-
یکدم از خیال من نمی روی ای غزال من
شنبه 4 دیماه سال 1400 22:19
بخاری برقی را روشن کرده ام، دو تا جوراب پوشیده ام، زیر پتو دراز کشیده ام اما هنوز سردم است. مسواک زدم که بخوابم. خیلی خسته ام. دارم به پادکست گوش می دهم. چند تا نوشته نصفه دارم که گذاشتم کنار ، رهایشان کردم. هر کار می کردم تا دو صفحه بیشتر جلو نمی آمد. شاید بدرد نخورند و چیز دیگری باید بنویسم. امروز دو تا مدرسه ای که...
-
تنها صداست که می ماند
شنبه 4 دیماه سال 1400 00:35
امروز که دو ر هم جمع شده بودیم و پشت سرمان خورشید رنگ غروب انداخته بود به آسمان و برج میلاد درخشان و روشن می شد، خاطره های خنده داری که تعریف می شد، بلند به خنده ام انداخته بود. چطور می توانم این لحظات را به خاطر بسپرم و توی دلم از عشقی که در صداها و خنده ها بود تا مدتها انرژی بگیرم . سخت است ، به لحظه ای که یکی از...
-
جمعه خوش
جمعه 3 دیماه سال 1400 22:27
از مهمانی های چند روزه بالاخره خلاصی پیدا کردم. خوب بود اما چند شب خوب نخوابیدم و نتوانستم بنویسم. همه اش در حال کار بودم. روی پا ایستاده بودم. حتی وقتی مهمان بودم. هوا خیلی سرد شده. کاش برف ببارد. خوابم نمی برد اما مسواک زده ام و لپ تاب را روشن کرده ام و می خواهم بنویسم. خیلی خسته ام. و از فردا باز کلاسهایم شروع می...
-
بی سرزمین گریه نکن
جمعه 3 دیماه سال 1400 09:59
دیشب یکی از پسرهای جوان فامیل رفت کانادا. وقتی عکسها و استوری های اطرافیانش را از رفتنش دیدم گریه ام گرفته بود. این پسر آرزوی رفتن داشت. خانواده اش تمام تلاششان را کردند و پول هنگفتی را خرج کردند که او دیشب برود. یک هفته مانده به رفتن، پسر استرس گرفته بود ، مضطرب شده و تازه انگار فهمیده رفتن چه معنایی دارد. رفتن یعنی...
-
فارغ از ماجرا
پنجشنبه 2 دیماه سال 1400 11:28
توی اسنپ لم داده ام و بیرون را تماشا می کنم. می نویسم و می خوانم. چای و کیک می خورم. به قسمت جدید هلی تاک گوش می دهم و چشمانم گرم می شود و دلم می خواهد همین جا بخوابم. چند تا عکس از آسمان آبی و درخشان امروز تهران می اندازم. کاش همیشه همینطور بماند. منبع الهام من برای نوشتن است. ای آبی بیکران ...
-
دومین روز زمستان
پنجشنبه 2 دیماه سال 1400 01:21
بیدار شدم. از خستگی نمی توانم از جایم بلند شوم اما باید بیدار بشوم . لباس بپوشم و بروم جلسه آموزشی. دیشب بعد از دو سال مهمانی گرفتیم و تمام عمه ها و عموهایم با بچه هایشان جمع شده بودیم. همه آمدند خانه بابا و تا خوابیدم ساعت یک بود. در مهمانی فقط حرف داستان من بود و رای دادن و ماجراهای خنده داری که در حین هیجان مسابقه...
-
زمستان آمد
چهارشنبه 1 دیماه سال 1400 00:15
من امروز کلاسهای عصرم را کنسل کرده بودم تا توی ترافیک نمانم اما پدرم برعکس همیشه خیلی خیلی دیر رسید. طفلک خسته شده بود و وقتی رفت توی ایوان سیگار بکشد به من گفت بیا از این یاکریم ها که هر شب روی شاخه درخت کز کرده اند عکس بگیر.رفتم هم ماه کامل را دیدم و هم یاکریم ها که نشسته بودند و تکان نمی خوردند. چقدر هوا سرد بود....
