-
اجازه می دهید ؟
یکشنبه 17 آذرماه سال 1387 19:48
اجازه می دهید سرم را بر شانه های شما بگذارم؟ انگار شانه های شما را برای سر ِ من ساخته اند ، اجازه می دهید بخواهم صدایم کنید ؟ آخر فقط شما طوری صدایم می کنید که دلم هری می ریزد و دل آشوب می شود ، این همه که نامم را می برند ، هیچ ، فقط شما نامم را صدا کنید . فقط با شما روی برگهای پائیز راه رفتن را دوست دارم ، باور کنید...
-
بدون تو سنگم ، کنار تو ابرم
جمعه 15 آذرماه سال 1387 20:36
دوباره نشستم و فیلم را دیدم . یادتان نیست که در مورد کدام فیلم می گویم ، اما وقتی توضیح می دهم که از روی کتاب داستایوفسکی ساخته شده و ایرانی است ، می گویید آها ، دوستم مهدی احمدی در آن بازی می کند .می گویم خیلی زیباست وشما هم تأئید می کنید و همین موقعها بود که فیلمش را دیدم . می گویم با یکی از دوستان قدیمیم به...
-
گذشته ها گذشته .
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 21:48
نمی دانم چرا باید در مورد روزی بنویسم که پنج روز دیگر بگذرد پنج سال از آن می گذرد .پائیز بود مثل حالا و سرد و باران تازه باریده بود و دو روز بود از روز دانشجو گذشته بود و من حال و هوای این چند سالم را نداشتم ، من آنقدر دلمرده بودم که هر چه بگویم باورتان نمی شود ، که گاهی از دلتنگی غروبهای پائیز آنچنان گریه می کردم که...
-
هنوز می شود
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 19:48
پائیز به این زیبایی ندیده ام .با هیچ کلمه ای نمی توانم توصیفش کنم . این روزهایم مثل برق و باد می گذرند و من دیگر دست از نِک و نال برداشته ام ، حتی پایم که توی خواب می گرفت بعضی شبها خوب شده ، صبحها که بیدار می شوم شعر زردها بیخودی قرمز نشده اند ِ نیما را می خوانم و بعد قرار است کمی به خودم فکر کنم ، تا بیایم بجنبم به...
-
road to freedom 3
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1387 13:03
یادت هست نشستیم توی زنان و فیلمش را دیدیم ، حالا که رفتی دیگر کک دنیا نمی گزد که نیستی . فواد می گفت که چهارشنبه 10 تا اعدامی دارند که یکی شان زن است و من توی دلم خدا خدا می کردم که تو باز هم اعدامت عقب بیفتد اما... فواد می گفت چند روز پیش هم چند تا اعدامی از بند 209 داشته اند که هیچ کس نمی داند کی بودند ! فاطمه دیگر...
-
سرمست
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 20:22
انرژی شما را نگه داشته ام برای روز مبادا که همه روزهایم مبادا باشند . جلوی دنیا می ایستم و نمی گذارم شادیم را بگیرد . به موقع اشک می ریزم و به موقع می خندم . سر کلاس داستان نویسی فکرم باز هم خیالبافی می کند ، روی برگهای پارک شفق می دوم تا برسم به کلاس . مثل همیشه دیرم شده . اما این دو ساعت را احساس نمی کنم و تمام ذهنم...
-
خدا یعنی زندگی
شنبه 2 آذرماه سال 1387 20:32
دلم نمی خواهد امروز را در قالب یک داستان بی سر و ته تحویلتان دهم ، آنقدر که امروز خوب بود ، می خواهم ریز ریز اتفاقاتش را برایتان تعریف کنم حتی اگر حوصله اتان سر برود حتی اگر برایتان جالب نباشد و توی دلتان بهم بخندید و لجتان بگیرد . اصلا ً وبلاگ خودمه و هر چه دلم بخواهد توی آن می نویسم . شاید هم اثرات هفتاد صفحه از...
