-
تو فکر یک سقفم
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1387 11:47
یک خانه شیشه ای،با سقف شیشه ای ، در و دیوارهای شیشه ای که هر روز راحت بتوانم طلوع و غروب خورشید را ببینم . اگر مثل خانه توی فیلم house lake باشد هم زیبا تر خواهد بود .روی پایه های بلند که زیرش دریاچه و دور و برش پر از گیاههای بلند آبزی باشد.به اتاقهایش هنوز فکر نکردم که چند تا باشد و چطور باشد و حتی آشپزخانه اش که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 11:16
دلم عجیب هوس نان خامه ای های کوچولو را کرده بود که تند تند بخورم ، دیِگو از ته دل یا نمی دانم هر چه، خواست که برایم بفرستد اما باید می رفتم مهمانی و نشد و آرزو کردم که خواب نان خامه ای ببینم .پتویم را وارونه کردم و طرف ِ نرمش را کشیدم روی تنم تا شاید زودتر خوابم ببرد و خواب نان خامه ای ببینم . چقدر قیافه ات عوض شده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 12:46
به من می گویید : چند سال ؟ و من می گویم سه سال و سکوت می کنید . انگار باورتان نمی شود و طوری با تعجب تکرار می کنید و در فکر فرو می روید و من همان بچه ای هستم که با شیطنت تمام به بهانه های مختلف ازتان سوال می کردم و سعی می کردم فکرهایم را پنهان کنم اما همیشه فکرم را درست می خواندید و دستم را رو می کردید . یکی از روزها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1387 11:10
صبحها به عشق یک چیز از خواب بیدار می شوم ، شاید اگر بگویم خنده تان بگیرد . همیشه وقتی از آن اتوبوس لکنته که می رساندم سر شهرک پیاده می شوم ، خودم را می رسانم به سرعتگیری که خط عابر پیاده هم دارد ، از بلوار عبور می کنم و می روم آن طرف خیابان . می رسم به شمشادهای بلندی که روی سرم طاق زده اند و آنقدر خنکند که دلم می می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 14:30
زن داشت رانندگی می کرد ، و نگاهش رو به جلو بود اما دستهایش را تکان می داد ، بالا و پائین ، و گاهی هم انگشهایش را به شکلهای مختلف در می آورد . چادر و مقنعه مشکی به سر داشت و مرد بغل دستش نشسته بود . هر دو جوان بودند . مرد حتی ریش هم نداشت . و زن از آنهایی بود که قبل ازدواج دست به صورتشان نبرده اند . معلوم بود که زن و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 11:55
زن دلش هری ریخت پائین . مرد دستهایش را گذاشته بود روی دستهای یخ زده زن . پرسید چت شده ؟ چرا دستهایت یخ کرده ؟ صدایی از ته گلوی زن شنیده شد : نمی دونم .هیجان داری ؟ و زن نمی دانست که این هیجان است یا دلشوره ؟ و هیچ نگفت . مثل دختر بچه های کوچک روی پاهای مرد نشسته بود و مرد از پشت آغوشش را تنگتر می کرد . زن می خواست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 11:54
زن دلش هری ریخت پائین . مرد دستهایش را گذاشته بود روی دستهای یخ زده زن . پرسید چت شده ؟ چرا دستهایت یخ کرده ؟ صدایی از ته گلوی زن شنیده شد : نمی دونم .هیجان داری ؟ و زن نمی دانست که این هیجان است یا دلشوره ؟ و هیچ نگفت . مثل دختر بچه های کوچک روی پاهای مرد نشسته بود و مرد از پشت آغوشش را تنگتر می کرد . زن می خواست...
-
موومان دوم
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 12:56
قبل ها قصه آن زن را کجا خوانده بود ؟ هر بار به مغزش فشار می آورد یادش نمی آمد . اما اینبار چیزی یادش آمد ، مچ دست زن ، چون یکبار با خنده به زن گفته بود نیگاه کن . مچ دستت اندازه یک بند انگشت شست منه . و بی اختیار به انگشتهایش نگاه کرد . آنقدر پیر و فرتوت شده بود که گاهی داستان زندگیش را با تمام داستانهایی که خوانده...
