-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آذرماه سال 1385 17:28
برایم نوشتی: سلام خوشحالم که داری میری کیش . خیلی بهت خوش بگذره .کنار دریا واستا ، اون دورا رو نگا کن ، تمرکز کن ، به هیچی فکر نکن ، بعد چشاتم ببند ، گوش کن به صدای آب ، تمرکز کن ، فکر هیچ چیزنکن، بعدش هر جا خواستی برو ، از اون گریزها که توی کتاب دیوانه بازی بوبن هست ، هی گریز ، هی گریز ، هی عوض بشو ، هی اسمتو عوض بکن...
-
زمستان است
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 11:39
چقدر برف آمده ؟ آنقدر که همه در خوابی سنگین فرو رفته اند و رویای ساحل طلایی دریاهای آبی دور را می بینند ! هر چه صبر می کنند خورشید بیدارشان نمی کند ! (شب هنگام آسمان سرخ است و روز تاریک ) و ناگهان (همیشه برایم سوال است ؛گاهی چشمهایم بی دلیل از خواب می پرند؛ هیچ صدایی بیدارم نمی کند ؛شاید نیرویی خاص مثل دلتنگی یا شاید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 20:36
روزهایم پر شادی و شبهایم تنهایی و میانه روزهایم شادی و میانه شبهایم تنهایی.و روزهایم پر تنهایی شاد و شبهایم پر تنهایی غم .تنهاییهایم پر شادی و غم و بیشتر اشک و غم با هم . روزهایم شادیهای بدون تنهایی و گاه با تنهایی . تنهایی شاد و غمهای تنها .شبها و روزهایم بی تو و با تو . با تو بودن سخت است و بی تو بودن سختتر .اما...
-
گفتگو با سایه
شنبه 18 آذرماه سال 1385 20:55
صادق هدایت این بار به من زندگی بخشید . دیگر سیاه نمی بینم . و بوف کور دیگر تداعی کننده مرگ نیست . متشکرم آقای خسرو سینایی . فیلم خوبی بود .لذت بردم . حالا جمله هایی که هزاربار خوانده بودم و با کلمه ها درد کشیده بودم ؛ با آنها عاشق شده بودم و گریسته بودم بر تلخی تک تک واژه ها . سایه ای شده بود و با من گفتگو می کرد . می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آذرماه سال 1385 11:00
عاشق برگهای پاییزم که برف رویشان جا خوش کرده است .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 13:15
من و دلم هرگز نبوده ایم با هم تا یک بهار و در زندگی من نبوده است جز یکصد نو بهار ***** من میخ کفشم از هر تراژدی گوته دردناکتر است ***** می آیی عنق تر از عنق می گزی پوست گوزن دستکشت را می گویی : راستی خبر داری؟ دارم شوهر می کنم بکن! به درک! خیال می کنی از پا در می آیم ؟ چه باک! ببین آرامم آرامتر از نبض یک مرده! *****...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 19:42
حال تهوع گرفته ام . شاید مال قهوه باشد . تازگیها بعد از قهوه سردرد می گیرم یا تهوع . تو این بار از فال قهوه ام فرار کرده ای . بیخودی دارم به حرفهای مریم گوش می دهم . بی خودی دارم عادت می کنم که فنجان قهوه ام را بچرخانم و بعد مریم همانطور که دارد به سیگارش پک بزند بگوید . بگوید و بگوید و من هم زمزمه کنم قهوه های نیمه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 22:09
چطوری با پائیز؟ با این پائیز که مهربانانه به میزبانی زمستان رفته است ! چطوری با برگهای ریخته شده ؟ با این برگهای قرمز که دانه های بلوری برف را بستر شده اند!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1385 16:38
سایت مریم عزیزم حک شده است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
پنجره
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1385 06:58
از پشت پنجره ام شهر پیدا بود . از پشت پنجره ام طلوع پیدا بود . تپه های پر از درختان کوچک و بزرگ پیدا بودند . پرندگان پیدا بودند که پرواز می کردند . شاد و آزاد بودند .از پشت پنجره ام نور می تابید و بیدارم می کرد . باد می وزید و سردم می شد . پشت پنجره ام پرندگان خسته می نشستند . گاهی هم پرنده ای با نوکش به شیشه می کوبید...
-
دوباره این منم ...