-
تلخی و شیرینی
دوشنبه 29 آذرماه سال 1400 23:19
خسته ام. هی نوشتم و نوشتم. اما امروز حالم گرفته شد وقتی شنیدم که مامان شاگردم می گوید او را صدا نزده ام .مگر می شود توی هشت تا شاگرد من کسی را جا بگذارم. دلم گرفت. از در و دیوار برایم می رسید. این مدرسه ، آن مدرسه ازم شکایت می کنند و من حالم بد می شود از اینکه کسی بهم بگوید کارت را درست انجام نداده ای. اما حالا حالم...
-
آخر کار
دوشنبه 29 آذرماه سال 1400 16:34
دیشب همه فامیل بسیج شده بودند که من رای بیاورم و حتی در دورهمی شان حرف من و داستانم بوده. برایم فیلم فرستاده بودند که چقدر مشتاقانه برایم رای جمع می کردند. با دیدن فیلمها گریه ام گرفت. چطور می شود آدم این همه طرفدار پیدا کند و داشته باشد؟ انگار مرده باشم و حالا فوج فوج آدمها داشتند می گفتند چطور هستم و چگونه بودم....
-
تو خیلی دوری
دوشنبه 29 آذرماه سال 1400 15:01
دیروز برای شاگردم از آرزو گفتم. ازش پرسیدم چه آرزوهایی دارد. بعد روی تخته وایت بردش با هم شروع کردیم به کشیدن آرزوهایمان. من دو تا کتاب کشیدم. و بعد برایش گفتم دوست دارم کتاب هایم را چاپ کنم. یکیش کتاب خودم بود و دیگری قصه های بچه ها. یک خانه بزرگ کشیدم . یک فضاپیما و ماه. تازه پسرک داشت مفهوم آرزو را متوجه می شد و او...
-
لعنت به سفر
دوشنبه 29 آذرماه سال 1400 00:55
خانه ای که آدمهایش می خواهند از آن بروند ، چه شکلی است؟ خانه ای که ازش قرار است مهاجرت کنند بروند و دیگر باز نگردند چه قدر غم انگیز است! جارو نزده، آینه ها پر از جای انگشت، دیگر چه فرقی می کند که دستشویی تمیز باشد وقتی قرار است که دیگر این خانه خانه تو نباشد. وقتی بهش گفتم خداحافظ زدم زیر گریه. باورم نمی شد. الانم...
-
فراز و فرود
یکشنبه 28 آذرماه سال 1400 00:29
برف امروز و ادامه بارانش جان دوباره به زندگی تهران داد. می خواهم بخوابم. فردا هم بگذرد از این هیجان کاذب مسابقه در بیایم و برگردم به روزهای عادی. این هفته کلاسهایم را به کمترین خود رسانده ام که بیشتر در خانه باشم . احتیاج به استراحت دارم. برای خودم تعطیلات آخر پاییز، دست و پا می کنم. البته امروز تا همین الان داشتم می...
-
که من عاشقترینم
جمعه 26 آذرماه سال 1400 21:40
وقتی ساعت هفت شد من قلبم داشت تاپ تاپ می کرد که این بار چه چیزی گفته بودی که تا چند وقت شبها موقع خواب بهش گوش بدهم. رسیدم به دقیقه ای که می دانستم فقط من و تو می دانیم چه کلماتی است. آه کلمه ها، کلمه های جادویی. کلمه هایی که از راه دور عاشقم کرد. آخ خدای من ! دستهایم از سرما یخ زده بود. انگشتانم کار نمی کرد اما...
-
رغبت و اشتیاق
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1400 18:25
اگر بگویم از برنده شدن بدم می آید ، دروغ گفته ام. از صبح که هی رای ها را می بینم، هر وقت از آن یکی رقیبم عقب افتاده ام ، حالم گرفته شده. دارم یک داستان تازه می نویسم برای مسابقه بعدی. موتورم انگار روشن شده. الان رای هایم بیشتر شده و حالم خوب است. مثل بچه ها شده ام. دلم می خواهد اول بشوم.