-
موومان اول *
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1387 15:53
هنوز مست شب گذشته ام ، عجب شرابی هستی ! * با اجازه استاد .
-
خسوف
یکشنبه 27 مردادماه سال 1387 15:00
نشسته بودم لب بلندترین بلندی ماه و داشتم فکر می کردم چقدر آمدن به ماه آسان است و احتیاج نیست که زبان دومی بلد باشی، تافل یا هر مدرک دیگری داشته باشی ، خیلی راحت رفتم سفارتخانه و ویزای سفر به ماه را گرفتم ، بهانه نیاوردند که شاید برنگردی یا سِنَت کم است یا اینکه ما به مجردها ویزا نمی دهیم .رفتم و همان آرزوی قدیمی با من...
-
دوستت دارم همچون نان و نمک
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 19:51
وقتی به این لحظه می رسم ، به این لحظه که فقط مخصوص خودم است ، من نیستم ، و موسیقی morricone به جنون می کشاندم ، به جنون نوشتن ، به عریانی و فراموش کنم آن سوم شخص لعنتی که خودم را پشت آن پنهان کرده بودم ، همیشه دلم می خواهد یک روز به جای اینکه روی این حروف فشار بدهم ، روی کلاویه های یک پیانو بنوازم ، می شود یک موسیقی...
-
برای هاله
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 22:43
وقتی دور بودی ، نمی دانستم این همه عاشقت هستم ، نمی دانستم ، نمی دانستم که چقدر صدایت را دوست دارم ، حالا که نزدیکی نگاهت ، صدایت ، خنده هایت تا همیشه با من است . تا ابد.
-
صعود
سهشنبه 15 مردادماه سال 1387 20:00
-
روزگار خوشی
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 20:21
-
تلاشی سخت برای زندگی
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1387 14:02
-
بوی مرگ
جمعه 28 تیرماه سال 1387 21:09
-
قدرت
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 12:54
زن پشتش را به مرد کرد و خوابید . مرد با دست محکم صورت زن را به طرف خودش کرد و گفت : بعد از ده روز می گویی نه ؟ و زن گفت حوصله اش را ندارم . چراغ خواب کوچکی روشن بود . مرد عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت زن زد . زن خودش را جمع کرد و ناخود آگاه دستش را بسمت صورتش برد . مرد زن را رها نکرد و همین طور او را زیر مشت و لگد...
-
شاه عباسی
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 21:00
دخترک که همان دختر ِِ کوچک می شود ، که هر کس می دیدش فکر نمی کرد بالای بیست و پنج سالش باشد و همه زیر ِ آن را تخمین می زدند بعضی عصرها یا غروبها چادری با گلهایی بزرگ شبیه بنفشه های دم ِ عید یا گلهای گلابگیری قمصر ِ کاشان به سر می کرد ،و می آمد می نشست رویِ مبلهایِ استیل ِ نارنجی و چشمهایش را می دوخت به بندهای ِ اسلیمی...
-
انتظاری سخت برای روییدن
شنبه 22 تیرماه سال 1387 14:23
-
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
جمعه 14 تیرماه سال 1387 11:07
-
هیس
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 19:39
مرد پیچیده بود به زندگیش ، مثل دستبندی تنگ که دور مچ دست لاغرش بسته باشد و قفلش خراب باشد و به این زودی ها از دستش رها نمی شود ،نه اینکه بد باشد ، دستبند مچ دست استخوانیش را زینت داده بود ، اما گاهی بعضی از مهره هایش آزارش می داد یا به لباسش گیر می کرد ، مرد پیچیده بود به زندگیش ، مثل درخت پیچکی سبز که رونده باشد و به...
-
آگاهی
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 20:01
زنی که رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده ، مدتها در کما روی تخت بیمارستان افتاده ، فردا می میرد .زمانی زیبا ، خوش هیکل و قد بلند بوده، اما حالا گوشت صورتش شل و ول شده، بدنش کوچک ، بیماری بر او غلبه کرده ، زنی که فردا مرگ او را با خود می برد ،در برابر پرده های کشیده اتاقش در بیمارستان روی تخت دراز کشیده آیا می داند فردا می...
