-
چند قدم مانده تا ...
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1385 19:51
از خیابانها عبور می کنم . ۳۸۲ روز مانده به افتتاح برج میلاد . ۵۲ روز مانده به افتتاح تقاطع اتوبان کرج ـ آزادگان . .. روز مانده به افتتاح پل زیر گذر شهران . ... روز مانده به افتتاح .... سرم داغ کرده است از این همه ماشین . شیشه را پایین می دهم تا هوای آلوده حالم را بهتر کند . دلم می گیرد . انگار پاییز آمده باشد . نیمه...
-
تکرار
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 12:40
از من می پرسد چرا این همه به مرگ فکر می کنی ؟ و شروع می کنم به خواندن کتاب اوریانا فالاچی : زندگی ؛ مرگ و دیگر هیچ . آنوقت تازه می فهمم قدر عافیت را نمی دانم . برق رفته بود و من درتاریکی به شمع خیره شده بودم . یاد تمرینی افتادم که محسن به نازیلا برای تمرکز داده بود . به حرکت نور نگاه می کردم . و شمع در جا شمعی خوشگلی...
-
تهوع
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 18:55
بیچاره منصوره و هزاران زن دیگر که فکر می کنند چه زندگی خوبی دارند . چه بچه های خوبی و صد البته چه شوهر خوبی که وقتی آدم پولدار باشد باید دیگران در برابر هر کاریش ساکت باشند و لام تا کام حرف نزنند وگرنه هیچ استقلالی از خودشان ندارند . زن برود عمل زیبایی بکند که شوهرش دوست دارد سینه هایش سر بالا باشد و عمل لیپوساکشن کند...
-
د مثل دعوت
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 12:15
انگار داشتند تمام تنم را از توی لیوان بیرون می کشیدند . آب آناناسم را تند تند هورت می کشیدم مبادا بمیرم . چرا این موقعها که می شود از مرگ می ترسم ؟مگر مرگ چگونه است ؟ یادت هست برایت تعریف کردم از سر بالایی خانه ایمان پیاده می رفتم که ماشینی نزدیک بود بهم بزند . داشتم از ترس می مردم چون احساس کردم می خواهم بمیرم و تو...
-
توهم
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 17:22
دیشب داشتم خل می شدم . هزار بار با خودم تکرار کردم که چی می خواهم بنویسم و توی خواب دیدم که بهم گفتند بیا خانوم بازیگر بشو من گفتم نه .. من عاشق نویسندگی ام . و بیدار شدم و هر چه که دیشب عاشقانه توی ذهنم نوشتم پاک پاک شد . کتاب ابله را به تابلوهای رامبراند تشیبه می کند . نور پردازی هایش را دیده ای ؟ برای همین عاشق...
-
بهانه
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 16:16
می خواهم باور کنم که دارم دوران نقاهتم را می گذرانم . کتاب می خوانم و گاهی رنگ می زنم به کاغذهای چوبی . اما باز هم نام تو را بر زبان می آورم . نازی می گوید دلت تنگ است . می گویم نه . اما تمام خاطراتم با تو همیشه با من هستند و از هر جای این شهر عبور می کنم تو با من هستی .از تمام خیابانهای داغ و شلوغ . دیروز بعد از نشست...
-
بچگی
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 12:18
داشتم با عجله رانندگی می کردم توی خیابانهای اطراف دانشگاه . مثل همیشه که من وحشیانه و بدون قانون می راندم دو تا پسر کوچولو داشتند رد می شدند زدم روی ترمز و با اشاره سر ( سرم را تند تند تکان دادم )بهشان گفتم زود باشین فسقلیا رد شین و آنها خندیدند و رد شدند . و باز ادامه دادم . همیشه موقع رانندگی فکر می کنم اگر بکوبم به...
-
من خوبم
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 15:51
-
وقتی بمیرم ..
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 15:11
توی سرم سوالی بی جواب مانده درباره مرگ . درباره اینکه وقتی که دیگر نفسم بالا نمی آید ؛ وقتی که دیگر روحم از بدنم کنده شده ؛ آیا دلم برای کسانی که دوستشان داشته ام تنگ خواهد شد ؟ آیا دلم می خواهد با آنها باز هم حرف بزنم ؟ مسیح می گوید وقتی می میری از هر چه نیاز مادی و جسمی رها می شوی و من می گویم این نیاز جسمی نیست ....
-
تنها تا ابد
شنبه 21 مردادماه سال 1385 12:32
برایت مهم می شود که کجا می خواهم بروم آن هم تنها ؟ آسوده شده ام از عشق و می خواهم بروم . کاش می توانستم بروم و هرگز باز نگردم . بروم جایی دور ِدور آن طرف دریاهای آبی ؛ جنگلهای کاج سبز سبز ؛ کاش می توانستم دیگر هیچ صدایی نشنوم که صدای تو ب ..بپیچد در گوشم . هیچ فکری در ذهن لامصبم نیاید که درونش باشی . برایت مهم می شود...