-
تناقض
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1400 06:54
عکس العمل ها بعد از خواندن جستار کوتاهی که نوشته ام جالب است و مثلا این کی بود و آن فلانی همان بود ؟ بعد در نوشتن تردید می کنم اگر قرار است هر بار بعد از نوشتن هی آدمها بیایند درباره شخصیتهایی که نوشته ام بپرسند یا بهم بگویند مبارک است موهایت را رنگ کردی یا بچه ات فلان شده، هم خنده ام می گیرد و بعد فکر می کنم که من...
-
بن بست
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1400 23:28
بعضی وقتها به بن بست می رسم. به یک بن بستی که هیچ راه فراری ندارد. بعد این بن بست آنقدر طولانی می شود که مثل آینه می شود. آینه ای تمام قد که می ایستد جلویم و یکی یکی خصوصیاتم را بهم نشان می دهد. چون نمی توانم بن بست را طی کنم یا راه فرار یا راه چاره پیدا کنم آینه در گوشم تکرار می کند: تو یک رذل عوضی پستی. تو بدترین...
-
سالم و ناسالم
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1400 11:38
مدرسه را به خاطر آلودگی تعطیل کرده اند و آمده ام خانه کلاس آنلاین بروم. این پسرها ، عاشق کلاس من هستند و من هم می بینم شاگرد پسر از بهترین شاگردهاست. اصلا نمی دانم چرا امسال از همه سالهای معلم بودنم ، بیشتر شاگردانم پسر بوده اند. و رابطه ام با آنها بهتر بوده. مامان های پسرها هم باحالتر هستند نسبت به مامان های دخترها....
-
کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می برد هر جا که دلش خواست
سهشنبه 23 آذرماه سال 1400 22:50
بهم می گوید: یکشنبه دیگر، آخر شب می روند و من قلبم می ریزد. می گویم چرا بهم نگفتی ؟ چرا زودتر نگفتی که من آن روز که دیدمش بغلش کنم؟ حالا می فهمم چرا چشمان سبزش این چنین غم داشت و به همه چیز طوری نگاه می کرد انگار دیگر حالا حالاها قرار نیست این دورهمی ها را ببیند!! گفتم قرار بگذار تا قبل از یکشنبه هر روز باشد هم می آیم...
-
سرسخت
سهشنبه 23 آذرماه سال 1400 20:38
با سردرد افتادم روی تخت. خسته ترین موجود روی زمینم. از هفت صبح بیدار بودم. و حالا یک معلم له شده ی بی جانم که چشمانم را تا می بندم صداهای مختلف بچه های کوچک و بزرگ توی سرم می پیچد. و در انتها صدای یک مامان عصبانی، که به کلاسداری آنلاین من معترض می شود. مامانی که تفکرش مثل معلم دبستان من است که بچه ها باید صم بکم در...
-
عشق همین بود
سهشنبه 23 آذرماه سال 1400 07:04
خوابت را دیدم. نمی دانم کجا بود ؟ همانجایی بود که می تواند باشد. تو داشتی با بقیه که کنارت بودند سلفی می گرفتی. روی صندلی نشسته بودی و من از دیدنت ذوق زده بودم . اطرافم پر از آدم بود. این همه آدم بعد از کرونا در کنارم خیلی عجیب بود. یکی ماسک داشت، یکی نداشت. تو هنوز مشغول بودی و من از دور می پاییدمت. و هی می خواستم...
-
سرنوشت
دوشنبه 22 آذرماه سال 1400 23:43
وقتهایی که من پیش ه هستم خانم نون هم هست. گاهی با هم حرف می زنیم وقتهایی که او آشپزی می کند ، خانه را تمیز می کند و لباسهای شسته را جمع می کند یا ظرفهای شسته شده را سر جایش می گذارد.هر روز ماجرای جدیدی برای تعریف کردن دارد. امروز گفت دیشب مامانم فشارش رفت بالا و حالش بد شد و بردیمش بیمارستان و دکتر بهش قرص فشار داد ....
-
رنج دوری و صبوری
دوشنبه 22 آذرماه سال 1400 20:15
بهت پیام می دهم، آنقدر جلوی خودم را گرفتم اما امشب نتوانستم . نتوانستم به تو نگویم. اما تو هیچ نگفتی. بهت گفتم نوشته ام انتخاب شده و مدیون خواندن نوشته هایم هستم. یادم هست تابستان گفتی به جای تو بنویسم و من گفتم نمی توانم و تو گفتی باید بتوانی اگر می خواهی نویسنده بشوی. من خیلی راه دارم تا نویسنده بودن واقعی اما همان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آذرماه سال 1400 13:28
خدا این قوم ظالمی که سالیان سال دارند بر ما حکومت می کنند را ریشه کن ، کن. مثل فسیل چسبیده اند به مملکت و زندگی ما . خدایا نابودشان کن.