-
آی عشق چهره آبیت پیدا نیست،
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 21:25
رو به روی پنجره ای بلند نشسته اند ، پیرزنی کوچک و دختر بچه ای کوچکتر ، دخترک از توی ظرف دانه دانه انار بر می دارد و در دهان پیرزن می گذارد . برگ های زرد و قرمز گاهی با وزش ملایم باد ، بر روی لبه پنجره می نشینند . پیرزن ، انگار که قرمزی دانه های انار یا برگهای درخت کهنسال حیاط ، چیزی را به خاطرش می آورد ، گاهی لبخند می...
-
چیزی شبیه زندگی
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 11:39
هنوز با جمله ای زندگی می کند که چند وقت پیش برایش فرستاد ، کار ، عبادت ، عشق ، محبت و ... را برای پاداش انجام دادن یأس می آورد . هر چه می کنی بی منظور انجام بده مثل باران و آفتاب تا از ناسپاسی دیگران افسرده نشوی ! آن وقت تا همیشه بارید و تابید .
-
ای کاش عشق را زبان سخنی بود .
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1387 00:00
فکر می کند آنقدر از زن و مرد های مختلف نوشته که خودش را فراموش کرده و دیگر ضمیر من را نمی شناسد .دلش می خواهد یک شخصیت تازه به آنها اضافه کند .شاید به زودی و اما خودش که چند شب است درست نخوابیده ، امروز سر جلسه امتحان راهش ندادند چون درس امروز را در انتخاب واحد برنداشته و جالب است که فقط بهت می کند . بهتی عجیب و باور...
-
بی سبب
شنبه 25 خردادماه سال 1387 15:51
مرد محکم در آغوشش کشید و اشکهایش را پاک کرد ، پرسید چه خوابی دیدی؟ بدن زن هنوز می لرزید ، مرد سکوت کرد ، گذاشت تا زن آرام بگیرد و بعد خوابی را که دیده تعریف کند ، " توی یک ساختمان بلند بودم ، شبیه آپارتمان بچه گی هایم اما خیلی بلندتر ،دور تا دور پنجره بود ، تمام شهر را می دیدم ، هواپیماهای غول پیکر عبور می کردند و شهر...
-
آب و آتش
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 16:50
زن وقتی با مرد ازدواج کرد نامش را تغییر داد ، به خاطر اینکه اسمش به نام همسرش بخورد ، مثل اینکه بخواهند شعری بسرایند و سعی می کنند کلمات هم قافیه و هم وزن را به زور کنار هم بچپانند ، شاید اینکار هم شبیه همان باشد ،زن وقتی با مرد ازدواج کرد اخلاقش را عوض کرد ، در خانه پدریش کسی جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست...
-
سالگرد
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 20:39
روز جهانی صنایع دستی
-
ناشتا
شنبه 18 خردادماه سال 1387 14:10
زن تازه از خواب بیدار شده بود ، آرام از روی تخت بلند شد تا مرد بیدار نشود ، صدای پرنده ها بیدارش کرده بود و برایش چه لذت بخش بود ، بی صدا پرده پنجره ای را کشید که سمت مرد نبود ، نور پاشید توی صورت زن و ابری ِ آسمان چشمش را زد ،شالیزارها رو به رویش و پشت آنها کوههای سبز مه گرفته ،مرد لا به لای ملافه های سفید مثل بچه ها...
-
۴۴۴
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 21:41
زن ، دست را ستون چانه کرده بود و از پنجره رستوران داشت ، خیابانی را تماشا می کرد که بیشتر اوقات از آن گذشته بود . دلش برف می خواست ، برفی از سالهایی دور ، برفی که تا زانوهاش فرو برود ، دلش آنروز زمستانی را می خواست که توی برف در آغوش گرمی فرو رفته بود ، در سکوتی زمستانی ، در انبوه درختان بلند کاج سبز ، در میان تپه ای...