-
صدا کن مرا صدای تو خوب است
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1388 16:09
تعبیر خوابها چیزی فراتر از فکرهای ما است . دیشب خواب دیدم که یک بچه مکزیکی دارم . یعنی بچه ام از مردی مکزیکی است . بدنیا آمد و من بهش شیر دادم و حتی می خواستم عوضش کنم و دنبال پنبه ریز برایش می گشتم . خنده دار نیست ؟انگار موهایم را رنگ کرده بودم .شرابی یا رنگ موهای لعبت . یادم نیست . دیشب دلم می خواست تو کتاب بار دیگر...
-
زروان
شنبه 15 فروردینماه سال 1388 16:51
به اختلاف زمان فکر می کردم . وقتی من اینجا نشسته ام پشت کامپیوتر توی دانشگاه آنجایی که تو هستی داری درس می خوانی دو ساعت و نیم با اینجا فاصله دارد . یا برادرم که رفته سفر با ما یک ساعت و نیم زمانش متفاوت است .یا وقتی با تو چت می کردم گفتی ساعت بیست دقیقه مانده به دوازده ظهر است و من ساعت روی میزم نه و نیم شب را نشان...
-
بهانه برای زیستن
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 19:59
گاهی آنقدر دل آدمها می گیرد که هیچ حرفشان نمی آید . مثل این روزهای من . دیگر آنقدر پرم که نمی توانم چیزی بگویم . و آنقدر از همه چیز توی ذهنم ریخته شده که مغزم بطوری عجیب دوست دارد بنویسد اما چیزی سنگینتر جلویش می ایستد . از کاغذ فراریم . و اگر وبلاگ هم نبود معلوم نبود چه می شد . نوشتن راهی است برای فریاد زدن . فریاد...
-
افسردگی روزهای بی پایان نوروز
جمعه 7 فروردینماه سال 1388 20:55
با انگشت خانه های کوچک وسط شالیزها را نشان دادم و گفتم اگر اینجا اینترنت و سینما داشت من همین جا می ماندم . و حواسم نبود با ایرانسل می شود به وبلاگم سربزنم و زدم . تکنولوژی خیلی زیاد پیشرفت کرده . امسال می تواند برایم سرنوشت ساز باشد . می توانم نفس آخر را بکشم و بمیرم یا به این زندگی سگی پایان دهم . می دانی سخت است که...
-
بیا بدون ترس
شنبه 24 اسفندماه سال 1387 12:20
همیشه از آمدنش هراس داشته ام . حالا به خود می گویم بگذار بیاید برود . مثل سال پیش سخت نگیر . اشکهایت را برای خودت نگه دار و با کسی آن را شریک نشو . همه جای خانه دارد تکانده می شود جز اتاق من . پر شده از کاشی های خورد شده و چسب و کاغذ رنگی و گلدان . مامان چند وقت یکبار می گوید بیایم کشوها و کمد و کتابخانه ات را تمیز...
-
خاطره
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1387 16:01
بهار دیگری آمده است آری اما برای آن زمستانها که گذشت نامی نیست نامی نیست .
-
درباره الی...
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 10:50
اتفاقات ساده ای می افتد و من را یاد مسافرتهای بچگیمان می اندازد . من انگار خودم هم هستم یا نه من خیلی شبیه سپیده ام . اصلا ً خودش هستم . مولود هم موافق است . تو چی ؟ تو ساکت کنارم فیلم می بینی .ویلا و دریای خزر . یاد روزهایی می افتم که حمید غرق شد و همه آنها را برایم زنده کرد . آنقدر همه خوب بازی کردند که فیلم نبود ....
-
چه راحت من را نادیده میگیری
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1387 10:19
ما هیچ چیزمان به آدمهای معمولی نرفته ، درس خواندنمان ، کار کردنمان ، عاشق شدنمان و حتی زندگی کردنمان ، هوا که این طوری آفتابی باشد و گاهی ابری و باران ببارد ، احوال من است . همیشه حسرت دیدنت را دارم و همه آدمها شکل تو می شوند وقتی خیلی دلم تنگ باشد و می گذرند . صدایت از آن طرف دنیا می آید ، شاد و سرحال و من این طرف...
-
burn it after reading
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1387 16:25
از آن سر دنیا تمام شادیت را می ریزی توی صدایت و من دلتنگ دلتنگ از نبودن تو . و فکر می کردم وای اگر تو نباشی من خیلی از حرفهای را با خود به گورم ببرم و خواهم برد . دلتنگیم کمتر می شود وقتی تو حرفهایم را می شنوی . وقتی تو می گویی کاش اینجا بودی . و فکر شبهایم مرگ و روزهای با امیدی واهی شروع می شود به هیچ .
