-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:39
بهم حق بده که از این زندگی متنفر باشم.بهم حق بده که از خودم متنفر باشم. خودم را نخواهم. این تن مسخرهی بی اختیارم را. امشب تاسوعا و عاشورای من بود. من را سر برید، تشنه ، بدون توجه به فریادهایم، ضجههایم، مگر باید امام باشی که بر نیزه سرت را بچرخانند. که هر بار من به مسلخ میروم، کشته میشوم در تاریکی شب. در تنهایی، در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:37
می ترسم برایت بنویسم یلدات مبارک . بعد آن وقت مثل هر سال که به رویم می آوری شب یلدایی را که تنها بودی و صدای زنگ پرانده بودت، آن وقت پیک ، سه تا انار در پاکت کاغذی داده دستت و شاید گفته یلدا مبارک و سوار موتورش شده تا برسد به شب یلدای خانوادگیش. اما تو تنها بودی. در طولانی ترین شب سال که قصه اش را خوب بلدی. سی ام آذر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:36
ایستاده ام روبه روی هلال نازک ماه و به آسمان که هنوز ته مانده های غروب را در خود حل می کند. باد می پیچد لابه لای موهایم. تپه های کوچک و بزرگ ، زمین های زرد، سبز ، بوی سبزه ها ، صدای زنگوله، صدای صحرا ، صدای زندگی ... من اینچا چه می کنم؟ چرا هیچ چیزی در سرم نیست! کجایم؟ تنهایی بر تنم شلاق می زند. به خودم می پیچم. تنم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:35
خانه ات کجاست؟ خانه ام میان بادها، میان ابرها، میان خورشید زیر ابر، میان آینه ها گم شده است. من ِ خودخواه، منِ سرکش، می ترسم به جایی برسم که نتوانم بر علیه خودم بایستم، شورش کنم بر خودم و بیایم در آغوشت، بگویم من را نگه دار همین جا ، جادو کن. بگذار من بمانم.برای همیشه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:35
از چند روز پیش که دارم ماچ بارون و تبریک بارون می شوم: چهل و یک سالگیت را غرق کلمه باشی الهی. چیزهای خوب بخوانی. آدمهای زیبا ببینی. لبخندهای فراوان بزنی و به خودت افتخار کنی. سلام تولدتون مبارک باشه. امیدوارم احوال دلتون خوب بمونه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:34
وقتی با درد نبودنت ، چهل سالگی را تمام کنم، خاطراتش را بپیچم درون شیارهای مغزم و وارد دنیای جدید چهل و یک سالگیم شوم، سلولهایی که در تنم از عشق تو مردند، دوباره از عشق تو متولد می شوند. باور کن! اما درد دارد. می دانی؟ ۱۴۰۱/۲/۲۱
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:34
دلم برایت تنگ شده، دیشب وقتی مردخانه خزید کنارم و از پشت بغلم کرد، تو دیگر نبودی. هیچ دستی ، هیچ لبی، هیچ آغوشی تنم را نمی لرزاند. به هیچ کس فکر نمی کردم. به هیچ کسی که این سالهای عمرم عاشقش بوده ام. این آخرین جمعه ای بود که چهل ساله بودم. باید برایت نامه می نوشتم. به غیر از این همه وقت که برایت نوشتم ، امروز مخصوصا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:33
می ترسم بخوابم، می ترسم بخوابم و دیگر بیدار نشوم. می ترسم از حجم این همه خوشبختی و دوست داشته شدن از دور و نزدیک. از پیامهای قشنگ تبریک، از هدیه های به یاد ماندنی، از همه لحظات خوبی که از پنج شنبه دارد بهم می گذرد ، از فایل صوتی که برام فرستادی و تبریکت، می ترسم بخوابم و همه این ها دود بشود برود هوا و خواب باشد. نمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:32
