ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اگر نبودم که دلم نمی خواست باشم؛ کامپیوترم نبود . دلم می خواهد که کسی بگوید کن که من فیکون شوم .باز هم همان حرفهای قدیمی را بزنم ؟ که دلگیرم . دلتنگم . غمگینم و دلگیر از همه چیز و همه کس . باز بگویم که این تابستان را نیز مثل بقیه باید تحمل کنم . و باز باید بگویم که این زندگی را نمی خواهم و تو بگویی باید مبارزه کنی و می گویم تو به من می گویی که تمام زندگیم مبارزه بوده است و حساب می کنم از هفده سالگی این داستان شروع شد که دیگر کسی حرفهایم را باور نکرد و شاید قبول نداشت . این شبهای سیاه ( می خواستم بگویم لعنتی دیدم این یکی هم زیاد گفته ام ) بازخواست می شوم و من باید توضیح بدهم که دیگر با تو ؛ با تو ؛ و هیچ کس دیگری رابطه ای ندارم .اگر که در اتاقم را می بندم ؛ اگر از صبح تا عصر ؛ از غروب تا طلوع خودم را در این اتاق حبس می کنم دلیلهای دیگری دارد . با کسی دعوایم نشود . اوقات تلخی برای دیگران و حتی خودم درست نکنم . دیگر این بدن ظرفیتش دارد تمام می شود . کاش زودتر تمام شود عمرش !خوب است که کتابها وجود دارند برای آدمهایی مثل من که دیگر قرار است تا ابد تنها باشند . به خودم می گویم آره دخترکم عادت کن . به این تکیه دادن به پنجره باز و کتابهای باز !خدا را شکر که کافکا و داستایوسکی بودند و محاکمه و ابله را به این طولانی نوشتند تا من تا ابد سرم گرم آنها باشد . دیگر تصمیم جدیدی نمی گیرم جز این :
آنروز که با دستهایت ؛
درختان را کاشتی؛
هوا گرم بود .
و دلم که فقط سرما می خواهد؛
خنکی نگاه تو را دوست داشت!
و این روزها
که باز با دستهایت؛
تبر زدی به درختانی که کاشته بودی
هوا گرم است .
سوزاندی
و خاکسترش
هنوز چشمایم را تر می کند.
دیگر نمی خواهم با خاطرات زندگی کنم .
یه زنگی به بارون بزن
چند وقتی از این حالات در اومده فکر کنم !!
شاید بتونه کمکت کنه
حیف! زود قطع کردی دختر جونی. قبل از اینکه بگم دوستت دارم :)
دیگر نمیخواهم با خاطرات رندگی کنم...
....
به بودن محکومیم...
بدجنس شدی فائزه جون. یه پیشنهاد خوب اینه که برای وبلاگت چشم بذاری (پرشین استت) ببینی کی سر میزنه و کی نمیزنه. من شعذای تو رو واقعا دوست دارم.
ای تف به این روزگاری که تو ارزو کردی توش نباشی غلط زیادی کرده که تو را به انهمه تنهایی عادت داده ( روزگار رو میگم خانوم! ) حالا بعد یه بوقی پا شدی اومدی میخوای مارو بسوزونی تا بهت بگم من لعنتی هم این روزا دلم سرما میخواد سینما میخواد یه سالن تاریک که من باشم با یه خیلی صندلی خالی و میبینیب به این میگن اعترافات بلانش در محضر خواهر فائزه میبینی مکن سگی رو به چه کاراییوا میداری صبح اول صبح !