-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 14:49
از دانشگاه دارم می نویسم . سخت است . اما بهتر از هیچی است . خوبم . خیلی خوب . منتظر بهارم و روزهای بهتر زندگی . من خوبم .
-
به میمهای زندگیم
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 20:57
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 10:40
کاش بیدار شوم ، و ببینم، همه گذشته ها، بغض های بی گریه ، گریه های بی پایان ، که همه روزها و شبهایم، یک کابوس تلخ کشنده بوده (وقتی کابوس می بینم آنقدر واقعی است که باورم نمی شود خواب است ) و اکنون زندگی واقعی است که آغاز می شود !
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 23:05
دلم گرفته ؛وبغض دارد من را خفه می کند ؛
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1385 15:16
بی لیاقت؛ من تا آخر عمر به خاطر حجابت باهات مبارزه می کنم ؛ هه هه هه ؛ بچرخ تا بچرخیم ؛ آدمهای دورو ی خائن ؛ گند زدید به زندگیم ؛ خسته شدم ؛ برید بیرون ؛ ایینجا مثل سگدونیه ؛ حالم داره بد می شه ؛ بیا شریعتی تخت طاووس اگه می خوای حالت بهم بخوره ؛ مگه دیوونه ام ؛ برید گم شید ؛ من نمی خوام با شماها زندگی کنم ؛ گورتون رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 14:37
چقدر حال بهم زن می شی وقتی که خودتو مثل احمقها می گیری، می دونم ، نمی دونستم بعضی چیزهای ساده اونقدر برات مهم می شن که دوستی رو بهش تف کنی ، ادای بچه ها رودر آری، اشک تو چشمام جمع شد ، دلم نمی خواست بمونم ، بق کردم و قیافه گرفتم و نخواستم بخندونمتون ، یاد دفعه قبل افتادم که رفتیم آتیشه ،چقدر خندیدم ، اصن فضای کوپه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1385 13:35
تو یه حیوونی ، یه آشغال به تمام معنا ،تازه دارم می شناسمت ، آره ، راست می گی من یه حیوونم ، که لباس تنم کردم ، آرایش کردم ، و جای آدم دارم خودمو بهت قالب می کنم ، حتما دلبری کردم که بهم هفده داد اما از تو خوشش نیومد، لامصب یه ذره گاز بده ، من این عقب له شدم ، لعنتی ، این مرتیکه لم داده رو من ، نفسم بالا نمی آد، همیشه...
-
داستان کوتاه : رنگ نمی میرد (۱)
شنبه 30 دیماه سال 1385 19:31
دیگر ساعت چهار بار ننواخت و زمان مرد ، عقربه هایش روی چهار ایستاد و نخواست که دیگر زندگی ادامه پیدا کند ، زمان متوقف شد ، شب و روز معنایش را گم کرد ، و خورشید در آسمان سرگردان بود ، زمان خوابش برده بود ، و ماه دنبالش می گشت ، تا بیدارش کند ، آسمان رنگ نداشت ، زرد مال خورشید نبود ، آبی خودش را پنهان کرده بود ، قرمز...
-
THE END
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 00:15
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 18:51
جای من توی برف جای پای من پای من مریم گفت بنویس عکسها را خودت گرفته ای؛ چه حیف ؛چه اهمیتی دارد !