-
بگو کجاست ؟
جمعه 1 آذرماه سال 1387 01:45
برایم جالب است وقتی تکه های پازل این روزهایم را بهم می چسبانم و هیچ نتیجه ای نمی گیرم که دارم پشت سرهم بد می آورم و عین خیالمم نیست ! شنبه :خسته می شوم از کار کردن . از کار کردن با جماعتی عجیب . از مدیر عاملی که به هیچ وجه درکش نمی کنم . لزومی نیست اما دیگر نمی توانم ادامه بدهم . ادامه بدهم به این همه دوز و کلک و...
-
پا در هوایم .
سهشنبه 28 آبانماه سال 1387 12:14
-
نفرین ابدی
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 12:01
زن گفت در یکی از شهرهای عراق زندگی می کرده ، اما وقت جنگ به سوئد مهاجرت کرده و الان آنجا زندگی می کند و سالی یکبار برای دیدن خانواده اش به عراق می آید . خانوده اش به ایران نیز سفر کرده اند و خودش نیز می خواهد چند ماه آینده به ایران بیاید .ایران را دیده و خیلی دوست دارد .دروغ نگویم یک سوپر مارکت نسبتا ً کوچک در یکی از...
-
زنان عراقی
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 18:38
آویزان میله اتوبوس بودم تا برسم سرکار ، بغل دستم زن و مرد جوانی ایستاده بودند . هر دو به بهانه اینکه در گوش هم چیزهایی بگویند و زیر زیرکی بخندند همدیگر را بغل می کردند . یا وقتی که زن روسری اش را درست می کرد ، مرد لپش را می کشید .خنده ام گرفته بود و نخواستم بهشان زل بزنم و مزاحمشان شوم .نگاهم را بردم سمت خیابان و جوی...
-
آینده نو
شنبه 18 آبانماه سال 1387 17:20
پشت پیراهن عراقیها که آن طرف مرز چمدانها را روی گاری می گذاشتند نوشته بود : New future.
-
سفرنامه
جمعه 17 آبانماه سال 1387 11:39
اولین سفری بود که با خودم کاغذ نبرده بودم ، از وقتی که یک مشت کاغذ پاره را دادم که برایم بسوزاند به عنوان نابودی گذشته ، جرأت نوشتن روی کاغذ را ندارم . تنها جایی که به طور جدی می نویسم اینجاست . شاید کاغذ برایم تقدسی پیدا کرده که نمیتوانم رویش هر چه می خواهم بنویسم یا ازش فوبیا گرفته ام . به هر حال ، در سفر توی نوت...
-
دید
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 20:50
از بین النهرین بازگشتم . آنجا پائیز هنوز نیامده بود . نخلها سبز بودند . درختی نبود که زرد و نارنجی شده باشد و آسمان شهرهایش ستاره نداشت . امروز مثل توریستها به در ودیوار تهران نگاه می کردم .
-
و من مسافرم ...
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1387 13:38
نقش رضا کیانیان در فیلم سه زن ، من را یاد شما می اندازد ، وقتی به نیکی کریمی می گوید به خودت برس . رفتارش و حرفهایش عین شماست . دلتنگتر می شوم . هیچگاه به سفر اینگونه نگاه نکردم اما دارم به قدیمی ترین معابد می روم .به دورترین نقاط برای عبادتی غریب . برای سلامی عجیب . نمی دانم اما اینبار گونه ای دیگر می روم . خودم هم...
-
سوسن
دوشنبه 29 مهرماه سال 1387 17:25
برایم شعر نوشته است ، دو تا کلمه سوسن دارد این شعر اما آنقدر عجله دارم که نمی فهمم چه نوشته و چه معنایی دارد .حالا دلم غنج می رود که چه شعری بود و برای چه بود و که بود و چه معنایی می دهد .
-
واژه سازی
شنبه 27 مهرماه سال 1387 12:53
از خنده غش می کنم وقتی در سریال یوسف پیامبر می گویند : مراوده !
-
نمیدونی تو که عاشق نبودی
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1387 12:50
صبح بیدار می شوم و برادرم که سرباز است و دارد سربازیش تمام می شود را می رسانم تا زندان اوین ، همانجا که می ترساندم و برادرم هم بدش می آید ، دلم برف می خواهد ، زمستان می خواهد و عشق ، چیزهایی که انگار همیشه رویایش با من است و تن عریان درختان را می خواهم و عاشق شدن و دلتنگی که دیگر هیچکدامشان با من نیست .غصه ام می شود...
