-
این تابستان لعنتی هم بگذرد !
شنبه 24 تیرماه سال 1385 19:10
این جمعه های لعنتی بغض می نشیند در گلویم ؛انگار دارم خفه می شوم این روزها ؛ که تحمل شنیدن حرفهای فامیل را ندارم که فکر می کنم همه اشان منتظرند که اتفاق مهمی در زندگی من رخ بدهد اما خودم دلم نمی خواهد و انگار هر چقدر هم مبارزه کنی و جلویشان بایستی باز هم آنها برنده اند . حرف و حرف و حرف . که در جاده دلم می خواست تو هم...
-
خ مثل مثل خر در گل ماندن
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 11:11
زن نشسته بود . در پناه پنجره . پنجره ای با شیشه های رنگی . کنارش شمعدانی با برگهای سبز . بدون نگاه نسشته بود . چشمهاش می دید اما نمی دید . هیچ چیز را نمی دید . آروز می کند برایش تا خداوند جسارتی به او بدهد که بتواند حرفهایش را بزند و صدایش چقدر جدی است اما دخترک همچنان شاد است .یعنی روزی می رسد که بتواند راحت حرفهایش...
-
پیش از خودکشی
شنبه 10 تیرماه سال 1385 11:41
عزیزترینم، کاملا احساس می کنم دوباره به مرز جنون رسیده ام ، احساس می کنم دیگر توان گذر از روزگار سخت را ندارم و می دانم این بار هرگز بهبود نخواهم یافت . دوباره صدایی را می شنوم و نمی توانم تمرکز کنم . بنابراین می خواهم کاری را انجام دهم که به نظر می رسد بهترین کار باشد . تو به من بزرگترین شادی ها را بخشیده ای . تو هر...
-
آیا مرگ نیز به ما پشت کرده است ؟
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 21:11
دلم می خواست چیزهایی بنویسم برای تو ولی انگار نمی شود، هنوز باید زمان بگذرد . هنوز وقت می خواهم . شاید از گفتن بعضی چیزها ترس زیادی دارم .و شاید هم دلم نمی خواهد قبول کنم که هیچ معجزه ای برای من نمی افتد . آیا حقیقت لا به لای سیاهی شب پنهان شده است ؟ کسی نیست دعوایم کند و بگوید بچه جان شبهای امتحان درس می خوانند نه...
-
آرزو
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 17:50
مرگ را تعریف می کند. شاید ترسناک یا هیجان انگیز است که بدانم؛ در بدنهای گذشته ام چه انسانی بوده ام . شاد یا غمگین؛ ترسو یا شجاع؛ عاشق یا عاقل... می پرسم ؛ سرگردانی روح من از همین روست ؟ نمی دانم . چرا وقتی به دستهایت خیره می شوم ؛ و بوی عطرت که با دود سیگار قاطی شده؛ گیجم کرده؛ چشمهایم بی خودی خیس می شود . و دلتنگ می...
-
دعوتنامه
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 23:14
دلم می خواست رسما دعوتت کنم اما انگار وقت نداشتی صدایم را بشنوی .ناراحت نیستم . حالا بدین وسیله دعوتت می کنم تا بیایی. نمایشگاهی یک شنبه ۲۱ خرداد جنب دانشگاهمان راه می افتد و کارم را ببینی ؛ البته اگر دوست داری و وقت می کنی ؛ گالری از ساعت نه تا دوازده و از یک تا شش و نیم بعد از ظهر باز است . منم هستم . بیایی خوشحال...
-
حس خوب ِزن بودن
شنبه 6 خردادماه سال 1385 21:10
تو از مادر شدن چه می دانی ؟ ـ حس ِتکان خوردن یک موجود ِزنده در درونت ـ رشد ِ نه ماهه عشق زیر ِ پوست ِ تن ـ نفس کشیدن های پی در پی و درهم ـ لذت ِبدنیا آمدن و درد کشیدن برای تولد ِزندگی ِدوباره ـ و لمس ِ دستهایی که همیشه از دستهای تو کوچکترند ! آیا چشیده ای ؟ من ؛ اگر با تو همخوابه می شوم برای داشتن ِهمین لحظات است ؛ نه...
-
دفاعیه
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1385 17:00
-
دلم می خواهد خوب باشم اما...
