-
به مادرم گفتم :همیشه قبل از آنکه...
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 14:13
چنگ انداخته روی صورتم ، "مرگ" سیاه. با دستانم آب می ریزم روی تن، روی این تن ِ مرده که از خاک زنده شده، خاکستری، و رنگ من می شود مثل گچ ِ دیوار، زرد، و بوی کافور می پیچد، سبز، کار تمام شد؛ همخوابه می شوم با ریشه های درختان، بنفش، حالا تنم مثل دستان ِ همیشگی ام سرد سرد است، آبی، آیا دوباره طلوع خورشید را خواهم دید ؟ آیا...
-
سکوت
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 19:04
بنگر به آنچه هست ! مشق این هفته : ساعتی بیدار شو که بتوانی گذران تاریکی به روشنایی را ببینی .
-
چرکنویس*
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1385 20:27
عاشق هرزگی هایم هستم . عاشق موهایم هستم که در باد تاب می خورد . (یادت هست شلوارهایمان را بالا زدیم و پاهایمان را در آب گرم خلیج فارس فرو بردیم) عاشق شبهای گرم دوچرخه سواری کنار دریایم. این منم زنی تنها: در آستان فصل هرزگی های دوست داشتنی خودم! عاشق خیره شدن به چشمانت هستم؛ که ببینم چه می گویند. عاشق نگاه کردن به...
-
اینجا زنان غرفه دارد!
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 19:08
نمایشگاه مطبوعات .سالن ۱.شماره ۱۹
-
دوستت دارم .
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 20:04
مثل پیامبری که از کنار خانه ما رد شد؛ عبور می کنی. مثل نسیم که از کنار دریا می وزد؛ عبور می کنی .( رد پای نسیم روی گیسوانم ) مثل نوری که از شکاف ابرها می تابد؛ عبور می کنی. (رد پای نور در چشمانم ) مثل گیلاسهای نارسی که از شکوفه ها جان می گیرد؛ عبور می کنی .( رد پای گیلاس روی لبانم ) و مثل شادی آدم برفی های آب شده در...
-
نکته
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 17:22
وقتی توی این موسسه یا به اصطلاح ما دانشگاه قبول شدم از من (و البته هر کسی که قبول شده بود) مصاحبه علمی و مذهبی به عمل آوردند .از من خیلی سوال کردند که برای ورود به دانشگاه برایم عجیب به نظر رسید چون انگار شنیده بودم شب اول قبر از این سوالها می پرسند !!در مورد حجاب هم پرسیدند . من افاضاتی کردم که البته بهش اعتقاد هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 20:08
زیر باران باید با زن خوابید.
-
ج مثل جدایی ؛ چ مثل چرا ؛ ح مثل حسرت
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 10:19
تو رفتی برای فاطمه آدم برفی بسازی اما دیگر برنگشتی . شاید تمام برفها آب شده بودند . تو سرت دنگ دنگ می کرد . شاید هم مست و خمار بودی اما به من هیچ وقت نگفتی ، هر بار که پرسیدم جواب ندادی ،پک محکمی به سیگارت زدی و خندیدی ،خواستی فراموش کنم و بی خیال شوم اما نشد ، شب که ستاره ها درآمده بودند و ماه نبود باز هم پرسیدم...
-
روزمرگی
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 19:40
دارم تکالیف مبانی را انجام می دهم که مثل کابوس شده اند . اما خوب همین کابوس را بیشتر از کابوسهای گذشته ام دوست دارم .اتفاقات جالبی در دانشگاهمان رخ داده که مریم خواست اینجا هم بنویسم .امروز جلسه تودیع رئیس دانگاه و معرفی رئیس جدید بود و رئیس قبلی قبل از رفتنش آخرین انتقامش را از گروه ما گرفت . مدیر گروه که دکتر و...
-
حیاط مدرسه
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 00:51
به خاطر خاطراتمان و لبه های بلند و نقاشی تو !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1385 19:22
امشب؛شبِ تولد رفیق هشت سال پیشم ؛ سوم دیبرستان تا الان است . مریم جان تولدت مبارک !
-
ث مثل ثریا
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 19:04
این چندمین بار بود که گفتی بعدا باهات صحبت می کنم و این بعدا هرگز نیامده و نخواهد آمد .از دیروز انگار هزار سال گذشته است .و من بعد از اس ام است لبخند زدم . که یعنی می دانم این بعدا هر گز نخواهد آمد . امروز هم دلم گرفته است . با اینکه خوب بود اما نه نمی دانم چه چیز خوب است . خوبیها را دارم کم کم گم می کنم .شمعدانی که...
