-
زیارت
دوشنبه 29 تیرماه سال 1388 12:14
راه می افتیم در باغ طوطی ، چقدر تغییر کرده ، درختها را بریده اند و همه جا یکدست پر از قبر است .با مائده می نشینیم کنار سنگ سفید .کنار مادر بزرگی که چشمانش به رنگ دریاست . به صورت خیسم نگاه می کند و با صدای بچه گانه اش می پرسد به چی فکو می کنی ؟می مانم چه بگویم . آخر این سؤال را از کجا آوردی دختر دایی چهار ساله من ؟ من...
-
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
یکشنبه 28 تیرماه سال 1388 13:40
روز بعد از کودتای سیاه آمده بیرون . مثل بقیه که از شدت خشم و ناعدالتی بیرون آمدند به نشانه اعتراض که گیر یکی از همین گاردی ها افتاد یا ضد شورشی ها یا لباس شخصی ها ، چه می دانم ، همین ها که مست و لاابالی ریخته بودند توی خیابان و شیشه ها را خرد می کردند و تقصیر مردم می انداختند ،دختر را برداشته بود برده بود توی یکی از...
-
هاری
شنبه 27 تیرماه سال 1388 13:33
توی سرم صدای سگ مثل آونگ ساعت این طرف و آن طرف می رود .چند وقت یکبار هم پاچه این و آن را می گیرم .بهتر از این نمی شود !
-
بیهوده
جمعه 26 تیرماه سال 1388 21:48
نگرانی توی دلم لانه کرده ، حالا هر جا که می روم یا هر کاری که می کنم ، نگرانم . اتفاقات بد پشت سرهم و بدون وقفه رخ می دهند ، وقتی تلفنت هنوز بوق آزاد می زند یک نفس راحت می کشم که توی هواپیمای سقوط کرده نبودی ، که توی آشوبهای شبانه نبودی ، که دستگیرت نکردند ، که نبردنت اوین یا هنوز زنده ای و نفس می کشی ...حتی ایمیلهایی...
-
جهنم
شنبه 13 تیرماه سال 1388 19:27
روزهای تلخ و سیاه پایانی ندارند ؛ حتی سایه درختان هم خنک نیست .آتش آتش آتش .آتشی سوزان به دامنم افتاده که هیچگاه خاموش نخواهد شد .کودکان آینده به چه امیدی بدنیا خواهند آیند ؟ پاسخی نیست !هست ؟
-
گوشهای ناشنوا و چشمهای نابینا بدانند
سهشنبه 2 تیرماه سال 1388 11:58
حقیقت هیچگاه از بین نخواهد رفت .
-
بلوا
یکشنبه 31 خردادماه سال 1388 10:01
شنبه روز بدی بود .روز بی حوصلگی .و ساعت شش توی ماشین وقتی قطره های بزرگ باران می ریزد روی شیشه ؛بلندبلند گریه می کنم . یکشنبه جلوی دانشگاه تهران با دانشجویان شعار می دهم و اشک توی چشمهایم جمع می شود .پر از خشم می شوم .خس و خاشاک تویی ... دوشنبه در خانه زندانی ام .مثل مرغ پرکنده پای تلفن هی از این وآن خبر می گیرم .پدرم...
-
تا آزادی
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1388 12:57
-
پارادوکس
دوشنبه 18 خردادماه سال 1388 16:52
تا به حال این همه دلشوره نداشته ام ، این همه خوابهای عجیب و غریب ندیده ام و این همه توی دلم رخت نشسته اند . تا به حال این همه دلم نخواسته که زمان بگذرد و ببینم آخرش چه می شود ، انگار که آخر معلوم است اما طوری نامعلوم .طوری عجیب که الان می خواهد قلبم از دهانم بزند بیرون .هیچ وقت این همه برایم مهم نبوده که بالاخره چه...
-
سفید
شنبه 16 خردادماه سال 1388 10:27
احساسم این روزها درهم و برهم است . ترس و دلهره .وحشت از سایه خودم .دلشوره و دلتنگی .همه چیزبا هم قاطی شده .فقط امروز خوشحال شدم که وسط این بلبشو درباره الی اکران شد .همین .