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 13:12
دیشب تنهایی تا صبح نترسیدم ، در خانه به قول مولود دراندر دشتمان تا صبح خوابیدم ، خواب جنازه ای را دیدم که دیروز دیده بودم ،در یکی از فیلمهای کوتاه جشنواره سایه ، ساعت موبایلم بیدارم کرد که صبح شده است اما هوا هنوز تاریک بود ، هر چه آسمان را نگاه کردم ، تاریکی بود و ابر های در هم پیچیده بهم ، خوابم نمی برد دیگر،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دیماه سال 1385 19:31
از آن همه مه و برف فقط سرما مانده و ماه . چه بدبختی بزرگی است وقتی باید باور کنی اینجا با همه جا فرق دارد و زندگی تو با همه . زنگی همه اینجایی ها با همه و خیلی چیزهای دیگر که دیگران مایه آبروریزیشان می دانند و از جمله من که آبرویشان را با حرفهای احمقانه ام برده ام .و حالا که فنجان چایم خالی شده باور کرده ام دارم در...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 دیماه سال 1385 20:32
مریم من را هم به بازی شب یلدا دعوت کرد . دلم نمی خواست . یعنی نه اینکه بترسم . آخر من را می شناسید چه لزومی است به این 5 نکته : 1_ زیادی کنجکاو و گاهی حتی فضول.گاهی هم بدشانس! 2_ زیادی ساده ،احمق و زودباور.وقتی خیلی خوشحالم به معنای واقعی خوشحالم و وقتی ناراحتم به معنای واقعی غمگینم . 3_ نمی توانم خانه را تحمل کنم ....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 دیماه سال 1385 16:34
من زندانی چهار فصل خویشتنم، و بالهایم زمانی که عاشق شدم ، سوخت! راهی نمانده جز سقوط، از بالای بلندترین شب سال، که دوباره انسان شوم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آذرماه سال 1385 19:20
هم دلم می خواهد که تمام شود و هم دلم نمی خواهد .پائیز را می گویم .کارهایی که این چند روز توی دانشگاه کردم حالم را بهتر کرده است . می دانی همیشه ساعاتی که با بچه ها هستم خوب می گذرد . نگران نباش . امروز با مولود و اکرم به نگارخانه لاله رفتیم . ورک شاپ با یاسمین سینایی دختر آقای سینایی لذت بخش بود . با کاغذ و چسب چوب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آذرماه سال 1385 17:28
برایم نوشتی: سلام خوشحالم که داری میری کیش . خیلی بهت خوش بگذره .کنار دریا واستا ، اون دورا رو نگا کن ، تمرکز کن ، به هیچی فکر نکن ، بعد چشاتم ببند ، گوش کن به صدای آب ، تمرکز کن ، فکر هیچ چیزنکن، بعدش هر جا خواستی برو ، از اون گریزها که توی کتاب دیوانه بازی بوبن هست ، هی گریز ، هی گریز ، هی عوض بشو ، هی اسمتو عوض بکن...
-
زمستان است
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 11:39
چقدر برف آمده ؟ آنقدر که همه در خوابی سنگین فرو رفته اند و رویای ساحل طلایی دریاهای آبی دور را می بینند ! هر چه صبر می کنند خورشید بیدارشان نمی کند ! (شب هنگام آسمان سرخ است و روز تاریک ) و ناگهان (همیشه برایم سوال است ؛گاهی چشمهایم بی دلیل از خواب می پرند؛ هیچ صدایی بیدارم نمی کند ؛شاید نیرویی خاص مثل دلتنگی یا شاید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 20:36
روزهایم پر شادی و شبهایم تنهایی و میانه روزهایم شادی و میانه شبهایم تنهایی.و روزهایم پر تنهایی شاد و شبهایم پر تنهایی غم .تنهاییهایم پر شادی و غم و بیشتر اشک و غم با هم . روزهایم شادیهای بدون تنهایی و گاه با تنهایی . تنهایی شاد و غمهای تنها .شبها و روزهایم بی تو و با تو . با تو بودن سخت است و بی تو بودن سختتر .اما...