-
نظر شما چیه ؟
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 20:46
امروز روز جهانی دزدی است .اگر دزد بودی اولین چیزی که از من می دزدیدی چی بود ؟این اس ام اسی که چند روز پیش بدستم رسید و جواب دیگران برای من : مریم : خودتو المیرا : مهربونیتو نازی : لحظات عاشقیتو ستاره : دلتو سعیده : اسباب بزکتو عطیه : ذوق هنریتو میترا: اراده و پشتکارتو هانیه : مهربونیتو سمانه : مهربونیتو دایی وحید :...
-
ت مثل تنهایی عمیق؛ مثل تاریکی عمیق
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1385 16:12
دلتنگ بودم . همیشه دلتنگ روزهای رفته و زمانهای گذشته ام و فراموش می کنم که حال را از دست ندهم . و درست نفس بکشم که تازه فهمیدم بلد نیستم نفس بکشم . بلد نیستم زندگی کنم و بلد نیستم که درست زندگی کنم .از وقتی که مسیر تازه را پیدا کردم دارم می فهمم و خوشحالم که دیرتر نشد . مثلا چهل سالگی . می دانم که یک شنبه ها و سه شنبه...
-
پ مثل پرواز
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1385 17:29
وقتی برگشتم همه چیز مثل همیشه بود .اتاقم . پنجره .و سرمای شیشه هایش . چه خوب که هنوز هوا گرم نشده و باران نمی گذارد که زمینها خشک بماند .چه خوب که توانستم توی کوچه های نزدیک قدم بزنم و از تمیزی همه چیز لذت ببرم و دوباره در هوای اینجا ؛ اینجا ؛ وطنم؛ نفس بکشم.چه خوب که همه چیز مثل سابق بود . جز گلدانم . که برگهاش خشک...
-
سلام
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 16:41
من برگشتم خونه!
-
ب مثل بزرگ
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1384 10:45
دیگر فرصتی ندارم .اتاقم به قول بابا مثل بازار کهنه چینهاست .حالا حتما فکر می کنی در حال تمیز کردن هستم اما نه . از هر جا رسیدم لباسهایم را در آوردم و مثل بچه ها پرت کردم . چرا می گویم مثل بچه ها که مامان روزی هزار بار به کارهای بچگانه ام می خندد و من باز هم همان بچه هشت ساله ام که روی تاب سوار است و تاب می خورد . سایه...
-
الف مثل آزادی
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1384 11:08
روز خوبی را پایان می برم . قشنگ بود . خوب و عالی و هر چه کلمه های خوب !آخرین جمله ای که می نویسم: این خستگی را دوست دارم .رو به رویم میدان آزادی که در غروب فرو رفته .آسمان صورتی ابرهای سفید و قرمز !پشت سرم ماه نقره ای تعقیبم می کند . با حسرت نگاه می کنم . انگار اولین بار است که غروب را می بینم . پشت سرم کوههای سفید پر...
-
درس امروز
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 22:44
استاد می خواهد ؛ عشق را بکشیم. نه! تصویر کنیم؛ نه ! می خواهد با نقطه عشق را نشان بدهیم. در یک کادر. و من مانده ام عشق چیست؟ همان دو دایره در هم رفته؛ پیوستن . یا دایره ای بزرگ که دایره ای کوچک را درونش دارد؛ احاطه ؛تسلط و شاید امنیت! یا دو نیم دایره که از هم دور می شوند؛ نرسیدن ؛دوری ؛انتظار. یا دو خط موازی که تا...
-
بی اجازه
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 17:53
باز هم عجله دارم .انگار این اسفند همه من را عجله فرا گرفته است . دلم می خواست با دستهایت جلوی آمدن بهار را بگیری.زهی خیال باطل.من از پنجره درخت همسایه را ندیده بودم . ندیده بودم که چه با اشتیاق جوانه زده است . درخت کوچک باغچه پدربزرگ را ندیده بودم که حتی شکوفه های صورتی داده . شمشادها که برگ سبز نو برتن کرده اند !بهار...
-
دیدار!
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 13:12
قرار وبلاگی ۱۹ اسفند
-
ا س ف ن د ن ر و !
