من عاشق بودم ؛
به درخت کوچک باغچه که به باد عاشق بود .
و باد
برگهای درخت را نوازش می کرد .
و من شعرهایم را
روی برگهای درخت می نوشتم.
"درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد؟
کجاست خانه باد؟
"و باد عاشق رفتن و بردن .
چیزی شبیه ویرانی .
درخت بزرگ شد .
و من آنقدر پیر که دیگر نتوانستم در آغوش بگیرمش.
باد می وزید.
و برگهای درخت را با خود می بُرد.
هنوز مثل همیشه ها
باد می وزد
و با خود می بَرد
شعرهایم را
برای درخت کوچک عاشق باد
که دیگر در دستانم جا نشد.
قشنگ بود ........امیدوارم که به بینهایت دوست داشتن برسی اما هیچوقت عاشق نباشی.......چون عاشقی زودگذره......موفق باشی
آیا می دانی ردٌ پای خداوند چیست ؟
سلام وبلاگ خوبی دارید
اگر می خواهید از طریق اینترنت کسب در آمد کنید حتما حتما به این وبلاگ سر بزنید www.thebp.tk . شما می توانید با یک ربع وقت گذاشتن در روز , در ماه چیزی حدود 100 هزار تومان کاسبی کنید! پس این فرصت طلایی را از دست ندهید چون شانس یک بار در وبلاگ شما رو زده
سلام. شعرهای تو را هنوز باد با خود می برد و زلف شعر مرا بر می آشوبد و من می مانم که انگشتان باریک کدام دست مرطوب و خنک از لای موهایم عبور خواهد کرد تا من بهانه ای برای گریستن داشته باشم. تو شعر هایت را روی برگ های درخت نوشته بودی و من شعرهایم روی تاقچه چیده بودم تا خشک شوند. آخر همه شب باران باریده بود.
خوب، سری هم به وبلاگ من بزن. ویرانی همین نزدیکی هاست!
اگر کسی درخت کوچکت را تبر زند؟؟؟؟ نگاه من می شکند و شعرهای تو ویران می شوند هیهات هیهات از این کوتاهی عمر
عزیزم................