-
دیگر دلم نمی خواهد بفهمم
شنبه 14 مردادماه سال 1385 19:53
تلفنت زنگ می زد .تو برداشتی و گفتی : جانم .و دختر کوچولوت شروع کرد به شیرین زبانی و تو چقدر مهربان باهاش حرف می زدی ! به خودم قول دادم شبها که کنار پنجره دراز می کشم و دارم به ابرها و ستاره ها نگاه می کنم بهت فکر نکنم اما مگر فکر دیگری توی این کله من هست ؟ بهش گفتی تا اون صفحه که گفتم خوندی؟ و من توی دلم قند آب می شد...
-
بارور ز درد ؛ بارور ز عشق
دوشنبه 9 مردادماه سال 1385 11:46
در سر تو ( در دل ریشه هات) چه می گذرد ؛ که اینگونه گلهایت را به رخم می کشی؟ اینکه این همه گل سفید هشت پر داده ای ( باور می کنی) مثل شکفتن عشق است (آخر مگر گیاهان هم احساس دارند ؟) اما برای من ؟؟ که تهی شده ام از هر چه دوستی و مهربانی ! گلدان یاس با توام با توام که نگاه می کنی بی حرف و باز عطر گلهات مستم می کند؛ از بوی...
-
تنهایی سخت اما دوست داشتنی*
یکشنبه 8 مردادماه سال 1385 11:42
دلم می خواهد بنویسم . به بارون هم گفتم . اما این روزها فقط کتاب می خوانم و نوشتن را از اردیبهشت تعطیل کرده ام .به طور جدی دیگر نمی نویسم . حالا انگار حالم بهتر است . اینکه فهمیدی که توی دلم پر شده از پوچی و نفرت و کینه حالم را بهتر می کند . خیلی بدجنس شده ام . خیلی زیاد . و حالم را بهتر می کند . مهربانی هیچگاه فایده...
-
کاش نباشم.
شنبه 7 مردادماه سال 1385 12:21
اگر نبودم که دلم نمی خواست باشم؛ کامپیوترم نبود . دلم می خواهد که کسی بگوید کن که من فیکون شوم .باز هم همان حرفهای قدیمی را بزنم ؟ که دلگیرم . دلتنگم . غمگینم و دلگیر از همه چیز و همه کس . باز بگویم که این تابستان را نیز مثل بقیه باید تحمل کنم . و باز باید بگویم که این زندگی را نمی خواهم و تو بگویی باید مبارزه کنی و...
-
بگویم یا نگویم ؟
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 16:16
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشگر گیر میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش بر لب جوی طرب جوی و بکف ساغر گیر
-
این تابستان لعنتی هم بگذرد !
شنبه 24 تیرماه سال 1385 19:10
این جمعه های لعنتی بغض می نشیند در گلویم ؛انگار دارم خفه می شوم این روزها ؛ که تحمل شنیدن حرفهای فامیل را ندارم که فکر می کنم همه اشان منتظرند که اتفاق مهمی در زندگی من رخ بدهد اما خودم دلم نمی خواهد و انگار هر چقدر هم مبارزه کنی و جلویشان بایستی باز هم آنها برنده اند . حرف و حرف و حرف . که در جاده دلم می خواست تو هم...
-
خ مثل مثل خر در گل ماندن
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 11:11
زن نشسته بود . در پناه پنجره . پنجره ای با شیشه های رنگی . کنارش شمعدانی با برگهای سبز . بدون نگاه نسشته بود . چشمهاش می دید اما نمی دید . هیچ چیز را نمی دید . آروز می کند برایش تا خداوند جسارتی به او بدهد که بتواند حرفهایش را بزند و صدایش چقدر جدی است اما دخترک همچنان شاد است .یعنی روزی می رسد که بتواند راحت حرفهایش...
-
پیش از خودکشی
شنبه 10 تیرماه سال 1385 11:41
عزیزترینم، کاملا احساس می کنم دوباره به مرز جنون رسیده ام ، احساس می کنم دیگر توان گذر از روزگار سخت را ندارم و می دانم این بار هرگز بهبود نخواهم یافت . دوباره صدایی را می شنوم و نمی توانم تمرکز کنم . بنابراین می خواهم کاری را انجام دهم که به نظر می رسد بهترین کار باشد . تو به من بزرگترین شادی ها را بخشیده ای . تو هر...
-
آیا مرگ نیز به ما پشت کرده است ؟
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 21:11
دلم می خواست چیزهایی بنویسم برای تو ولی انگار نمی شود، هنوز باید زمان بگذرد . هنوز وقت می خواهم . شاید از گفتن بعضی چیزها ترس زیادی دارم .و شاید هم دلم نمی خواهد قبول کنم که هیچ معجزه ای برای من نمی افتد . آیا حقیقت لا به لای سیاهی شب پنهان شده است ؟ کسی نیست دعوایم کند و بگوید بچه جان شبهای امتحان درس می خوانند نه...