-
رنگ قلبم سبز فیروزه ای است لابد
دوشنبه 22 آذرماه سال 1400 06:34
بیدار شدم، اما هزار سال هنوز خوابم می آید. هزار تا کلمه توی سرم گیر کرده و دلم می خواهد بنویسم. انگار عادت کرده ام برای نوشتن چیزی که خاص است و قرار نیست کسی آن را بخواند باید لپ تابم را باز کند ولی دم دست ترین جای نوشتنم اینجا است. اینجا عین چرک نویس نوشتن من است. اینجا می نویسم چه اتفاقاتی برایم افتاده خالی می شوم و...
-
خانه دوست کجاست؟
یکشنبه 21 آذرماه سال 1400 21:34
این که هر بار خانه دوست قدیمیت را گم کنی چه معنایی دارد؟ اینکه هر بار با گوگل مپ و هر چه که فکرش را بکنی باز که از اتوبان امام علی وارد می شوی اما نمی دانم چه حسی من را می برد بالای هاشم ازگلی ، خانه مادری دوستم که سالها قبل آنجا می رفتم برای دیدنش ، بعد از همانجا می اندازم و از روی صیاد رد می شوم و بالاخره بعد از...
-
گوهرعشقی
شنبه 20 آذرماه سال 1400 22:56
پنج شنبه در رستوران، می خواستم به چیزی فکر نکنم، اما مگر می توانستم فکرهایم را جمع کنم و به مردم فکر نکنم. شاید بگویید این که در راحتی است و شعار می دهد اما هر لحظه قلبم فشرده می شد ما بی خیالان در گرمای مطبوع سالن رستوران شاد بودیم اما دم در یک پسر جوان ساکسیفون می زد. بیرون دنیایی سرد و زمخت و بی رحم بود. بیرون...
-
بادکنک آرزوها
شنبه 20 آذرماه سال 1400 06:38
دیروز وقتی در آفتاب نیمه جان حیاط باغ عمه، داد سخن داده بودم در بین دختران جوانتر درباره تجربیات کلاسها و مادری کردنم، دخترکم با دوستان هم قدش در حیاط بازی می کردند. لابه لای درختها می دویدند. دخترک و دوستانش برداشته بودند روی بادکنک هلیومی که از تولد باقی مانده بود، آرزوهایشان را نوشته بودند. یکی شان نوشته بود، آرزو...
-
Who
جمعه 19 آذرماه سال 1400 23:27
می خواهم بخوابم و به این جمله فکر کنم : به غیر از تعریفی که دیگران از شما دارند ، شما خود را چگونه تعریف می کنید ؟ شما چه کسی هستید؟ من چه کسی هستم؟
-
ترس
جمعه 19 آذرماه سال 1400 19:33
در راه برگشت قسمت خشونت خانگی رادیو مرز را گوش دادم، به خاطر حجم خشونت هایی که هر بار می شنیدم ، نمی توانستم این اپیزود را تمام کنم. اما امروز عصر همینطور که دلم می خواست خوابم ببرد به صدای آدمهایی گوش می دادم که از سمت برادر و پدر و مادر و شوهر مورد خشونت قرار گرفته بودند. همه ما گاهی عصبانی می شویم که قابل کنترل...
-
بطالت خوب
جمعه 19 آذرماه سال 1400 15:40
مثل گربه لم داده ام در آفتاب نیمه جان پائیز و کتاب می خوانم. این بهترین تفریح برای من است. بعد از مدتها عموها و عمه هایم را یکجا می بینم با بچه ها و نوه هایشان. بچه ها با هم بازی می کنند. زنها با هم حرف می زنند و می خندند. دورهمی بعد از مدتها این طور کنار هم ، می چسبد در باغ تازه ای که عمه ام خریده، نزدیک تهران. حالم...