حالا هی با خودم تکرار می کنم لعنتی چهل سالت شد دست از کارهای بچگانه و اشتباهت بردار. چهل سالته ها، جیغ نکش، فریاد نزن، جر و بحث نکن، زور نگو، آخه پس کی می خواهی بزرگ شوی. اگر کاری بکنم که اشتباه باشد یا بی دقتی کنم توی دلشان خواهند گفت چهل ساله ش شده و هنوز هم ... شاید هم کسی نگوید. اما من خودم این حرفها را به شوشو می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:32
دکتر ازم پرسید : چند سالته؟ گفتم چند روز دیگر چهل و یک ساله می شوم. باورم نمی شود که این عدد را تکرار کنم یا به کسی بگویم . قرار نبود به این عدد برسم. قرار نبود روی زبانم بچرخد که بگویم چهل ساله ام. من در بیست سالگی یا حوالی بیست و دو سالگیم مانده ام. من همان دختر پرشور سالهای گذشته ام. همانی که پر از اشتیاق برای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:31
دو روز مانده به چهل سالگیم ، از در و دیوار برایم تولد می بارد. دم در که رفتم گلم را بگیرم ، یک لحظه فکر کردم تو برایم گل فرستادی، قلبم داشت می ایستاد، اما خط کارت را که دیدم و نوشته اش ، تو نبودی. تو بهم نمی گویی نویسنده محبوبم. تو خطت اینگونه نیست. من خط تو را می شناسم. و کلمات تو را می دانم. من لحن تو را بلدم. وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:30
دیگر واژه دوست داشتن برایم بی مفهوم است. امشب موقع معاشقه ، هیچ اتفاق عاشقانه ای رخ نداد. هیچ کدام از معشوقه های واقعی و ذهنی و تخیلی به سراغم نیامدند. به هیچ کدام فکر نکردم. به هیچ کدام تن ندادم. شاید افسار تن و روح سرکشم دارد آرام آرام کشیده می شود. من می ترسیدم به صورتش نگاه کنم. می دانستم اگر نگاه کنم همه چیز را...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:30
قرار بود امشب کنارم باشی. قرار بود وقتی سجاد افشاریان در انفرادی ، داشت از گریه می لرزید ، در تاریکی سالن اجرا، دستت را بگیرم و بگویم دوستت دارم، قرار بود که بهت بگویم من امشب بلیط خریده ام برای تولدم ، تو هم بیا. بیا کنارم بنشین و با من از شنیدن درد گریه کن. گاهی هم انگشت بکشی روی گونه هایم و اشکهایم را پاک کنی. من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:29
روزهای سخت و عجیبی گذراندم و می گذرانم. کسی چه می داند در دل هر کس، در خانه ی هر کس چه خبر است؟ چه کسی می داند ، برای داشتن لحظات کوتاهی از شادی چه غصه ها و دردها و فریادها کشیده شده؟ چه کسی می داند پشت هر کلمه چه چیزی پنهان شده؟ پشت هر تلاش، امید، تلاش برای شادی، چه مرارتها کشیده شده؟ من غمگینم. آن پری غمگین که دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:28
یکی از دوستانم امشب زنش به خانه برمیگشت. امیدوارم فقط توانسته باشد دلی از عزا درآورد. به خاطر شرایط کاری دوستم و مادر بیمار زنش مدتی است در دوشهر مجزا زندگی می کنند. و در رفت و آمد هستند. بهش می گویم برای زنت گل بخر، خانه را مثل دسته گل کن. این کار را بکن، آن جمله را بگو. می خندد و می گوید اینکه جزو بدیهیات است. می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:28
برایم فیلمی فرستاده از بدنیا آمدن طبیعی بچه، ده ثانیه اول را تماشا می کنم. چقدر تمیز و مرتب است این مادر، سر بچه در کیسه آب نازکی بیرون می زند. حالم بد می شود و دیگر نمی بینم. برایش پیام می دهم این چیه فرستادی حالم بد شد. می گویم وحشتناک و ترسناک و دردناک است. پیام می دهد: ترسناک نیست. می گویم زن نیستی. و می خواهم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:26
