نگاه می کند به انتهای کوچه
هیچ کس نیست
دخترک تمام راه را تند آمده است
به شادی و انتظار
پسرک سرک می کشد از لای در
می بیندش
به طرف هم می روند
و همه چیز در یک کلمه خلاصه می شود
سلام
کف دست پسرک یک سیب سرخ است
دخترک به او هدیه می دهد
حالا سالها گذشته
یک سال ؛ دو سال ؛ ... نمی دانم
پسر
در یادش به دنبال حوا ست
و سوال همیشگی
حوا سیب خورد و از بهشت رانده شد
یا
آدم گندم خورد و از باغ عدن به زمین تبعید شد ؟
برگهای یک درخت شاهد این ماجرا ست
پسرک رفته
دخترک می رود
باران گرفته است .
باغبان در پی من تند وید.... سیب در دست تو دید...
یاد این افتادم
اخرشو نفهمیدم
دخترک رفت یا پسرک؟؟
باران بدرقه اش می کند شاید!؟