-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1401 20:28
بیخبری وحشتناک است. نشستهام بیبیسی و ایراناینتزنشنال میبینم اما چند نفر تا به حال کشته شدهاند؟ چند نفر به خانه برنگشتهاند؟ دلشوره دست از سرم برنمیدارد. خودم را مشغول میکنم اما باز میروم نقطه سر خط.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1401 16:07
تلگرام از یک تا همین الان وصل شد اما بقیه را خود جهانیان روی ما بستند. با هماهنگی. میبینی هیچ جای دنیا جای ما نیست.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1401 12:37
تمام کارهای خانه را با اشک انجام دادم. این سرنوشت نباید باشد. ما اسیر شدیم. من دیگر این اسارت را نمیخواهم. بغض و آه و ناله من را قویتر میکند. دلتنگ میشوم اما باز روی پاهایم میایستم. تکلیفم دارد لحظه به لحظه مشخصتر میشود.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1401 09:13
حالم خوب نیست. دارم خفه میشوم. صبح زود بیدار شدم. و فقط نوشتم و اشک ریختم. فکر نمیکردم به این نقطه، به این لحظه از بدبختی برسم. و انگیزههایم را برای تصمیمم بیشتر و قویتر میکند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1401 21:55
همه چیز قطع شده. اشکهایم بند نمیآید. ما اینجا گیر افتادیم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1401 17:49
از دیشب صدسال پیر شدم. چشمانم باز نمیشود از اشک. من هر چه بد بودم و بد کردم اما برای دشمنم بد نخواستم، برای بچهاش بدی نخواستم. هرگز نخواستم کسی داغ بچهاش را ببیند. چرا؟ چرا؟ دارم دق میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1401 22:24
فقط باید بخوابم. خواب میآید. خستهام.
-
ژینا
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1401 22:15
حالم خوب نیست. نمیتوانم چیزی بنویسم. یک داستان نصفه نیمه نوشتم که دختر توی منهتن دارد راه میرود و داستان زندگیش را تعریف میکند. آخر من را چه به منهتن؟ اگر بگیریم این قصهی مهسا امینی باشد که زنده مانده! اگر زنده میماند قصهاش همین بود که من دارم مینویسم. آه آه
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1401 18:10
از حالت بیخبرم. نمیدانم خوبی. چکار میکنی؟ میترسم. میترسم از مریضی که تو را از پا میاندازد. خدا کند خوب باشی. فقط همین. من اینجای دور در این خانه بدون آب غمگین اسیر شدهام. هر بار به خانه برمیگردم از خودم میپرسم چرا به خانه برگشتم. اصلا نمیدانم چرا.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1401 08:32
«دعائی از برای عشق کوهم دعائی از برای پشت کوهت دعائی از برای برق چشمت دعائی از برای درد روحم... عزیزم عزیزم متشکرم از این همه مهربانیت. آرامترم میکند.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1401 00:49
ازت بیخبرم. نوشته بودی که شبها هیچ نمیفهمی و حالت بد میشود ولی نه سردرد است نه هیچ چیزی اما از درون شوک بهت وارد می شود. اینکه تو مریضی را من خوب میدانم و میفهمم. اما کاری از دستم برنمیاد. یعنی میترسم کلمه ای بنویسم و حالت بدتر شود و برای همین سکوت میکنم. سکوت میکنم تا به خاطر من بهم نریزی. امیدوارم از خودت مراقبت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1401 08:27
چه فیلم قشنگی بود عزیزدلم، چقدر با احساسی و چه کردی با دل من؟ هزار بار تماشایش کنم باز هم کم است. ممنون.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 شهریورماه سال 1401 23:53
حالم خوب است در ظاهر. در ظاهر همه چیز انگار مرتب است. اما گلویم درد میکند گاهی از بغضهای فرو خورده.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 شهریورماه سال 1401 01:12