-
یک هفته اش گذشت ..
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 15:45
به تو اس ام اس نمی زنم . روزه سکوت می گیرم . به مدت چهل روز .
-
سمبل
شنبه 20 مهرماه سال 1387 15:30
خوابهایم به روز شده ، خواب گشتن و پرسه زدن توی برج میلاد را می بینم .
-
توقع
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1387 09:22
با تو راه می روم ، می خندم ، حرف می زنم ، می خورم ... اما همه چیز به همینها ختم می شود و فراتر نمی رود .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهرماه سال 1387 13:43
زیر تونل رسالت ، توی ترافیک ، بوی نارنج می آید .
-
تاریخ
شنبه 13 مهرماه سال 1387 10:14
سال ۱۲۴۱ شمسی تکیه دولت به دستور ناصر الدین شاه ساخته شد . در سال ۱۳۲۵ این اثر کم نظیر و پر ارزش را برای ساختن شعبه بانک ملی بازار ، ویران کردند .معلوم نیست تا چند دهه بعد برج میلاد که نماد آبادانی ایران است برای ساخت ساختمانی دیگر خراب خواهد شد ؟
-
زن گفت
سهشنبه 9 مهرماه سال 1387 09:39
بچه بدنیا می آوریم ، تحویل اجتماع می دهیم ، باز هم به ما اعتماد ندارند ...
-
گفت
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 15:56
عمر بزرگوارتو تلف نکن به پای من ...
-
میخواهم با کسی بروم که دوستش دارم
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 12:56
نه ، هیچگاه بدم نیامده ، از رنگ و رنگ آمیزی و مانتو های رنگی و روسری و عاشق دامنهای رنگی رنگیم که هیچگاه نپوشیده ام اما ... بوی اریکه ایرانیان می داد ، شاید هم بوی میلاد نور ،بوی ذرت مکزیکی که پر از قارچ و فلفل باشد یا بوی عطر ِسال ، بوی کفشهای پاشنه بلند و موهای رنگی رنگی ، بنفش ، صورتی و کاهی ، موهای لخت و رها شده...
-
با یادت ای بهشت من ...
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 15:29
- چقدر تغییر کردید ! _این را تو باید بگویی. - داشتم عکسهای کلاس را می دیدم ،چقدر قیافه شما تغییر کرده از هشتاد و چهار تا یک ماه پیش ، شاد بودید ، بچه ها هم خوشحال بودند ، دلم خواست . _ من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم - باورتان نمی شود ، آن موقع بیشتر از همیشه و حالا در زمان حال زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1387 11:15
در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و خدا خود کلمه بود . قصد کردم کتاب از دولت عشق کاترین پاندر را بخرم و صفحه اولش جمله قبلی را بنویسم و به عیادت پونه بروم که توی بیمارستان بستری شده .پونه می شود زن پسرخاله ام که پسر یک ساله دارند. این روزها که خودش هم تازه بهبود یافته توی خانه مادر بزرگش راه می رود و می گوید مامان...
-
خرده حساب
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1387 16:52
یک بغضی هولکی پیچید توی گلویم ، دیشب گفتم خیلی وقته گریه نکردم و صدای خنده هایم را بلندتر کردم ، واقعی تر . یک عکسی هست از روز اولی که رفتم مدرسه ، مانتو و مقنعه طوسی تنم هست و یک کیف قهوه ای چرمی مربع شکل کوچیک هم دستم گرفتم . وقتی بابا کیف را برای کلاس اولم خرید، قایمش کردم زیر تخت مامان و بابا و هر روز یواشکی نگاهش...
-
اول دبستان
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 14:13
پیک شادیم وسط هال ولو بود ، مداد رنگی بیست و چهار رنگم را نیم دایره چیده بودم کنارش.هنوز تمامش نکرده بودم . بابا اصرار کرد که برویم مسافرت .فکر کنم جنوب . شال و کلاه کردیم و راه افتادیم . آن موقع بابا یک رنوی سفید داشت . پیک شادی ام را برنداشتم .مامان گفت بر می گردیم ، بعد انجامش میدهی . وقتی بر گشتیم دیگر پیک شادیم...