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 16:20
بیشتر نمی دانم . اما مگر فرقی هم می کند ؟ دانستن یا ندانستن .داشتن یا نداشتن . تنها چیزی که این روزها مشغولم می کند کارهایی است که باید انجام بدهم اما این باید را عوض کنم و بنویسم کارهایی که بهشان عشق می ورزم و حالا انجامشان می دهم .آنقدر خسته ام که شبها که باز می گردم به اتاقم دلگیریش من را نمی گیرد یعنی فرصتی برای...
-
با عجله
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 17:53
می نویسم دلم نمی خواهد تمام شود . دلم می گیرد . واقعا می گویم . شاید باور نکنی . دلم می خواهد با دستهای بزرگت جلوی آمدن بهار را بگیری . من که همیشه عاشق پرده های شسته و پنجره های بی پرده بودم امسال اصلا دلم نمی خواهد زمستان تمام شود . شاید چون برف نیامد . از آن برفها که کوچه ایمان بند بیاید . دلم آدم برفی می خواست .نه...
-
برای تو ؛ برای خودم
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1384 20:03
چشمهای کودکانه ات را دیدم از لا به لای شاخه های پر برف کاج که چگونه غربت قدمهایم را می پایید. شاید می خواستی ... گفت: من دلم ماتیک می خواهد ؛ و من دلم صدای تو را که بخواند دو ؛ر ؛می؛ فا؛ سل؛ لا؛ سی تو فکر هایت را دود می کنی؛ حلقه؛ حلقه؛ نفس می کشم در هوای فکر هایت! و من دلم شکلات گرم می خواهد گفت : دلم برایش تنگ شده...
-
مرثیه
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1384 11:45
در خاموشی ِ فروغ فرخزاد به جُستوجوی ِ تو بر درگاه ِ کوه میگریم، در آستانهی ِ دریا و علف. به جُستوجوی ِ تو در معبر ِ بادها میگریم در چارراه ِ فصول، در چارچوب ِ شکستهی ِ پنجرهیی که آسمان ِ ابرآلوده را قابی کهنه میگیرد. . . . . . . . . . . به انتظار ِ تصویر ِ تو این دفتر ِ خالی تا چند تا چند ورق خواهد خورد؟ □...
-
شادی عجیب
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 09:32
درختی هست که هر سال این موقع بدون اینکه حواسش باشد چه فصلی است شکوفه می زند !امروز بعد از یکسال دیدمش . هر سال همین موقع ها می بینمش که عاشقانه در زمستان سبز شده است.کاش رازش را می فهمیدم ؟ هر چه بدی است تمام می شود . باور دارم که ذره ای بدی نمی ماند .در انتها از خاکستر بدی گل می روید . باور کن !
-
زندانی آزاد شد!!
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1384 14:24
بعد از ده روز ماشینی که در اتوبان به علت سرعت غیرمجاز ؛نداشتن مدارک دستگیر شده بود توسط نیروی محترم راهنمایی و رانندگی آزاد شد. خوشحالم چون دلم برای ماشینم تنگ شده بود . اما کاری کردند که دیگر هیچ وقت خلاف نکنم . البته در آن روز من رانندگی نمی کردم ولی من هم متنبه شدم .چون خیلی خیلی سختی کشیدم تا آزادش کردم ! چیزهای...
-
بیکار نبودم اما آمدم بنویسم .
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 19:14
بنویسم از دیروز و امروز که بهترین روزهای زندگیم بودند . به آرامشی رسیدم که باور کردنی نیست . یعنی خودم هم باورم نمی شود . که فهمیدم قبول نشدم و این همه سبک بار شروع کردم به زندگی دوباره که این همه وقت که انتظار کشیدم زندگی نکردم ولی حالا یک عالم کار برای انجام دادن دارم . دیروز با محدثه داشتیم از دلهره می مردیم . وقتی...
-
بغض
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 12:26
دوست داشتم ... آه دوست داشتم پرواز کنم ؛ پر و بالم را قیچی کردی! این درد را نیلوفر خوب نوشته است ! دوست داشتم آبی آسمان را ؛ پنجره اتاق صورتیم را؛ و تو با آویختن پرده ای آن را از من گرفتی !! زیر باران ماندن را عاشق بودم ؛ اما تو برایم چتر آوردی!! این حرف همیشگی شادزی است که زیر باران عاشق نبودی! *نگذاشتی بشمرم چند...
-
exile
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 22:18
لعنت! به این دنیای مردانه شما لعنت!