-
آرزو
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 17:50
مرگ را تعریف می کند. شاید ترسناک یا هیجان انگیز است که بدانم؛ در بدنهای گذشته ام چه انسانی بوده ام . شاد یا غمگین؛ ترسو یا شجاع؛ عاشق یا عاقل... می پرسم ؛ سرگردانی روح من از همین روست ؟ نمی دانم . چرا وقتی به دستهایت خیره می شوم ؛ و بوی عطرت که با دود سیگار قاطی شده؛ گیجم کرده؛ چشمهایم بی خودی خیس می شود . و دلتنگ می...
-
دعوتنامه
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 23:14
دلم می خواست رسما دعوتت کنم اما انگار وقت نداشتی صدایم را بشنوی .ناراحت نیستم . حالا بدین وسیله دعوتت می کنم تا بیایی. نمایشگاهی یک شنبه ۲۱ خرداد جنب دانشگاهمان راه می افتد و کارم را ببینی ؛ البته اگر دوست داری و وقت می کنی ؛ گالری از ساعت نه تا دوازده و از یک تا شش و نیم بعد از ظهر باز است . منم هستم . بیایی خوشحال...
-
حس خوب ِزن بودن
شنبه 6 خردادماه سال 1385 21:10
تو از مادر شدن چه می دانی ؟ ـ حس ِتکان خوردن یک موجود ِزنده در درونت ـ رشد ِ نه ماهه عشق زیر ِ پوست ِ تن ـ نفس کشیدن های پی در پی و درهم ـ لذت ِبدنیا آمدن و درد کشیدن برای تولد ِزندگی ِدوباره ـ و لمس ِ دستهایی که همیشه از دستهای تو کوچکترند ! آیا چشیده ای ؟ من ؛ اگر با تو همخوابه می شوم برای داشتن ِهمین لحظات است ؛ نه...
-
دفاعیه
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1385 17:00
-
دلم می خواهد خوب باشم اما...
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1385 00:05
Welcome to hotel californiaتنهایم .پشت سرم را نگاه می کنم ماه ِکامل ِمهتابی که دوستش دارم ( آیا او هم من را دوست دارد ؟)با قدرت تمام از لا به لای ابرها می تابد . چرا همیشه این موقع شب بغض می کنم مثل بچه ای که عروسک ِدوست داشتنیش را از دستش گرفته باشی . دلتنگی مزخرفم به سراغم آمده است . حالا به چه امیدی زنده ام ؟ به...
-
به مادرم گفتم :همیشه قبل از آنکه...
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 14:13
چنگ انداخته روی صورتم ، "مرگ" سیاه. با دستانم آب می ریزم روی تن، روی این تن ِ مرده که از خاک زنده شده، خاکستری، و رنگ من می شود مثل گچ ِ دیوار، زرد، و بوی کافور می پیچد، سبز، کار تمام شد؛ همخوابه می شوم با ریشه های درختان، بنفش، حالا تنم مثل دستان ِ همیشگی ام سرد سرد است، آبی، آیا دوباره طلوع خورشید را خواهم دید ؟ آیا...
-
سکوت
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 19:04
بنگر به آنچه هست ! مشق این هفته : ساعتی بیدار شو که بتوانی گذران تاریکی به روشنایی را ببینی .
-
چرکنویس*
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1385 20:27
عاشق هرزگی هایم هستم . عاشق موهایم هستم که در باد تاب می خورد . (یادت هست شلوارهایمان را بالا زدیم و پاهایمان را در آب گرم خلیج فارس فرو بردیم) عاشق شبهای گرم دوچرخه سواری کنار دریایم. این منم زنی تنها: در آستان فصل هرزگی های دوست داشتنی خودم! عاشق خیره شدن به چشمانت هستم؛ که ببینم چه می گویند. عاشق نگاه کردن به...
-
اینجا زنان غرفه دارد!
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 19:08
نمایشگاه مطبوعات .سالن ۱.شماره ۱۹
-
دوستت دارم .
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 20:04
مثل پیامبری که از کنار خانه ما رد شد؛ عبور می کنی. مثل نسیم که از کنار دریا می وزد؛ عبور می کنی .( رد پای نسیم روی گیسوانم ) مثل نوری که از شکاف ابرها می تابد؛ عبور می کنی. (رد پای نور در چشمانم ) مثل گیلاسهای نارسی که از شکوفه ها جان می گیرد؛ عبور می کنی .( رد پای گیلاس روی لبانم ) و مثل شادی آدم برفی های آب شده در...
-
نکته
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 17:22
وقتی توی این موسسه یا به اصطلاح ما دانشگاه قبول شدم از من (و البته هر کسی که قبول شده بود) مصاحبه علمی و مذهبی به عمل آوردند .از من خیلی سوال کردند که برای ورود به دانشگاه برایم عجیب به نظر رسید چون انگار شنیده بودم شب اول قبر از این سوالها می پرسند !!در مورد حجاب هم پرسیدند . من افاضاتی کردم که البته بهش اعتقاد هم...