالا و پایین میرفتند. من دیگر آن زن سابق نبودم....
-
۴
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:02
تا روزی که قرار بود حرفهای تازه بشنوم، دل توی دلم نبود. این احساس خیلی وقت بود در وجودم مردهبود. با اولین ورودم به آن خانهی نیمه تاریک، در دلم شعلهور شد. من عاشق نور و هوای تازه بودم. من با اینکه با اعداد سرو کار داشتم اما عاشق طبیعت و سبزی و امید بودم اما آن، خانه، آن خانهی عجیب هیچکدام را نداشت. از اجزای خانه...
-
۳
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:02
میتوانست جور دیگری بگذرد. میتوانست همهچیز معمولیتر باشد. اما برای من که از دنیای اعداد میآمدم در دنیای هنر، همه چیز حتی کلمه موسیقی یا نت یا هر چه که جدید میشنیدم، هیجانانگیز و جذاب بود. چطور میتوانستم اشتیاقم را پنهان کنم؟ رفته بودم در کنه کلمات استاد و غرق شدهبودم در توضیحات و توصیفاتش. لبهایش تکان میخورد...
-
۲
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:01
در باز بود. صدایی گفت با کفش بیا تو. وارد شدم. هارد کیس هنگدرام را روی زمین گذاشتم و همینطور منتظر ایستادم تا استاد جلویم ظاهر شود. هنوز نمیدانستم کجاست. وقتی وارد شد، داشت عینکش را روی چشمانش میگذاشت. گفت ببخشید معطل شدید و اشاره کرد که روی مبل نزدیک در ورودی بنشینم و خودش هم روبهرویم نشست. تازه وقت کردم که سرم...
-
۱
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:01
همه چیز از یک روز آرام بهاری شروع شد که زنگ در خانهی استاد را فشردم. استاد بعد از چند ثانیه در را باز کرد. من را از آیفون تصویری آپارتمانش دیده بود، لابد. عینک دودی زده بودم. اما من را میشناخت. یعنی میدانست سر ساعت پنج و سی دقیقه بعدازظهر روز دوشنبه برای یادگرفتن پیشش میآیم. ثبت نام کردم و قرار شد هفتهای یک بار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:56
دیروز در ترافیک تونل منتظر بودم که ماشین جلویی حرکت کند، که یکهو ماشین عقبی از پشت بهم زد. شوکه شدم و کمی به جلو پرتاب شدم. در آینه نگاه کردم ، آقای راننده در کمال آرامش دستش را بالا آورد که چیزی نشده و همهچیز تحت کنترل است. کمی حرصم گرفت که اگر برعکس بود چه دهانی از من صاف میشد که کما همچنان اگر مردخانه خط روی سپر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:55
چشم،گوش، زبان، دست و پا تک به تک معمولیند. کارهای معمولی و روزمره را میکنند. چشم میبیند. گوش میشنود، دست برمیدارد، پا راه میرود. کافی است قلب که کارش رساندن خون به تمام بدن است، این قلب گرم و سرخ عاشق شود، این خونِ عاشق را به رگها و مویرگهای سراسر بدن میبرد. چیزی که بدست میآید یک آدم عاشق است. چشمِ عاشق، گوشِ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:54
عزیزدلم چقدر صبح شدن، پایان شب سیه که قرار است سپید باشد، که به آرامی رخ میدهد دلتنگکننده است. یکی یکی ستارهها شکار و از صحنهی آسمان محو میشوند. شاید همهی اینها تقصیر خورشید باشد یا چرخیدن زمین. تو خورشید شدهای و من زمین که دورت میچرخم. چقدر دوریم. چقدر زمین دلتنگ است. چقدر فاصله. اما پرندهها عاشق صبحند....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:54
دلم میخواهد برسم به آن درجه از عرفان که گوشه سمت چپ لبم سیگار باشد که پک محکمی بهش بزنم و با بغل دستیم حرف بزنم. و همزمان که دارم رانندگی میکنم و توی موبایلم هم مینویسم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:53
بعد از نسکافه، گریه کردم. قبلش قرص تنظیمکننده هورمونهایم که چند روز پیش از داروخانه با بقیه قرصها خریده بودم چهارصدهزارتومان، خورده بودم. اما کافئین روی من اثر قویتری دارد. بعد از نسکافه، راه افتادم برای خودم گل مریم بخرم که مسیرها، راه خانهی تو را نشان میداد، از هر طرف که رفتم، بهم حق بده که گریه کنم. بعد دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:53
دارم جان میدهم و کلمات را مینویسم، آدم اگر یک عاشق دلتنگ باشد که باید تا آخر عمر در بودن و نبودنش بسوزد، نمیتواند داستانی عاشقانه بنویسد. به خدا نمیتوانم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:53
چرا اینقدر روزها و تاریخها مهم است؟ برای من دیگر اهمیت ندارد! اولینها دیگر اتفاقهای پررنگی نیستند. اولینبار که با هم حرف زدیم اولینبار که دیدمت. اولین بار که خندیدنهایم را دیدی. اولین بار که دلت خواست بغلم کنی اولینبار که بهم گفتی: من عریانم و این عریانی روحم میگوید «دوستت دارم» اولینبار که کنار هم صبحانه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:52
فکر نمیکردم اینقدر حسم قوی باشد. اینکه شاهدم. شاهد ساختنهای جدیدت، حتی عاشقیکردنهایت، گریهام میاندازد. ناراحت نشو. توی تونلم، کسی اشکهایم را نمیبیند.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:52
دارم حساب میکنم که چند روز است که ندیدمت، چرا اینقدر مهم شد برایم ؟ هر چه فکر میکنم یادم نیست. نمیتوانم بشمرم. اعداد توی مغزم باقی نمیمانند. میدانی امروز به پروانه گفتم کفشدوزک. تا وقتی کفشدوزک را دیدم و گفتم عه این کفشدوزکه و اون پروانه. به غیر از آلزایمر، عقلم دچار زوال شده. آه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:52
تمام زهرم را، تمام احساسم، اگر عشق است، اگر تنفر است، اگرخشم است، اگر حسادت است، در کلمات میریزم. فقط همین را بلدم.