وارد که شد میخکوب شدم. بچگی تو، وارد کلاسم شد. دستهای کوچکش، موهای بور طلاییش، چشمانش وقتی حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد. امروز کیمیا نمی آمد و قرار شد من سر کلاسهایش حاضر باشم. این آخرین کلاسی بود که باید با رویا برگزار می کردم. وسایلش را زنگ قبل با هم آماده کردیم. رویا را از همان اول که مربی شدم می شناختم. با هم دوره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:26
می خواستم چیزی در مورد بابام بنویسم. اینکه این چند روز همه اش فکر میکنم با اینکه من می دانم چقدر پول توی حساب بانکیش هست اما او همه خرج سفرمان را داده . و بعد دیروز با اینکه من امروز خرید نرفته بودم باز برای من و دخترم خرید کرده بود. من باید برای این پدر چکار کنم ؟ من این آدم خودخواه که همیشه در حال غر زدن هستم، باید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 08:25
پشت پنجره اتاق به تماشای برف نشسته ام. دانه های کوچک برف آرام و رقصان ، روی زمین و درختان بی بار و برگ می نشیند. بعد از دوسال مریض شده ام. در این مدت همه گیری بیماری، دقیقا وقتی که منتظر زدن دوز سوم بودم، بیماری به خانه پا گذاشت. بیماری بدون اینکه متوجه بشوی ، خیلی سریع و سری وارد شد. حتی نفهمیدم از کجا، از در یا...
-
حسین رونقی
یکشنبه 6 آذرماه سال 1401 06:20
کاش زنده بمانی حالا که بعد از شصت و چهار روز اعتصاب غذا و این همه مریضی گذاشتند بروی بیمارستان. زنده بمان مرد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 آذرماه سال 1401 06:01
دیگر به جای اشک خون میبارد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آبانماه سال 1401 20:19
برای آزادی حسین رونقی برای ۲۴-۲۵-۲۶ برای پایان،
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آبانماه سال 1401 20:26
گریه میکنم. نمیدانم برای کدامین غم؟ برای کدامین خاک؟ برای کدامین درد؟ سوگواری دستهجمعی یا غمهای خودم. غم زیاد است. این نه. آن یکی. آخ . قلبم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1401 07:23
بدبختی اینجاست که اینقدر گند میزنید اما باز هم ادامه میدهید. این همه خون بس نیست!! مردم بیگناه را میکشید تقصر داعش میاندازید با هزار تا گاف و سوتی . کی میخواهید قبول کنید که موقع رفتن شماست؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مهرماه سال 1401 08:23
مریضی دست از سرم برنمیدارد. جمعه پیش رفتم زیر سرم اما امروز هنوز سرفه میکنم و دماغم گاهی کیپ میشود و گوشهایم میگیرد و صداها را خوب نمیشنوم. این روزها را فقط میگذرانم و بهش فکر نمیکنم. فکر کردن به هر چیزی آزارم میدهد. روزهای بدی است. هیچ چیزی حالم را خوب نمیکند. کمی کتاب میخوانم. پیادهروی میکنم اما باز خوب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مهرماه سال 1401 18:08
باران عزیزم امیدوارم خوب باشی. رها تو هم همینطور. تنها خوانندههای آشنای وبلاگم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مهرماه سال 1401 16:12
لعنت به ظالم،
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مهرماه سال 1401 22:51
برای آزادی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مهرماه سال 1401 20:40
امروز یک ساعت پیاده روی کردم و خودم را وزن کردم . وزنم یک کیلو بالا رفته و از پنجاه و سه گذشته . در پائیز بعد از گذاشتن دخترک میتوانم پیاده روی کنم.اما چه پائیزی شروع شده. پر از غم و غصه و تنهایی.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مهرماه سال 1401 22:50
پائیز امسال بوی خون میدهد. چند سال دیگر باید ظلم را تحمل کرد؟