من زخم خورده ام ؛ و مثل آدمهای دم مرگ ؛ خر خر می کنم ؛ دلم می خواهد سر بلند کنم ؛ و ببینم که درختان شکوفه داده اند ؛ ببینم که پروانه ها از پیله هایشان رها شده اند ؛ اما جان در بدن ندارم ؛ و کسی نیست که دستم را بگیرد ؛ و راه رهایی را نشانم دهد ؛ آیا مرهمی برای زخم تکرار هست ؟ عادت و خستگی را درمان هست ؟ تمام شروعها به پایان خود نزدیکند ؛ حتی بهار ؟؟ یعنی بهار آغاز دیگریست ؟ و باران را باید ؛ تا معجزه ای دیگر ...
خوب است که پندار را باز کنیم
خوب است که دل را محرم رازکنیم
خوب است که یار گل باشیم
ساز دیگر را با هم آغاز کنیم
سلام رفیق بیسر و صدا!
به چه چیز می خواهی امید ببندی که آسمان این شهر خاکستری به بهار درمان شدنی نیست ...
امروز پارک لاله بودم. و دلام گرفت ...
سلام سلام.. نبینم غمگین باشی.. در آستانه فصل نو شدن.. در آستانه بهار طبیعت.. یک نفس عکیق بکش .. در حال مرگ هم باشی.. دوباره زنده خواهی شد... کوه ژیمایی را فراموش نکن.. این روزها کوهها بسیار زیبا هستند..
نه زخم خورده ای ... نه مثل آدمای دم مرگ ...تازه شکوفه زده ای فقط باید رشد کنی آب بخوری و آفتاب بگیری ....تازه بهارم که اومده بهت کمک میکنه ! حالا خود دانی ....
هر اغازی را پایانی است... اما اغاز اون چیزی که داره روح منو می خوره سالهاست که هر جا می رم باهام میاد و پایانی نیست براش.. و من از این تکرار بیزارم...بیزار...
دوست خوبم، من از کسایی که دور و برم هستن و بودند و بهم لطف کردن و می کنن ولی در پس این لطف رازی نهفته ( حالا هر چی) خسته ام... خسته... من شدم یه هدف، یه بهونه برای ابراز لطف و مهر و عشق و شهوتشون... و این هی تکرار می شه و هی من می گریزم...و هی می بینم که هر چی می گریزم این هی دنبالم میاد... هر جا که می رم و هر کاری که می کنم و نمی کنم... دیگه خسته ام از خودم و بودنم...ببخش... اینا رو گفتم چون می دونم برای دوستای خوب وبلاگی ام یه علامت سوال شدم... گرچه شاید نمی بایست از اول تو وبلاگ چیزی می گفتم... اما دیگه هیچی برام مهم نیست... هیچی. مرسی از دوستی گرمت.
لطف سرکار مستدام
خوب، بخواب، شاید خواب ببینی که کسی میآید،
اينا که همش حرف دل من بود ...واقعا حس درونی من همين جملات تو بود ...من احساس ميکنم مسخ شدم
سلام
ممنونم به ناهه سرزدی عزیز. فکر می کنم در بهار همه چیز می شکفد، حتا زخم !
زندگی ادامه دارد...
یه مدت نبودم .نوشتم چرا . دوباره امدم با همان حال ولی دیگر حالم از این وضع به هم می خورد می خواهم اگر دنیا چنین است بپذیرمش وحسرتش را نخورم.وخوب باشم تا ان جا که می توانم
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.
همیشه با نفس تازه راه باید رفت.
سلام
وبلاگ خوبی است موفق باشی
رضا
دیدی که معجزه اتفاق افتاده.... بارون
کاش دلها هم بهاری میشد!