نگاهم می کنی.من رو مو بر می گردونم .دیگه نمی تونم بهت نگاه کنم .دیگه اشعه های نگاهم جز نفرت بسمت تو چیزی نمی فرستد .و نگاه تو !نگاه تو از اول هم نیرویی نداشت .هر چه من با محبت به تو نگاه می کردم تو همه را بر می گرداندی.نمی دونم .هنوز نمی دونم که حالا با گذشت این همه زمان این همه اتفاق چگونه بهم نگاه می کنی و دیگه اهمیتی هم نخواهد داشت .من دارم می رم سفر.سفر رو دوست دارم چون بهم نیرویی می ده تا فراموش کنم چند روز چند ماه نگاهت کردم و تو ساکت هیچ نگفتی!
سلام خیلی ممنون از تبریک گفتن ! وبلاگ جالبی موفق باشی..بازم بیا این طرفا!!
حکایت اون عاشقه که یه مدت طولانی به معشوقش نگاه کرد آخر سر هم معشوق بهش گفت چرا چیزی نمیگی خسته شدم !
یارو گفت نشنیدی؟؟ و راهشو کشید و رفت...
مرسی از مهربونیت!
نفرت روی دیگر سکه عشقه.. دو روی یک چهره. مثل غم و شادی.
اما بی تفاوتی.. شکنجه واقعی اینه.
ممنون بهم سر زدی.
ممنون از لطفت.
سلام تقریبا تمام نوشته هات و خوندم خیلی جذاب بود یه جوری که ادم سیر نمیشه
باز هم برای خوندن نوشته های جالبت بهت سر میزنم
ممنون که وقت گذاشتی .
نگاهت وحشیه. نه از اون نگاهای وحشی که دل میبره . نه نه اصلا منظورم این نیست.
سلام .مرسی که اومدی بهم سر زدی.الان وب لاگتو خوندم .این خاطره عجب قشنگ نوشتیش.مرسی بازم!
نکنه به اینه داشتی نگاه میکردی!من دوست دارم به چیزی نگاه کنم و بهم جیزی نگه ! کم گیر میاد ُ بیشتر به ادم نگاه میکنن و .... ولی شاید سفر همه جیز رو درست کنه ُ درست مثل زمان .
سلام .ممنون که از پرشین اومدی به من سر زدی!
شعر مریم حوله رو هم خوندم .حرف تازه ای است!