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 17:08
من بلانش را هرگز ندیده ام . نیلوفر را فقط یکبار دیده ام . مریم را هزار بار دیده ام .و دیگران را نیز هم .دیده ام یا ندیده ام !چه فرقی دارد ؟ که هر بار صدایشان را شنیده ام و یا یا دلتنگی هایشان را خواندم یافتم که بهترین دوستان عالم را دارم . چه لذتی دارد با فنجان چای گرمت به آهنگ وبلاگ بلانش بلند گوش بدهی و مطالب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آبانماه سال 1385 16:30
یک شنبه ها می شود روز دیدار . روز دلتنگی . می شود روز شنیدن آهنگ وبلاگ بلانش بعد از مدتهای طولانی . شاید تا آخر عمر کامپیوترم برنگردد . مثل من که شاید تا آخر عمر آدم نشوم . و خیلی چیزهای دیگر که تا آخر عمر اتفاق نیفتد . نوشته هایم خوانده می شود آنقدر که کاغذهایم کهنه و پاره می شوند . من رهایی نمی یابم . و تو در فنجان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1385 16:01
این روزها ابرها چه تابلوهای معرکه ای در آسمان آبی می کشند . من را رنگها پر کرده اند . دوربین گرفته ام دستم و از آدمها می پرسم اگر رنگ نبود چه می شد ؟هنوز کابوس ترس من را رها نکرده و هیچ راهی جز مبارزه نیست . روزهای مبارزه همیشه سخت بوده است .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 15:35
این حرفها که می شنوید حرفهای یک زندانی است . یک زندانی که فرار کرده به نا کجا آباد و همه اش خواب موسیقی پدرخوانده را می بیند و حتی از راه رفتن در خیابانهای شهر هم می ترسد . از زنده بودنش . از زندگی کردن به شیوه آنها می ترسد و می داند یکروز از ترس خواهد مرد . می داند . خوب می داند . این حرفها که می نویسم حرفهای دلتنگی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 15:32
این حرفها که می شنوید حرفهای یک زندانی است . یک زندانی که فرار کرده به نا کجا آباد و همه اش خواب موسیقی پدرخوانده را می بیند و حتی از راه رفتن در خیابانهای شهر هم می ترسد . از زنده بودنش . از زندگی کردن به شیوه آنها می ترسد و می داند یکروز از ترس خواهد مرد . می داند . خوب می داند . این حرفها که می نویسم حرفهای دلتنگی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 13:20
بالاخره باران که بارید احساس کردم پاییز آمده است . و فهمیدم عاشق بارانم . و برف پاک کن را روی تند گذاشتم و آرام تا خانه راندم . تا خانه تنهایی و اتاق صورتی خودم . برقها هم رفته بود و در تاریکی شمع روشن کردم و فالم را خواندم . زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم ....چقدر زمان رفته است اما هنوز پاییز است و چقدر کتابهای نیمه...
-
the second life
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 16:55
می گویید : اگر آلزایمر نگیرم هیچ وقت فراموشتان نمی کنم .و من سعی می کنم که هیجان حرفی که آقای جوکار بهم گفت را نگه دارم . حتی الان که صدایتان را دوباره شنیدم باز هم نگفتم .ازم پرسید تولدت به میلادی ؟ من سریع گفتم چهارده مِی . و او چند تا جمع و تفریق کرد . به عدد دو رسید و زل زد به چشمهام (مثل وقتی که شما بهم نگاه می...
-
حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
شنبه 8 مهرماه سال 1385 14:24
خواب دیدم . خواب دیدم با تو هستم تا ابد و همیشه .مفهوم با تو بودن را در خواب دیدم که برایم لذت بخش بود . آسمان دیشب برایم ستاره ای نداشت . خوابم نمی برد . سرود سوم برزخ از کمدی الهی دانته را خواندم اما بازم خوابم نبرد . پاییز آمده با خنکای شبها و برگهای ریخته روی چمنها و آفتاب بی رمق عصرهاش .می گوید وبلاگت را دوست...
-
آشنای دور
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 17:44
می خوانم و اشک می ریزم . حرفهای من است که نوشته است .اوریانا فالاچی حیف که دیگر نیستی اما نوشته هایت چه خوب که هست . به کودکی که زاده نشد را می فهمم .انگار که خود من است .و این روزها کتاب می خوانم و به دانشگاه می روم . دایی وانیای چخوف ؛ اتوبوسی به نام هوس تنسی ویلیامز و عشق سالهای وبا گابریل گارسیا مارکز.و کتابهایی...
-
جای خالی
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 19:58
من نشستم جای شما .بابا می گفت می دانم امروز کلاست تشکیل نمی شود. می خواهی بروی دوستانت را ببینی ؟!! و من می خندیدم : نه تشکیل می شود.می دانستم تشکیل می شود و دلم برای همه چیز آنجا تنگ شده بود . حتی جای خالی شما .نشست جای شما .آقای جوکار همان جا نشست که اولین بار شما نشستید .من ردیف جلو نبودم .او حرف می زد و من در ذهنم...