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 00:05
Welcome to hotel californiaتنهایم .پشت سرم را نگاه می کنم ماه ِکامل ِمهتابی که دوستش دارم ( آیا او هم من را دوست دارد ؟)با قدرت تمام از لا به لای ابرها می تابد . چرا همیشه این موقع شب بغض می کنم مثل بچه ای که عروسک ِدوست داشتنیش را از دستش گرفته باشی . دلتنگی مزخرفم به سراغم آمده است . حالا به چه امیدی زنده ام ؟ به...
-
به مادرم گفتم :همیشه قبل از آنکه...
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 14:13
چنگ انداخته روی صورتم ، "مرگ" سیاه. با دستانم آب می ریزم روی تن، روی این تن ِ مرده که از خاک زنده شده، خاکستری، و رنگ من می شود مثل گچ ِ دیوار، زرد، و بوی کافور می پیچد، سبز، کار تمام شد؛ همخوابه می شوم با ریشه های درختان، بنفش، حالا تنم مثل دستان ِ همیشگی ام سرد سرد است، آبی، آیا دوباره طلوع خورشید را خواهم دید ؟ آیا...
-
سکوت
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 19:04
بنگر به آنچه هست ! مشق این هفته : ساعتی بیدار شو که بتوانی گذران تاریکی به روشنایی را ببینی .
-
چرکنویس*
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1385 20:27
عاشق هرزگی هایم هستم . عاشق موهایم هستم که در باد تاب می خورد . (یادت هست شلوارهایمان را بالا زدیم و پاهایمان را در آب گرم خلیج فارس فرو بردیم) عاشق شبهای گرم دوچرخه سواری کنار دریایم. این منم زنی تنها: در آستان فصل هرزگی های دوست داشتنی خودم! عاشق خیره شدن به چشمانت هستم؛ که ببینم چه می گویند. عاشق نگاه کردن به...
-
اینجا زنان غرفه دارد!
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 19:08
نمایشگاه مطبوعات .سالن ۱.شماره ۱۹
-
دوستت دارم .
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 20:04
مثل پیامبری که از کنار خانه ما رد شد؛ عبور می کنی. مثل نسیم که از کنار دریا می وزد؛ عبور می کنی .( رد پای نسیم روی گیسوانم ) مثل نوری که از شکاف ابرها می تابد؛ عبور می کنی. (رد پای نور در چشمانم ) مثل گیلاسهای نارسی که از شکوفه ها جان می گیرد؛ عبور می کنی .( رد پای گیلاس روی لبانم ) و مثل شادی آدم برفی های آب شده در...
-
نکته
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 17:22
وقتی توی این موسسه یا به اصطلاح ما دانشگاه قبول شدم از من (و البته هر کسی که قبول شده بود) مصاحبه علمی و مذهبی به عمل آوردند .از من خیلی سوال کردند که برای ورود به دانشگاه برایم عجیب به نظر رسید چون انگار شنیده بودم شب اول قبر از این سوالها می پرسند !!در مورد حجاب هم پرسیدند . من افاضاتی کردم که البته بهش اعتقاد هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 20:08
زیر باران باید با زن خوابید.
-
ج مثل جدایی ؛ چ مثل چرا ؛ ح مثل حسرت
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 10:19
تو رفتی برای فاطمه آدم برفی بسازی اما دیگر برنگشتی . شاید تمام برفها آب شده بودند . تو سرت دنگ دنگ می کرد . شاید هم مست و خمار بودی اما به من هیچ وقت نگفتی ، هر بار که پرسیدم جواب ندادی ،پک محکمی به سیگارت زدی و خندیدی ،خواستی فراموش کنم و بی خیال شوم اما نشد ، شب که ستاره ها درآمده بودند و ماه نبود باز هم پرسیدم...
-
روزمرگی
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 19:40
دارم تکالیف مبانی را انجام می دهم که مثل کابوس شده اند . اما خوب همین کابوس را بیشتر از کابوسهای گذشته ام دوست دارم .اتفاقات جالبی در دانشگاهمان رخ داده که مریم خواست اینجا هم بنویسم .امروز جلسه تودیع رئیس دانگاه و معرفی رئیس جدید بود و رئیس قبلی قبل از رفتنش آخرین انتقامش را از گروه ما گرفت . مدیر گروه که دکتر و...
-
حیاط مدرسه
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 00:51
به خاطر خاطراتمان و لبه های بلند و نقاشی تو !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1385 19:22
امشب؛شبِ تولد رفیق هشت سال پیشم ؛ سوم دیبرستان تا الان است . مریم جان تولدت مبارک !