-
آرامش
جمعه 8 خردادماه سال 1388 19:49
به خودم می آیم و ناگهان می بینم ، چه خوب من را فراموش کردی و من چه خوب فراموشت کردم ، لعنتی ،اما هنوز با منی . دست از سرم بردار . از کوچه ها و خیابانهای ذهنم برو . برو آن قسمت مغز که دیگر به یادم نیاوری روزهایی که داشتمت. از جلوی مغازه ها عبور می کنم . کتاب فروشی های انقلاب ، با پول و بی پول . خوشبخت و گاهی هم...
-
ناگهان به خودم می آیم و می بینم ...
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 21:06
-
love theme for nana
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 20:57
نمی خواهد خراب کند . اصلا ً فکر آن نیست که چیزی را از بین ببرد اما ناخودآگاه ، قطره قطره که می چکد دیوار را سوراخ می کند و رودخانه باریکی هم که باشد سیل می شود و می زند همه چیز را زیر و رو می کند . می خواهد که زندگی پابرجا باشد . نمی تواند جلوی دوست داشتنش را بگیرد . چه کند ؟چگونه می تواند بگذرد ؟ باید بگذرد اما نمی...
-
دل کندن
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 21:41
پسرم ایستاده بود کنارم ، به من ، به زانوهایم تکیه داده بود ، قدش تا زانوهایم بود . نگاهش به رو به رو بود ، مثل من که روبه رو را نگاه می کردم ، نمی دانم چگونه دیدم که پا ندارد و به جای پاها دیدم ریشه دوانده توی خاک مثل بنفشه افریقایی . ترسیدم . چطور بغلش کنم که ریشه هایش از خاک جدا نشود و نمیرد ؟ چگونه با خودم ببرمش ؟...
-
دیوانگی
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 19:07
- هر روز صبح جایی هست که من از آن عبور می کنم و آنجا لاله های وحشی بنفش باز می شوند ، دور و برم را نگاهی می اندازم که کسی نباشد ، دو سه تا می چینم و لای دفترم می گذارم . عصر که بر می گردم خبری از لاله های بنفش وحشی نیست . بسته شده اند تا فردا دوباره بهم سلام کنند . - بهتان نگفتم که چند بار دیدمتان .روح سرگردانتان را...
-
مرا ببخش
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 17:41
از دستم پرید . مثل الکلی که بی هوا و بی حواس می پرد . همان یک ذره که فکر می کردم برایش مهم هستم از دستم رفت.بهم گفت تو خنگ نیستی خیلی هم با هوشی . و من نمی دانم یکهو چم شد که حرفهای خودش را بهش زدم و انگار چیزی درونمان فرو ریخت . شاید فکر کرد مسخره می کنم و متلک می گویم . ناراحت شدم و او هم از دست من آنقدر عصبانی شد...
-
دلم نمی خواهد اردیبهشت تمام شود
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 16:34
خدای را مسجد من کجاست ؟ ای ناخدای من ....... با دستهای عاشقت آنجا مرا مزاری بنا کن ! شاملو
-
بدرقه
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 16:14
قطاری در سرم با سرعت به خط پایان میرسد همه چیزی برای بدرقه نگاه بیتفاوت دارد در سکوت. در آن همهمه کسی عکس میگیرد دریچهی دوربین باز نمیشود کسی دست تکان میدهد برای آدمی دیگر شاید و من بین این وداع سرگردانم. تنها صدایی دور بسیار دور در دلم فریاد میکشد با کلماتی گنگ. از وبلاگ حضورخلوت انس
-
بلعیدن
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 12:46
برایت گریه می کنم .برای تو نیز. نمی دانم کدامتان اما گریه ام می گیرد و نمی توانم به هیچ کدامتان بگویم . فقط چرایی در ذهنم نقش می بندد . از همان چراها که هیچ جوابی برایش نیست . کم خوابیهای شبانه آزارم نمی دهد اما کسلم می کند . آئورا ی کارلوس فوئنتس کتابی که زمینش نمی گذارم تا به انتهای بی زمانش برسد .و در پایان مثل بهت...
-
شوک
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 16:11
اریک امانوئل اشمیت نمایشنامه نویسی که شما را با هر جمله اش غافلگیر می کند .
-
سپاس
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 19:23
روزهای لعنتی پشت سرهم می گذرند اما نمی گذارم بدون دوست و کتاب و چیزهای قشنگ تمام شوند و این می شود راز زندگی من .خواندن نمایشنامه ای از دوستی عزیز توی اتوبوس و رفتن به درون آدمهایی آن سر دنیا و تکان خوردن پیاپی در درونم .حرفهایی پر لبخند و شادی و بعضی وقتها هم پر غصه و غم . و دنیا پر شده از داستانهای ما . ما آدمهایی...