کاش این زندگی متلاشی میشد. کاش من میمردم و همه چیز تمام میشد. من حتی دیگر نگران دخترک هم نیستم. دیگر بهانه ندارم. آن کسی که من را بمیراند مراقب او هم هست. پس این صدای من را بشنو. خسته شدم از دست این شیطان رجیم. خسته.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 شهریورماه سال 1401 09:46
بیدار شدهام. هنوز خوابم. دلم نمیخواهد از جایم بلند شوم. تارهای موهای سفیدم، لباسهای گلدارم، رانندگیم، همه چیز را به یادم میآوری که چه؟ نه چاقم نه لاغر. میخواهی من را بسوزانی؟ بسوزان.سوختم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1401 19:49
بیهودگی و بطالت بود. اما کمی آشپزی کردم و شعری که باران برایم فرستاد را خواندم و بهتر شدم. صبح شروع کردم به نوشتن قصهای که حالم را تغییر بدهد و حواسم را پرت کند. دارم حواسم را پرت میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1401 07:28
دارم حرفهای دکتر امانی را میخواام. نوشته همدیگر را بغل کنید. که باعث ترشح اکسی توسین میشود و در بحرانها و شرایط سخت باعث میوشود طرفین هوای همدیگر را داشته باشند. و نوشته به قول کافکا بغلم کن بغلم کن که حرف زدن کافی نیست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1401 18:06
بغض خفهام میکند بالاخره. پاییز کی آمد؟ کی این همه برگ چنار زردو نارنجی شد؟ کی این همه قلب درختان سوخت؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1401 06:37
حتی دیدن رفتن آدمها قلبم را تکه تکه میکند. آذمها فکر میکنند باید بروند از شهرو دیارشان تا زندگی بهتری داشته باشند. و بقیه را میگذارند و میروند. روزگار غریبی است نازنین.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1401 01:17
چندتا سهشنبه باید بگذرد؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1401 01:02
تو که اینقدر سنگدل نبودی.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1401 00:51
همه کار میکنم که فراموش کنم. که خودم را به دست گذر عمر بسپارم. مثل جنازه میرسماما دخترها را به سینما میبرم. در سینما میخواهم گریه کنم. میخواهم برای پسرک بدون مامان گریه کنم. غصه میخورم. بغض میکنم. بچهها میخندند. به خانه برمیگردیم. من خوب نیستم. حالم همان است. دلشورهام رفته. این نادیده گرفتن، این سلاخی،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1401 18:09
حالم بد است. حالم بد است. هر کلمه خنجر شده. فرو رفته در جای جای بدنم. آفتاب روی صورتم.ترافیک سگی. حال تهوع. کتاب بخوانم شاید بهتر شدم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1401 16:28
بغض که هر کلمه مثل خنجر است. مثل زخمی که می زند و من را متلاشی میکند. من صبوری می کنم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1401 15:13
دلشوره دارم. دلشوره ای بی پایان. چه بگویم؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1401 07:57
جوشهای صورتم را کندم، گوشههای ناخنم را ریش ریش کردم و باز کندم. چه به روزم آمده؟ میخواهم از این مرحله عبور کنم. میخواهم بگذرم. اما درد دارد. رنج و درد زیاد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 21:13
رفتم نقاشیهای احمدرضا احمدی را دیدم و وقتی به میم گفتم به خاطر او رفتم، خیلی خوشحال شد. از همان جا برایش عکس نقاشیها را میفرستادم. چقدر فاصله هم معنا داشت هم نداشت. گفت کاش با هم بودیم. کاش.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 20:02
گریه کردم. راه رفتم. غصه خوردم. و باز برگشتم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 15:05
آخرین ضربه را محکمتر بزن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1401 14:57
آه عزیزم خوب من! چطور صدایت کنم؟ من بد بودم. من در حق تو بدی کردم. خوب نبودم. بدی بودم. چکار کنم که من را ببخشید؟ چکار کنم که دیگر غمگین نباشی؟ درگیر من نباش. فکر کن نبودهام هیچگاه. کاش میشد من را ببخشی.