-
هشتمین سفر سندباد کی آغاز می شود ؟
شنبه 3 اسفندماه سال 1387 16:14
بازی کی تمام خواهد شد ؟ بگو کات و این کابوس لعنتی را تمام کن .
-
اکنون چه می کند ؟ کجاست ؟ کسی که فراموشش کرده ام .
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 16:10
این چند وقت فقط به مرگ فکر می کردم . نمی دانم . آیا کسی که می میرد می فهمد که مرده و دیگر تمام شده و کابوسش پایان یافته و اطرافیانش را رها کرده و رفته ؟ خواب می دیدم فرار می کردیم . با هم . به جایی که نمی دانم کجاست ؟ دلم خیلی تنگ است . خیلی . دلم فریاد می خواهد از پس این همه آرامش .
-
تلخ
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 11:23
اجازه می دهید گاهی دلم برای شما تنگ شود ؟هیچ کس نفهمید که چقدر دوست داشتن شما سخت است . هیچ کس هم نخواهد فهمید . حتی بعد از مرگ من نیز .
-
شاید وقتی دیگر که گول نخورم
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 12:10
از اینکه از بهرام بیضایی رو دست بخورم خوشم می آید . اینبار هم وقتی همه خوابیم را که می دیدم حواسم بود که فریب نخورم اما یادم رفت .
-
بازی
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1387 13:13
گاهی آن چنان در بین زمان گیر می کنی که نمی دانی از کدام زمانی ."بازی بین زمانها "ی خوبی دارد ، پستچی سه بار در نمی زند ، شاید زندگی همین کابوسهای روزانه باشد که در آن گیر کرده ای .همین خوابها ی شبانه و حرفهایی که انگار هزار سال پیش گفته شده و تو همه را قبلا ً شنیده ای . زندگی شاید تماسهای ناموفق من روی تلفن...
-
ناگفته
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 17:00
نگاه لیلا حاتمی در هر شب تنهایی را دوست دارم . مثل خودم است . وقتهایی که به زیارت می روم . بهت زده . گیج و گمشده . یا اینکه دنبال چیزی می گردم . زن می توانست خیلی راحت بگذارد و برود و بگوید که تو دست نداری و نمی توانی من را در آغوش بگیری . اما هر روز می بینمشان توی ناهار خوری که زن غذا در دهان مرد می گذارد . شاید یک...
-
طوری عجیب
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 13:01
انگار هزار سال گذشته ، از آن روز که روی نیمکت پارکی نشسته بود و بی خودی از توی کیفش شکلات در آورد و خورد. اما نمی دانست دلش می خواهد روسری اش را بردارد و بگذارد باد لابه لای موهایش برود .
-
برای روزی که می آیی...
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 22:15
-
وقتی نیستی
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 18:30
چیزهایی در درونم فرو می ریزد ، چیزهایی که انگار توقعش را ندارم ،دیگر نمی خواهم غرغرو و غیر قابل تحمل باشم ، تلفن را خودش بر می دارد و صدایش با تأخیر می آید .پر از شادی است و می گوید کاش بودی ، دلم می خواست بودی و تنها تو هستی که این لحظات حرفهایم را می فهمی ، این بار می گذارم نازی حرف بزند و من بیشتر سکوت می کنم ، می...
-
درد مشترک
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 12:47
از این هشت بهمن ماه ها بسیار خواهد گذشت ، نمی دانم روزی است که باید همیشه در ذهنم بماند ، شاید سی سال بعد بگویم چه مسخره یا نه مثل حالا ذوق داشته باشم که برای سه سالگیم نوشتم ، یکبار نامه هایم را گم کردم ، یکبار با دختر دایی گم نشده ام بودم و سالها بعد را که می داند چه خواهد شد ، دارم کادوی تولد دختر خاله ام را چسب می...
-
وسوسه روزهای بدون برف
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 16:30
وقتی مریم می آید ، مریم کاظمی ، به آینده فکر نمی کنم ، آینده دود می شود می رود هوا و می خندیم ، بی خودی ، با کتابی که روی میز افتاده فال می گیرد ، برایش شعر می خواند و مثل اینکه با حافظ دارد فال می گیرد و منم که سرگرم انجام دادن پروژه اش هستم ، فقط می خندم ،وقتی می گویی بهتر بود به دانشگاه تهران دعوتش می کردند ، می...
-
چشمها
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 17:59
-دلم برای چشمهایت تنگ شده ، می نویسدمن همانم که عاشق چشمهایت شده ، می پرسد مگر به جز من کس دیگری هم عاشق چشمهایت شده ؟ نمی دانم باید چه بگویم ، آیا شما عاشق چشمهایم شده اید یا اصلا ً شما تا به حال عاشق شده اید ؟ می ترسم . می ترسم با این حرفها همین دوستی ساده ام با شما را دوباره از دست بدهم ،
-
ماتئی ویسنییک به دانشگاه سوره می آید.
