می خواهم باور کنم که دارم دوران نقاهتم را می گذرانم . کتاب می خوانم و گاهی رنگ می زنم به کاغذهای چوبی . اما باز هم نام تو را بر زبان می آورم . نازی می گوید دلت تنگ است . می گویم نه . اما تمام خاطراتم با تو همیشه با من هستند و از هر جای این شهر عبور می کنم تو با من هستی .از تمام خیابانهای داغ و شلوغ . دیروز بعد از نشست
کمپین که برگزار نشد با مریم کمی خیابانگردی کردیم و هر دو می خندیدیم مثل دو پرنده رها . به راستی که رها بودیم و هستیم . چقدر حرف دارم که بزنم و همیشه ساکت ماندم بی حرف برای تو . انگار که تو مجسمه ای باشی و من از بیان تمام حرفهایم برای تو باز می مانم . می ترسیدم که بگویم . و از ترس هم همه چیز تمام شد . بالاخره تمام شد . کتاب ابله را می گویم . دیروز در کوچه ای که درختانش رو به پاییز بود قدم زدیم و قاصدکها را فوت کردیم با پیغامهای دوستی و صلح و شادی . آه شادی ... با اینکه عمر شادی از غم کوتاهتر است کاش مسیح قدرش را می دانست و از دستش نمی داد . راستی همه عاشق موهای کوتاهم شده اند . همه در دلشان حسرت مدل موهایم را دارند اما جرات ندارند کوتاهشان کنند . یکی شوهر را بهانه می کند و دیگری مامان و بابا را . ...گل شمعدانیم خیلی وقت است خشک شده و گلدان یاس هم بی خیال گل دادن شده است حالا که پاییز در راه است ...