-
شام آخر
شنبه 1 مهرماه سال 1385 11:56
عکسش را دیده ای؟ که چه زیبا بر روی آبهای آبی افتاده است ! عکس پاییز را دیده ای؟ روی مرداب ـ روی آبهای راکد سبز. عقربه ها که از پی هم دویدند ؛ بالاخره تابستان را تمام کردند . پاییز آغاز شد . بازی نسیم با برگ درختان ـ بازی کودکان در راه مدرسه ؛ باور کن که این نسیم خنکی که شبها می وزد دیگر تابستانی نیست و فریبت خواهد داد...
-
with your best space wishes
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 11:56
زمین از این بالا واقعاً زیباست و من ایمان دارم که اگر همه مردم میتوانستند زمین را چنان که من نظاره میکنم، ببینند تمام تلاش خود را در جهت حفظ و بقای آن به کار میبردند. من آرزو میکنم انسانهای بیشتری قادر به انجام سفری فضایی و دیدن چنین صحنههای با شکوه باشند. وقتی ای میل انوشه انصاری را برای نازی می خواندم اشکش جاری...
-
when dreams come ture
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 16:07
این سیصدمین پست من در این صفحه مجازی است . که دیگر مجازیتش را دارد از دست می دهد و به من دوستهای زیادی داده است که نمی توانم بگویم چیزی است که فقط در دنیای مجازی جاری است . با من است . و هر گاه می خواهم بنویسم از همه جا امنتر است .دیشب وقتی پرتاب فضانورد انوشه انصاری را می دیدم ؛هیجانی عجیب داشتم . وقتی از پله ها بالا...
-
kainophobia
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 10:31
امروز که این صفحه مجازی وارد سومین سال تولد خود می شود از کابوسی وحشتناک بیدار می شوم . خواب زنی فناناپذیر را دیدم که به جلدم رفت . من به خواب فرو رفتم و او به جای من بود .شاید ؛او خود من بود . خود نترس و شجاع من که از هیچ چیز نمی ترسید .دیشب وقتی باران بارید بیدار شدم . با چشمان بسته قطره های باران را می دیدم که چه...
-
فوبیا
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1385 16:43
می دانستم که بیماری ترس دارم و ترسهایم را نیز باز می دانستم و حرفهایش باورم را قویتر کرد و از آن وقت به بعد آشوبم . طوفانی که نمی دانم کی پایان می یابد؟
-
دلم می خواهد زمین را از آن بالا ببینم
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 00:37
چه هیجانی است دیدن زمین از آن بالا. دیدن زمین در آن فضای لایتناهی .پر از هیجان . عاشق این هیجانم که مثل عاشق شدن است . و اینکه چقدر از آن بالا همه چیز کوچک و حقیر می شود . خوش به حال خدا که همیشه از آن بالا همه چیز را می بیند .چه کیفی دارد و چه هیجانی .نفسم بند آمده است . سایت انوشه انصاری اولین زن ایرانی فضانورد...
-
objects in mirror are closer than they appear
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 17:40
تو از دخترکان شهر فال می خری و من از پسرکان که شاید به گوش تو برسد که حالم چگونه است .که یادم نمی رود چگونه به خانه کنار خیابان نشستی و مظلومانه سیگار کشیدی . به خاطر حرفهای من بود یا دلت خواسته بود ؟ نمی دانم . اما من مثل همیشه گریه کرده بودم و مثل همیشه ها شاکی بودم و پناه آورده بودم به تنها پناهم که حالا هم ندارمش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 16:31
برگشتنم مثل معجزه بود .بر می گردم مثل ابرهایی که دیدم چقدر در باد سبکند و آزاد و به هر کجا بخواهند سفر می کنند. سحر روز جمعه در آسمان ابری دیدم که در دلش نور داشت . بدون صدا .و روز شنبه آن قدر از نازی حرف می شنوم که هیچ حرفی نمانده باشد . می خواهم آرام باشم و فکر کنم که می توانم از همیشه بهتر و آرامتر باشم . دیگر رویا...
-
هدیه رفتن
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 12:00
ماهی ها توی خورشید غروب می کنند و خورشید توی دریا .
-
جایی امن
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 22:50
کاشی های رنگی را نگاه می کنم . سه شماره سبز . دو شماره صورتی . یک شماره زرد . خوب آبی و سفید هم از نازی می گیرم . همین قدر کافی است . چقدر می شود آقا ؟توی ذهنم مرداب با برگهای پهن و سبز و گلهای نیلوفر آبی نقش می بندد با کاشی های خرد شده .راستی چرا اسمش نیلوفر آبی است در حالیکه صورتی رنگند ؟باز هم دارم می روم . به همان...