ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
توی یه راهی مثل مردابم . راه بازگشتی نیست . فرو می رم . توی غروب . توی ابرها که هر روز تکرار می شه . سوار چرخ و فلک شدم . چرخ و فلکی که یه روز نزدیک زمینم یه روز نزدیک آسمون . یه روز می خندم و یه روز گریه می کنم . توقف زمانیه که من نفس نکشم . یا روز آخر دنیا باشه . هر چی از مریم عزیزم دور می شدم توی دلتنگی بیشتر فرو می رفتم . ولی کتاب عاشق مارگریت دوراس دنبالم بود و بیست و پنج صفحه اشو توی راه خوندم و هی اخم کردم . اگه مامان بود حرص می خورد و می گفت : ابروهاتو بده بالا . بعد دست می ذاشت روی پیشونیم . بستنی می خورم . انگار بدون هیچ احساسی از سرما شدم . همه دارند یخ می زنند ولی من از درون در حال جوشش هستم . یه گرمایی از همون موقع که با پتو می شستم پای کامپیوتر و باهات حرف می زدم رخنه کرده توی وجودم . محمد الان اینجا بود . فقط دو سه کلمه . سلام . خوبی ؟ می خواستم کتابمو بیاری . اوشو ؟ برات می آرم .اگه خوندی بیار . فهمیدم موبایلش دیگه دستشه ولی شماره اش دیگه یادم نیست . می بینی هر کسی دلم براش تنگ بشه زودی می بینمش . توی واقعیت . توی خواب . توی فکرهام . توی نوشته هام . دیگه جادویی شدم . جادو . سحر . نمی دونم چقدر آدم هستم . و امروز وقتی توی اتاق مریم دراز کشیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود . اون لپها . دستها و چشمها . چقدر امروز لوس شده بودم . و هی دلم خواست صداتو بشنوم . اسمتو صدا بزنم و تو بگی : هان . چقدر مریم رو صدا زدم و گفت : جانم . جانم . جانم و من سیر نمی شدم . لباسهامو در نیاورده ام . روسری ام سرمه . و دستهام از لبو ها قرمز شده . مرد کوری رو دیدم که توی پیاده رو بلند می گفت آقا آقا من می خوام برم پل چوبی . از کدوم طرفه . و هیچ کس محلش نمی ذاشت . از دو هفته دیگه می خوام یه زندگیه جدید رو شروع کنم . یه جریان جدید و تلاش تازه برای رسیدن به آرزوهایی که فقط رویان . ولی حالا باید دیگه بشه واقعیت . اگه خدا نمی خواد دیگه برام ستار العیوب نباشه من تسلیمم و می خوام از پایان نترسم و دوباره متولد بشم . اگه خدا نمی خواد گره هامو باز کنه طوری نیست . من صبر می کنم . هیچ کس هم نمی خوام برام دعا کنه . حتی خودم هم دیگه هیچ دعایی برای خودم نمی کنم . شاید باید یه جور دیگه بشم تا خدا دوستم داشته باشه . من دیگه مجبور به انجام کاری نیستم . دیگه می خوام هر کاری دوست دارم انجام بدم نه هر کاری که مجبورم.
۵فوریه ۲۰۰۴
hey ...it's good you write this way, you pour it out...i can't do that...dunno why.
your comment made me write something in my blog, after such a long time...i know i am lazy and bitter...
حالا حرف خودمو واسه خودم می نویسی؟ من تو زندگیم هیچوقت ناامید نمیشم. حاله (تو) چطوره؟ :)
حالا حرف خودمو واسه خودم می نویسی؟ من تو زندگیم هیچوقت ناامید نمیشم. حاله (تو) چطوره؟ :)
امیدورام به این جمله آخری که نوشتی برسی.
برای منم گردنبند درست میکنی؟
طولانی نوشتی...
صب کن ببینم!
میگم تاریخ میلادی این زیرو درست کن دیگه.مال دوسال پیشه
شما هم مثه من تنبلین ها!!!
یه چیزی مینویسین میرین دیگه حاجی حاجی مکه
می دونی از من بپرسی میگم تو حالا حالاها نمی تونی اونجور که میخوای زندگی کنی! وجدان اخلاقی بزرگت و تفکرات عمیقا مذهبیت بهت این اجازه رونمیده.بنابراین از این جور تصمیمات لحظه ای که بعدا به خاطر نرسیدن بهشون خودت روسرزنش خواهی کرد صرف نظر کن. موفق باشی
hope you are fine and everything is ok
:)
کاش اونروز ازم نمیپرسیدی تو اون وبمو میخونی؟کاش نمیخوندمش.کاش اینقدر عذابم نمیداد.۲سال این حرفا توی گلوم داره میترکه.بهم بگو حق ندارم بخونمش.بگو حق ندارم پناهگاهتو ازت بگیرم.بگو فائزرو اذیت نمیکنی.بگو....
خوش به حالت که جرات شروع زندگی رو که دوست داری داشته باشی داری و می خواهی از هیچی نترسی....