توی سرم سوالی بی جواب مانده درباره مرگ . درباره اینکه وقتی که دیگر نفسم بالا نمی آید ؛ وقتی که دیگر روحم از بدنم کنده شده ؛ آیا دلم برای کسانی که دوستشان داشته ام تنگ خواهد شد ؟ آیا دلم می خواهد با آنها باز هم حرف بزنم ؟ مسیح می گوید وقتی می میری از هر چه نیاز مادی و جسمی رها می شوی و من می گویم این نیاز جسمی نیست . اصرار دارد که به من بقبولاند که وقتی بمیرم دیگر احساساتم را با خودم نخواهم داشت و من نمی خواهم باور کنم.
باور نکن....
یک چیز را هم من بگم فائزه؟ من هم این روزها زیاد در بارش فکر میکنم دست خودم نیست پاییز داره میاد حتما با بارون فراوون نه؟
چته تو ؟ معلومه اصلاْ ؟
به این فرصتی که واسه زندگی داری فکر کن / حتی یه ساعت / بعد از مرگ هم خب بستگی داره فکر کنی این دلتنگی نقصه یا نه یه حسنه / اگه حسنه که می مونه باهات / همیشه/ آره منم فکر می کنم این نیاز جسمی نیست ولی رو جسمت کلی تاثیر می زاره
حالا به این فکر کن که وقتی زنده ام / وقتی دارم نفس می کشم / وقتی دلم تنگ می شه واسه کسایی که دوسشون دارم و دلم می خواد باهاشون حرف بزنم ... خیلی قشنگه این / اون موقع آدم نمیفهمه خودش / ولی بعد ...
اس ام اس نمی گیری فائزه؟