-
ث مثل ثریا
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 19:04
این چندمین بار بود که گفتی بعدا باهات صحبت می کنم و این بعدا هرگز نیامده و نخواهد آمد .از دیروز انگار هزار سال گذشته است .و من بعد از اس ام است لبخند زدم . که یعنی می دانم این بعدا هر گز نخواهد آمد . امروز هم دلم گرفته است . با اینکه خوب بود اما نه نمی دانم چه چیز خوب است . خوبیها را دارم کم کم گم می کنم .شمعدانی که...
-
نظر شما چیه ؟
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 20:46
امروز روز جهانی دزدی است .اگر دزد بودی اولین چیزی که از من می دزدیدی چی بود ؟این اس ام اسی که چند روز پیش بدستم رسید و جواب دیگران برای من : مریم : خودتو المیرا : مهربونیتو نازی : لحظات عاشقیتو ستاره : دلتو سعیده : اسباب بزکتو عطیه : ذوق هنریتو میترا: اراده و پشتکارتو هانیه : مهربونیتو سمانه : مهربونیتو دایی وحید :...
-
ت مثل تنهایی عمیق؛ مثل تاریکی عمیق
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1385 16:12
دلتنگ بودم . همیشه دلتنگ روزهای رفته و زمانهای گذشته ام و فراموش می کنم که حال را از دست ندهم . و درست نفس بکشم که تازه فهمیدم بلد نیستم نفس بکشم . بلد نیستم زندگی کنم و بلد نیستم که درست زندگی کنم .از وقتی که مسیر تازه را پیدا کردم دارم می فهمم و خوشحالم که دیرتر نشد . مثلا چهل سالگی . می دانم که یک شنبه ها و سه شنبه...
-
پ مثل پرواز
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1385 17:29
وقتی برگشتم همه چیز مثل همیشه بود .اتاقم . پنجره .و سرمای شیشه هایش . چه خوب که هنوز هوا گرم نشده و باران نمی گذارد که زمینها خشک بماند .چه خوب که توانستم توی کوچه های نزدیک قدم بزنم و از تمیزی همه چیز لذت ببرم و دوباره در هوای اینجا ؛ اینجا ؛ وطنم؛ نفس بکشم.چه خوب که همه چیز مثل سابق بود . جز گلدانم . که برگهاش خشک...
-
سلام
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 16:41
من برگشتم خونه!
-
ب مثل بزرگ
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1384 10:45
دیگر فرصتی ندارم .اتاقم به قول بابا مثل بازار کهنه چینهاست .حالا حتما فکر می کنی در حال تمیز کردن هستم اما نه . از هر جا رسیدم لباسهایم را در آوردم و مثل بچه ها پرت کردم . چرا می گویم مثل بچه ها که مامان روزی هزار بار به کارهای بچگانه ام می خندد و من باز هم همان بچه هشت ساله ام که روی تاب سوار است و تاب می خورد . سایه...
-
الف مثل آزادی
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1384 11:08
روز خوبی را پایان می برم . قشنگ بود . خوب و عالی و هر چه کلمه های خوب !آخرین جمله ای که می نویسم: این خستگی را دوست دارم .رو به رویم میدان آزادی که در غروب فرو رفته .آسمان صورتی ابرهای سفید و قرمز !پشت سرم ماه نقره ای تعقیبم می کند . با حسرت نگاه می کنم . انگار اولین بار است که غروب را می بینم . پشت سرم کوههای سفید پر...
-
درس امروز
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 22:44
استاد می خواهد ؛ عشق را بکشیم. نه! تصویر کنیم؛ نه ! می خواهد با نقطه عشق را نشان بدهیم. در یک کادر. و من مانده ام عشق چیست؟ همان دو دایره در هم رفته؛ پیوستن . یا دایره ای بزرگ که دایره ای کوچک را درونش دارد؛ احاطه ؛تسلط و شاید امنیت! یا دو نیم دایره که از هم دور می شوند؛ نرسیدن ؛دوری ؛انتظار. یا دو خط موازی که تا...
-
بی اجازه
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 17:53
باز هم عجله دارم .انگار این اسفند همه من را عجله فرا گرفته است . دلم می خواست با دستهایت جلوی آمدن بهار را بگیری.زهی خیال باطل.من از پنجره درخت همسایه را ندیده بودم . ندیده بودم که چه با اشتیاق جوانه زده است . درخت کوچک باغچه پدربزرگ را ندیده بودم که حتی شکوفه های صورتی داده . شمشادها که برگ سبز نو برتن کرده اند !بهار...
-
دیدار!
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 13:12
قرار وبلاگی ۱۹ اسفند