باد سرد پاییزی می پیچد و موسیقی دلگیر غروبهای پاییز و شبهای سرد را با خود می آورد : یه دلم می گه برم برم ؛ یه دلم می گه نرم نرم ....سلطان قلبم تو هستی ... ؛ پنجره را می بندم . صدا کمتر می شود و آهسته آهسته مرد شبگرد تنها دور می شود . تلخی بغضی آشنا گلویم را می گیرد و سعی می کنم اشکهایم نریزد .چرا گاهی اوقات دلم می خواهد بی دلیل گریه کنم ؟ روی پل می ایستم . تاریک تاریک است . و فقط نور چراغهای ماشینهایی است که عبور می کنند .زیر پل اتوبان بزرگی است که از آن هم ماشین می گذرد . امشب ماه نیست .اگر هم بود ؛ پیدا نبود . چون هوا ابر است .چند ستاره کم نور در دورترین نقطه آسمان چشمک می زنند . تنهایی مثل ساقه پیچک پیچیده دور تنم . قدم می زنم . و بغضم را در قدمهایم پنهان می کنم ؛تصویر خودم را می بینم در آینه ای که هزار تکه است . چرا هیچگاه آینه وجودم صاف و صادق نبود با خودم ؟ هنوز روی پل هستم . دستهایم را فرو می برم در جیبهایم . سردی هوا ؛ فکرم را می پراند . یادم می رود چرا بیرون زده ام ! خورشید وقتی غروب کرد ؛ نور را از روی برگهای درختان ؛ از سقف خانه ها و لباسهای شسته برداشت و با خودش برد .روز که تمام شد ؛ سیاهی به همه جا نفوذ کرد ؛ تمام خاطرات خشک شده لای دفتر و ورقه ها را زنده کرد .شبهای بلند هم کلافه ام می کند .تقویم را نگاه می کنم . چقدر زود گذشته است . از روی تمام روزهای معمولی و غیر معمولی و تا چشم بهم بزنم باید تقویم نویی بخرم . لباس نو ؛ خانه نو ؛ زندگی تازه و خود جدید . باید با خود جدیدم هم کنار بیایم و بعد با دیگری که قرار است تا آخر عمر بمانم . چقدر برای دیگران ساده و راحت است و برای خودم سنگین ؛ سخت و غیر قابل هضم . شاید ؛ باید چشمهایم را عوض کنم یا مغزم را شستشو بدهم و یا ... نور چراغ ماشینها چشمهایم را می زند و هیچ چیز را نمی بینم . بعضی وقتها در زندگی هم همین طور است . نور می آید تا عمق رشته های عصبی دید و بینایی را می گیرد . حتما مامان آرزو می کند کاش من هم مثل بقیه دخترهای فامیل بودم .فقط در لباس پوشیدن کمی سلیقه داشتم و این همه منفی نبودم . نمی دانم.هزار تا فکر می آید ؛ می نشیند در سرم و راه را گم می کنم . پل را تا انتها رفته ام و نمی دانم الان کجا هستم . از خودم سوال می کنم فرار کرده ام ؟ فرار کرده ام و دیگر خودم نیستم و از همه بهتر ؛ کسی منرا نمی شناسد . نمی داند کی هستم .و چگونه فکر می کنم . سعی می کنم برگردم روی پل . به نازی می گویم تا کی ؟ تا کی می توانم فکر کنم با دیگران فرق دارم ؟ رنج می برم از اینکه آدمها کمتر درکم می کنند اما بالاخره تا کی می خواهم خودم را دور نگه دارم و به خودم سخت بگذرانم؟ بگذار همه بفهمند من چگونه هستم . بگذار بدانند عقیده ام چیست ! راه را پیدا کرده ام . عبور ماشینها کم شده است . هیچ کس نیست . جز من و خدا . کاش زیر پاهایم رودی جاری بود و حرفهایم را با خود می برد .حالا داد می زنم . فریاد می کشم . فقط صداست که از گلویم خارج می شود . آنقدر داد می زنم تا خالی شوم . باد ؛ صدا را می برد . بر می گردم . آخر همه راهها بازگشت است . می دانم . حداقل این بار سبکتر از قبلم . حالا می توانم کمی بیشتر تحمل کنم . طاقت از دست رفته ام را بدست آورده ام .و سرما پایان یافت . پنجره را بسته ام و صدا قطع شده است . چراغ را روشن می کنم و به گلدان یاس نگاه می کنم که هنوز گل می دهد . مامان می خواهد شاخه ای از گلدان را که بلند شده در گلدان دیگری بخوابانم . هنوز پاییز نتوانسته است به درونشان راه یابد . هیچ کس حواسش نیست . من از پاییز ؛ به انتظار فصول بعدی خوب عبور خواهم کرد .
و این راه ها به کجا می روند ؟
و تو یی که راهت را بر می گزینی و این مهم است .
یادش بخیر امشب داشتم توی وبلاگم میتابیدم کامنت های ۱ ساله ۱پیش رو دیدم که اومده بودی نظر داده بودی ... وبلاگت خیلی خویه