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 16:34
نشست صمیمی با خالق اثر داستان خرس های پاندا درباره جامعه ، ادبیات ، تئاتر روز پنجشنبه ۳/۱۱/ ۸۷ ساعت 2:30بعدازظهر همراه با اجرای همین نمایشنامه توسط دانشجویان سوره در سالن اکبر رادی.
-
نوش!
شنبه 21 دیماه سال 1387 12:26
زن خسته از راه رسید و با آنکه کلید داشت ، زنگ زد . مرد در را برایش باز کرد ، بی آنکه حرفی بزند رفت توی آشپزخانه تا ظرفهای مانده از ناهار را جمع کند . زن روی یکی از مبلهای راحتی کنار اُپن آشپزخانه ولو شد ، روسری اش را برداشت ، کفشهایش را درآورد و چشمهایش را بست . مرد که داشت ظرفها را مرتب می کرد ، پرسید : چی می خوری ؟...
-
without war in the world
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 16:33
برف می بارد ، برفی نرم و آرام ، آنقدر که هیچ صدایی نیست و من خودمم .همانی هستم که هستم .خانه ای که داریم مثل خانه توی فیلم بازمانده ِ سیف ا.. داد است و پدر و مادرم قیافه هایشان عوض شده ، مادرم روسری عربی سیاه رنگی بسته ، با سنجاقی نگین دار به گوشه صورتش ، مثل زنهای عرب . برادرهایم هستند و کسی که من بسیار دوستش می دارم...
-
تب و لرز
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 21:01
حساب روزها از دستم رفته ، خنده دار است ، روزها هر چند سخت اما خوش می گذرد ،کم نیست روزهایی که به دلخواهم باشد . می دانم چیزی در زندگیم خالی است ، به روی خودم نمی آورم . اینکه نیمه شب منتظر بمانم و بخواهم که بیدار بمانم و دلم بخواهد کسی باشد که حرف بزنم ، خواسته ای است سیری ناپذیر . حرفهای شبانه چیزی عجیب است که ولعش...
-
آیا من زن زندگی هستم ؟
پنجشنبه 5 دیماه سال 1387 18:22
آیا من مهربان هستم ؟ آیا من با کمالاتم ؟ زن نشسته بود روی مبل و از عروسش می گفت ، که خیلی خانوم است ، با حجب و کمالات است ، مهربان و زن زندگی است و من نگاهم را دوخته ام به گلهای شاه عباسی قالی ، و به همکلاسی هایم فکر می کردم که همگی بعد از مدتها دور هم جمع شده بودند .تلفن می زنم و کژال بر می دارد ، آنقدر سر و صداست که...
-
داستان همیشگی
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 22:00
چرا وقتی که آهنگ ای کاروان ای ساربان نامجو را می شنوم اشک توی چشمهایم حلقه می زند و یاد شما می افتم که برای هزارمین بار در درونم به مسلخ رفتید و همچون مسیح به صلیب کشیدمتان و زخمهایتان آنقدر عمیق بود که مُردید ، کشتمتان و شُدید همان تو ، تویی که دوستم ندارد ، که برایت اهمیت ندارم ، و برایم باز تمام شُدید ، چقدر دلم می...
-
یک دقیقه بیشتر
شنبه 30 آذرماه سال 1387 20:31
به شوهرم نگفتم که وقتی در آغوشم می گیرد به یاد شما می افتم ، نگفتم که بوی شما می پیچید توی تمام تنم و بی اختیار خودم را بیشتر بهش می چسبانم ، بهش نگفتم که وقتی صورتش را جلو می آورد تا مرا ببوسد ، بوسه ای عمیق و کشدار ، طوری که لبهایم درد بگیرد ، یاد شما می افتم ، اما سریع خودم را می کشم بیرون چون شوهرم به خوبی شما بلد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 آذرماه سال 1387 10:12
دیشب خواب دیدم صبح شده و یک لایه برف روی همه چیز نشسته حتی روی دوست داشتن من . می شود من را جایی ببرید که برف باشد ؟
-
آنچه شما خواسته اید .
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 14:08
نازی می گوید که بیا ببین جعبه های بنفشه و مینا خریده ام برای باغچه ، کمی تعجب می کنم و توضیح می دهد که عمه محبوبه اش گفته ، تازه بگذار یک برف هم بیاید ، نمی دانی که این بنفشه ها چه کیفی می کنند. فردا بنفشه ها را با هم به کمک باغبان در باغچه خواهیم کاشت به امید باریدن برف زمستانی و به امید دیدار ِ تو که می دانم که این...