-
جنین
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1388 17:13
یک چیزهایی از شنبه یا یک شنبه یا نمی دانم از کی توی وجودم وول می زند . و هی ادامه پیدا کرده و نمی خواهد متوقف شود و شاید روزهای اوجم باشد برای عادت کردن به شرایطی که نمی دانم چیست . شاید هم همان روزهاست .مثل قبل .
-
بی ریشه
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1388 19:05
همه یاد گرفته اند وقتی می خواهند با هم در مورد کلمه ای یا موضوعی حرف بزنند اول بگویند خوب تعریف شما از این کلمه چیست ؟ بعد هر کدام تعریف خودشان را می گویند که اگر تعریفشان شبیه به هم باشند می توانند بحثشان را ادامه دهند و گرنه دعوایشان می شود احتمالا ً . توی سر پر از فکر من کلمه هایی هستند بدون معنی . هزار تا کتاب...
-
شرق بنفشه
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1388 21:20
بویی که آنچنان شدید می پیچد توی سرم ، بوی بنفشه است و داستانی کوتاه از مندنی پور ، که کلماتش همچون همان بوی بنفشه مست کننده هستند. کتابها هم بو دارند . مثل کتاب بوی سنبل ، بوی کاج که دم عید خواندم و برای همان روزهای اول سال خوب بود . فصل بنفشه ها قشنگترین روزهاست و رنگهای زیبایشان من را سر ذوق می آورد . کاش می شد...
-
دستان خالی
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1388 12:58
یادم می رود . خیلی از کارها و چیزهایی که باید بنویسم و انجام دهم یادم می رود . یادم می رود که بگویم وقتی باران این همه بی هوا و بی حواس شروع به باریدن می کند من خیلی تنهایم اما خوب است که همین باران لحظه ای کوتاه از خوشبختی برایم می آورد که به یادتان بیفتم .دلم می خواهد حرفهایی بزنم که تا به حال به هیچ کس نگفته ام و...
-
چراغ قرمز
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1388 11:26
تو پشتت به من بود . ایستاده بودی و باد چادرت را تکان می داد . صورتت را حدس می زدم وقتی با آن دوست جوانت حرف می زدی .با دیگران منتظر بودیم چراغ سبز شود . این چراغ لعنتی طولانی که تنها طولانی تر هم می گذرد . حتی مولود هم نبود که با پر حرفی هایم سرش را بخورم . نخواستم مزاحمت شوم . همان صبح توی دانشگاه هم خیلی حوصله...
-
آتش بدون دود
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1388 12:56
این رویاهای یک زن بیست و هشت ساله نیست . رویاهای دخترک هشت + بیست ساله ای است که هم هشت ساله بیست ساله و بیست و هشت ساله است . خواستم که تو هم باشی . من و تو . جایی دور .این بار روی زمین . ناکجاآبادی که مثل بهشت است گو خود بهشت است . من به تو رای می دهم و تو به خودت . تو خان می شوی و من زن خان . تو شبها کتاب می نویسی...
-
تولدت مبارک .
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1388 17:33
مرغ مینای من دلم نمی خواهد هیچگاه از دستت بدهم .
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1388 17:30
دیشب تا صبح پنجره ام را باز گذاشتم . دلم می خواست با صدای باران بخوابم و خوابیدم . همیشه فکر می کردم از دستتان بدهم و انگار از دستم چکیدید .از لحظه هایی که با هم بودیم استفاده کردم . هیچگاه حسرت آنها را ندارم . اما گاهی وقت ها به چیزهایی فقط فکر می کنیم و آنها حقیقت پیدا می کنند .
-
دیداری در فراسوی تن ها
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1388 12:46
حالا بعد از یک ماه آمدنت پنج ساعت کنار تو نشستن غمنیمت است . فقط بهت نگاه کنم . به صدایت گوش کنم و راه رفتنت را ببینم و لذت ببرم . عکسهایی که از سفرت گرفته بودی دیدیم و من عاشق سفره هایی شدم که آن سر دنیا چیدی . با سلیقه و ایرانی و غذاهایی که از توی عکس هم بویشان را می فهمیدم و می دانستم چقدر خوشمزه اند .جای تو خالی...