-
گفتگو با سایه
شنبه 18 آذرماه سال 1385 20:55
صادق هدایت این بار به من زندگی بخشید . دیگر سیاه نمی بینم . و بوف کور دیگر تداعی کننده مرگ نیست . متشکرم آقای خسرو سینایی . فیلم خوبی بود .لذت بردم . حالا جمله هایی که هزاربار خوانده بودم و با کلمه ها درد کشیده بودم ؛ با آنها عاشق شده بودم و گریسته بودم بر تلخی تک تک واژه ها . سایه ای شده بود و با من گفتگو می کرد . می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آذرماه سال 1385 11:00
عاشق برگهای پاییزم که برف رویشان جا خوش کرده است .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 13:15
من و دلم هرگز نبوده ایم با هم تا یک بهار و در زندگی من نبوده است جز یکصد نو بهار ***** من میخ کفشم از هر تراژدی گوته دردناکتر است ***** می آیی عنق تر از عنق می گزی پوست گوزن دستکشت را می گویی : راستی خبر داری؟ دارم شوهر می کنم بکن! به درک! خیال می کنی از پا در می آیم ؟ چه باک! ببین آرامم آرامتر از نبض یک مرده! *****...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 19:42
حال تهوع گرفته ام . شاید مال قهوه باشد . تازگیها بعد از قهوه سردرد می گیرم یا تهوع . تو این بار از فال قهوه ام فرار کرده ای . بیخودی دارم به حرفهای مریم گوش می دهم . بی خودی دارم عادت می کنم که فنجان قهوه ام را بچرخانم و بعد مریم همانطور که دارد به سیگارش پک بزند بگوید . بگوید و بگوید و من هم زمزمه کنم قهوه های نیمه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 22:09
چطوری با پائیز؟ با این پائیز که مهربانانه به میزبانی زمستان رفته است ! چطوری با برگهای ریخته شده ؟ با این برگهای قرمز که دانه های بلوری برف را بستر شده اند!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1385 16:38
سایت مریم عزیزم حک شده است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
پنجره
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1385 06:58
از پشت پنجره ام شهر پیدا بود . از پشت پنجره ام طلوع پیدا بود . تپه های پر از درختان کوچک و بزرگ پیدا بودند . پرندگان پیدا بودند که پرواز می کردند . شاد و آزاد بودند .از پشت پنجره ام نور می تابید و بیدارم می کرد . باد می وزید و سردم می شد . پشت پنجره ام پرندگان خسته می نشستند . گاهی هم پرنده ای با نوکش به شیشه می کوبید...
-
دوباره این منم ...
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 17:08
من بلانش را هرگز ندیده ام . نیلوفر را فقط یکبار دیده ام . مریم را هزار بار دیده ام .و دیگران را نیز هم .دیده ام یا ندیده ام !چه فرقی دارد ؟ که هر بار صدایشان را شنیده ام و یا یا دلتنگی هایشان را خواندم یافتم که بهترین دوستان عالم را دارم . چه لذتی دارد با فنجان چای گرمت به آهنگ وبلاگ بلانش بلند گوش بدهی و مطالب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آبانماه سال 1385 16:30
یک شنبه ها می شود روز دیدار . روز دلتنگی . می شود روز شنیدن آهنگ وبلاگ بلانش بعد از مدتهای طولانی . شاید تا آخر عمر کامپیوترم برنگردد . مثل من که شاید تا آخر عمر آدم نشوم . و خیلی چیزهای دیگر که تا آخر عمر اتفاق نیفتد . نوشته هایم خوانده می شود آنقدر که کاغذهایم کهنه و پاره می شوند . من رهایی نمی یابم . و تو در فنجان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1385 16:01
این روزها ابرها چه تابلوهای معرکه ای در آسمان آبی می کشند . من را رنگها پر کرده اند . دوربین گرفته ام دستم و از آدمها می پرسم اگر رنگ نبود چه می شد ؟هنوز کابوس ترس من را رها نکرده و هیچ راهی جز مبارزه نیست . روزهای مبارزه همیشه سخت بوده است .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 15:35
این حرفها که می شنوید حرفهای یک زندانی است . یک زندانی که فرار کرده به نا کجا آباد و همه اش خواب موسیقی پدرخوانده را می بیند و حتی از راه رفتن در خیابانهای شهر هم می ترسد . از زنده بودنش . از زندگی کردن به شیوه آنها می ترسد و می داند یکروز از ترس خواهد مرد . می داند . خوب می داند . این حرفها که می نویسم حرفهای دلتنگی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 15:32
این حرفها که می شنوید حرفهای یک زندانی است . یک زندانی که فرار کرده به نا کجا آباد و همه اش خواب موسیقی پدرخوانده را می بیند و حتی از راه رفتن در خیابانهای شهر هم می ترسد . از زنده بودنش . از زندگی کردن به شیوه آنها می ترسد و می داند یکروز از ترس خواهد مرد . می داند . خوب می داند . این حرفها که می نویسم حرفهای دلتنگی...